رمان قلب عاشق پارت ۳۴

4.3
(41)

 

 

نازنین با شیدا گرم گرفته بود

کلا از اینکه جهان را اذیت کند لذت می‌برد

مثل مسکن بود برایش!

 

جهان هم که وضع را این چنین دید گوشی را برداشت و با خونسردی شروع به انجام کارهایش کرد

دقیقا بدون توجه به بی محلی های نازنین!

 

شیدا که از رفتار نازنین و جهان عاصی شده بود کیفش را باز می‌کند و..

 

_ نازی سوییج و بده گوشیم تو ماشین جامونده!

 

…… رفتیم برش میداری!

 

_ الان لازمش دارم

 

سوییچ را می‌دهد آن هم با حرص!

شیدا موقع رفتن با چشم و ابرو اشاره ای به جهان می‌کند و دستی تکانش می‌دهد

 

_ با اجازه آقا جهان

 

گوشی را کنار می‌گذارد

 

_ خواهش می‌کنم

 

نازنین نفس بلندی میکشد که نگاه جهان را جذب خود می‌کند

موهای بلند تاب دارش که از زیر روسری نه چندان بلند روی هر دو شانه اش افتاده بود باعث می‌شود جهان باز هم نگاه بگیرد..

 

_ سردتون که نیست؟

 

…… نه خوبه

 

می‌خواست سر صحبت را باز کند

کاش به همان اندازه که با دختر خاله اش

انقدر قشنگ حرف می‌زد و می‌خندید با او هم کمی.. فقط کمی.. نرمی به خرج می‌داد..

 

………………………… 🍃

 

 

 

 

 

حتما میدونید که دیدار امروز، مربوط به ازدواج من و شماست

دفعه‌ی قبل که منزل ما بودین قرار شد شما در موردش فکر کنید

و اگه سوالی مربوط به من یا زندگی مشترک براتون پیش اومد از من بپرسین

یا اینکه هر دو در بارش صحبت کنیم تا به یک نتیجه برسیم

 

آرام و شمرده حرف می‌زد

طوری که نازنین هم با دقت به حرف هایش گوش می‌کرد

 

_ راستش من منتظر پیام یا تماسی از شما بودم، ولی مثل اینکه شما خیلی این مسئله رو جدی نگرفتین

شاید هم حق با شماست..

 

با جمله ی آخرش، نگاه نازنین از پنجره ی چوبی کنده می‌شود و

علاوه بر توجهش نگاهش هم به مرد مقابل دوخته می‌شود

 

_ اگه موافق باشین مسئله‌ی ازدواج

جدی‌تر از طریق خانواده ها انجام بشه

با رسم و رسومات..

 

کلی حرف در پس سرش آماده داشت

اما نمی‌دانست چطور به زبان بیاورد تا بتواند جهان را متقاعد کند

 

…… من فکر کردم

منظورم به ازدواجه..

من، هیچ وجه اشتراکی بین خودم و شما ندیدم

جز اینکه هر دو انسانیم!

 

اندکی.. لبش به سمتی کش می‌آید

خداراشکر.. حداقل این وجه اشتراک را قبول داشت

 

_ به نظر شما نمیشه تعداد این اشتراک رو

بیشتر کرد؟

من مطمئنم که شما تو ذهنتون فقط به جنگ با من فکر کردین

اینکه چطور منو از این شرط و تصمیم منصرف کنید!

 

چشم هایش را برای چند ثانیه می‌بندد

تاکمی آرام شود

یعنی انقدر خوب شناخته بودش؟

 

……………………. 🍃

 

 

_ هیچ کس هیچ حقی گردن شما نداره

مجبور نیستید قبول کنید

 

…… شما مجبورم می‌کنید..

برای اینکه بچه‌ی خواهرمو اونطور که خودش می‌خواست بزرگ کنم، برام شرط ازدواج می‌ذارید

من چطور با کسی که هیچ تعلق خاطری بهش ندارم ازدواج کنم؟

 

سکوت می‌کند..

سکوت می‌شود..

ثانیه ها می‌گذرند و.. دقیقه می‌آید

جهان بلند می‌شود

ارتفاع سقف کم بود و کمی شانه اش را خم کرده بود

 

_ هفته که تموم شد، دیدن یارا برای شما به روال سابق ادامه داره

بی هیچ اصرار دیدار بیشتر!

شما هم هر طور مایلید عمل کنید..

 

کفش هایش را پا می‌کند..

در را باز می‌کند، ولی قبل از خروج بی آنکه برگردد..

 

_ متأسفم، وقتتون رو گرفتم..

 

صدای بسته شدن در نازنین را به خودش می‌آورد

به جای خالیش نگاه می‌کند

باز هم برگشته بودند سر خانه ی اولشان..

 

از جایش بلند می‌شود و کفش هایش را پا می‌کند

حالا که جهان خودش می‌خواست و

فکر همه جایش را کرده بود، چرا او خود را آزار دهد؟

 

مرد صورت حساب را تصویه می‌کرد

 

نازنین هم قدم های کوتاه‌ و آرامش را برمی‌داشت

انگار عجله ای ندارد و برای خودش قدم می‌زند..

 

برمی‌گردد..

بی اذن خود..

می‌خواست اتاق آن دخترک کماندار را..

ببیند و برود

ولی…

خودش را در محوطه می‌بیند

 

یاد حرف های دقایق قبل، قلبش را…

 

……………………..🍃

 

 

قبض پرداخت را در سطل می‌اندازد و سمت دختر می‌رود

به او که می‌رسد هر دو می‌ایستند.. هیچ کدامشان حرفی نمی‌زدند

نگاه نازنین رفت و آمد مردم را دنبال می‌کرد، ظهر بود و وقت نهار..

 

جهان هم از بالای سر او نگاهش روی اتاقک ها و حتی بالاتر، روی درخت ها می‌گشت

اما مشغولی فکرش اجازه‌ی دیدن نمیداد..

 

…… قبول می‌کنم!

 

سر جهان پایین می‌آید و اخم ها روی صورتش سایه می‌اندازند

 

_ چی رو؟

 

نیم گردش می‌کند و درست روبه‌روی جهان می‌ایستد

به چشم هایش نگاه می‌کند

تمام سعیش این است که خودش را قوی جلوه دهد

 

……. ازدواج رو قبول می‌کنم

اگه می‌خواین.. به خانوادتون بگین با مامانم تماس بگیرن

 

_ لازم نیست..

من نمیخوام این ازدواج برای شما اجبار باشه

 

به سرعت جواب می‌دهد

 

……. ولی اجباره!

شما هم خیلی خوب میدونید و میدونستید که اجباره

علت پافشاری تون رو نمیدونم ولی..

امیدوارم واقعا به یارا و آینده ی یارا مربوط باشه

 

می‌رود.. حرف هایش را آرام اما به تندی می‌گوید.. و می‌رود

 

او می‌ماند و حرف هایی که دختر با تندی و طعنه وار به زبان آورده بود

او می‌ماند و هجوم فکر و فشار های همیشگیش

او می‌ماند و تصویر دو چشم وحشی سرمه کشیده..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x