_ چقدر زود اومدی؟
گفتم حداقل تا یک ساعت طول بکشه؟
دنده عقب میگیرد، تایر ها که روی جاده میروند سرعت اتومبیل را بیشتر میکند
_ با توام نازی؟
چی شد؟
……. قبول کردم
_ چی؟… چی رو قبول کردی؟
……. میخوام باهاش ازدواج کنم!
شیدا مبهوت به نازنین نگاه میکند.. سر میچرخاند به خیابان و بعد دوباره به نازنین
_ دیوونه شدی؟
قبول چی میخوای بکنی؟
سر میچرخاند سمت شیدا و چند لحظه خیره اش میشود
……. مگه نگفتی مرد خوبیه؟
همین تو؟ مگه چندبار ازش طرفداری نکردی؟
تو نگفتی مردِو و مسؤلیت و چی و چی حالیشه؟
خب منم قبول کردم..
انتظار نداری که یارا رو بدم دستش بگم به سلامت، بیست سال دیگه بیار ببینم چه کردی؟
_ اگه رو حرف من جواب مثبت دادی که حرفت رو پس بگیر
من فقط چند بار دیدمش که تو هر بارش هم شاهد هیچ رفتار غیر معقولی ازش نبودم
اگه گفتم مرد خوبیه واسه اینه که.. نگار ازش بد نمیگفت و اتفاقا هربار که ازش حرف میزد تعریفش رو میکرد
سعی داشت نسبت به این مسئله بی تفاوت باشد
……. ولش کن دیگه.. هر چه بادا باد..
.
مابقی راه در سکوت آنها و با موزیک بی کلام طی میشود.
هر کدام به نحوی درگیری های ذهنی خود را داشتند و گاهی سعی میکردند بر آن پیروز شوند.
فارغ از تمام هیاهو قلبی و ذهنی در رابطه با قبول پیشنهاد جهان، مسئلهی دیگری هم بود
و آن موافقت فرامرز بود…
_ نازنین؟ یعنی چی قبول کردی؟
تو اصلا به عواقب تصمیمی که گرفتی فکر هم کردی؟
مگه حرف یکی دو روزه؟
سوهان ناخنش را کنار میگذارد
……. بله فکر کردم
من که نمیخوام تا آخر عمر وَرِ دلش بمونم!
چشم های نگین از بهت گرد میشود
_ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
من متوجه منظورت نمیشم
لب هایش را به دهان میبرد و زبانش را محکم رویشان میکشد
……. یه کاری میکنم بعد یه مدت طلاقم بده!
نگین پریشان به شهلا نگاه میکند و شهلا هم متعجب به او..
شیدا به زبان میآید
_ اگه میخوای طلاق بگیری، پس چرا ازدواج کنی؟
نفسش را کلافه بیرون میدهد
اصلا دلش نمیخواست در این مورد توضیح دهد یا بخواهد حتی دلایلش را بازگو کند
……. این آدم واسه این یارا رو نگهداشته که ستاره داره ازش مراقبت میکنه
از اون طرف هم خاتون..
وقتی ستاره دانشگاه قبول شه اینم بادش میخوابه
حالا.. ایشالا که یه شهر دیگه قبول شه
ستاره بره، خاتون تنها نمیتونه از یارا مراقبت کنه
اونوقت بچه رو میده به من، منم میارم میدم به شما..!
نگین با حرص خواهرش را مخاطب قرار میدهد
_ میبینی خواهر؟
اینم از دلیل و استدلال دختر همه چی دونه من!
نمیدونم تو این زندگی، من سرم کجا گرم بوده که اینهمه اینا خودسر بار اومدن
بعد رو میکند به دخترش که با سر پایین
به ناخن های پایش خیره بود
_ ببین چی میگم نازنین؟
این حرف ها رو از سرت بیرون میکنی
زندگی بچه بازی نیست که طبق خواست تو پیش بره
……. بله مامان
ولی شما هم اینو بفهمین که من دختر خواهرم و نمیذارم زیر دست کسی بزرگ شه که به چشم یه اجبار تو زندگیش ببینتش..
با اتمام حرفش به سمت اتاق میرود
نگین هم با دلی پر و خسته فقط رفتن دخترش را تماشا میکند ..
_ خودتو ناراحت نکن نگین جان.. باهاش صحبت میکنیم نظرش عوض میشه
_ دیگه چی بگم.. چی دارم که بگم؟
میترسم از سر نترسش
میشینه یه نقشه میکشه بعد فکر میکنه همه چی، مو به مو قراره طبق طراحیش پیش بره
به خیالش با جهان که ازدواج کنه، میشینه میبره و میدوزه اونا هم براش کف میزنن..
شهلا سعی داشت اضطراب را از نگین دور کند و آرامش کند
_ حالا تو انقدر نگرانی به دلت راه نده
اون بنده خدا هم که مرد بدی نیست
به قول خودت همه ازش تعریف میکنن، چرا خودت رو اذیت میکنی انقدر؟
سری با افسوس و تأسف تکان میدهد
_ نمیدونم در جریان بودی یا نه..
اون اوایل که نگار و رضا ازدواج کرده بودن، رضا تو پوشش و خندیدن و اینا خیلی به نگار گیر نمیداد
تو این لحاظ مثل خودمون بود
یه مدت که گذشت جهان به نگار در مورد پوشش گفته بود
نگار اومد به من گفت جهان این طوری میگه..
گفتم تنش درست نکن، میبینی حساسن رو این موضوع، یکم پوششت رو تغییر بده
حرف بدی هم نزده بود که بگم : بیخود، جلوشون وایسا
نگار هم قبول کرد
ولی نازنین فرق داره خودتم میدونی
گوش نمیده که هیچ، بدتر هم میکنه
_ باهاش صحبت میکنیم درست میشه، نمیخواد نگران باشی
شهلا رو میکند به دخترش
_ جهان چی گفت مادر؟
چی شد که نازی قبول کرد؟
شیدا هم نگران بود.. سری به نفی تکان میدهد
……. پیش من که حرف نزدن، برای همین اومدم بیرون که راحت باشن
اتفاقا خیلی هم طول نکشید که نازی اومد گفت با درخواست جهان موافقت کرده
نگین ناامید بلند میشود که سری به غذا بزند
_ میگم.. اگه خودت با جهان حرف بزنی..
بد میشه؟
…………………….. 📙
دوباره بازمیگردد
اتفاقا قبلا به اینکه خودش با جهان صحبت کند فکر کرده بود
_ چی بگم بهش؟
شهلا نگاهی به شیدا و بعد به نگین میکند
_ در مورد امروز ازش بپرس.. بگو چی گفتن به هم که نازی پیشنهاد و قبول کرده
لحظه ای به فکر فرو میرود و بعد هم به سمت گوشی..
چند بوق میخورد که جهان..
_ بله؟
_ سلام آقا جهان، مادر نازنینم
_ سلام خانم، بفرمایید درخدمتم
صدای شلوغی میآمد.. به گمانش جهان مغازه بود
_ خیلی وقتتون رو نمیگیرم برای همین میرم سر اصل مطلب،
در مورد ملاقات امروزتون با نازنین میخواستم بدونم، چی شد که نظر نازی تغییر کرد؟
آخه اصلا به این ازدواج نظر مثبتی نداشت
از سکوت مرد حس میکند، شاید با جملهی آخرش ناراحت شده یا..
یا شاید هم نمیخواست در مورد حرف هایی که زدن صحبت کند، نازنین که اینطور بود..
_ حرف خاصی نزدیم.. بهتره از خودشون سوال کنید
_ خودش جواب درستی نمیده
خواهش میکنم بگین، من نگران زندگی دخترمم
انگار جهان عصبانیتش را کنترل میکرد،
حرف بدی زده بود؟
_ ایشون مخالفت کردن، بنده هم عرض کردم روال دیدن یارا بعد از پایان هفته به شکل قبل برمیگرده
بی هیچ اصراری از شما..
چند دقیقه که گذشت ایشون قبول کردن.
به نظرم شما هم باهاشون صحبت کنید
که مجدد فکر کنن
نمیخوام خودشون رو ملزم به پاسخ
مثبت ببینن
من.. دنبال یه زندگی آرومم..
عالی بود مرسییی🙏😊