رمان قلب عاشق پارت ۳۷

4.8
(4)

 

 

 

 

ابرو بالا می‌دهد

 

…… تا از نظر هر کسی سخت گیری چی باشه!

به هر حال.. تا اندازه ای که لازم باشه هم من شما رو میشناسم هم شما منو..

شناختن همدیگه بیشتر از این میره واسه بعد ازدواج

 

_ این یعنی، دیگه حرف نزنیم؟

 

……. لازمه به نظرتون؟

 

جهان بلند می‌شود

وقتی دخترک میلی به ادامه هم صحبتی و شناخت نداشت، طول دادنش بی فایده بود

 

_ هر طور که مایلید

 

نازنین هم بلند می‌شود..

 

……. شما.. قصدت برای این ازدواج قطعیه؟

یعنی منظورم اینه که.. از انتخاب من برای زندگیتون مطمئنید؟

 

شک را به دل جهان می‌اندازد

اخم می‌کند مرد..

 

_ شما تردید دارین؟

 

……. من به خاطره یارا قبول کردم که امشب شما اینجا باشین

 

کاش انقدر این مسئله را به رخ نکشد..

 

_ برخورد های ما از یک سال و نیم پیش شروع شد.. که بیشتر همو می‌دیدیم

یادم نمیاد کاری کرده باشم که باعث بشه شما انقدر نسبت به من گارد بگیرین

 

پوزخند می‌زند دختر

 

…… جناب وکیلی.. ما به هم نمی‌خوریم!

نه فقط شخصاً، خانواده هامون هم از هم دورن

حالا که شما شرط گذاشتین واسه نگهداری از دختر نگار،

مشکلی نیست.. قبول میکنم

اما…

این چیزی از واقعیت رو تغییر نمیده..

 

………………………. 📙

 

 

 

لب هایش را به دهان می‌کشد

کاش میشد قلبش را سرد کند…

 

_ بین همه آدم ها تفاوت هست

خیلی جاها هم لازمه که باشه

آدم ها رو مکمل هم میکنه..

 

نگاهش را فقط لحظه ای به صورت جذاب دختر می‌دوزد

 

_ و اما بین من و شما..

فکر نمی‌کنم انقدری متفاوت باشین که نشه تغییرتون داد!

 

چشمان دختر گرد می‌شود و بعد با حرص لب هایش را به هم می‌فشارد

جهان هم به تماشای عکس‌العمل شیرین دختر می‌ماند

 

……. حالا می‌بینی کی، کی رو تغییر میده!

 

با حرص کلمات را ادا می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود…

 

 

شب هم به پایان می‌رسد..

شبی که برای هر دو خانواده پر بود از اضطراب آینده فرزندشان..

وصلت بار اول چنگی به دل نزده بود و اتفاقا پر بود از تلخی و کدورت..

کاش این‌بار تصمیم درست گرفته باشند..

 

روز بعد نازنین با فرامرز تماس می‌گیرد و یک قرار ملاقات برای بعد از ظهر آن روز می‌گذارد

باید با او هم صحبت می‌کرد، حضورش برای مراسم بعدی که حاج صابر تاکید کرده بود پدرش هم باشد الزامی بود.

 

 

….. مامان من میرم بیرون، فرنی درست کردم شما دیگه درست نکن

هواستم به پله ها باشه

 

نگین حوله را دور پاهای خیس یارا پیچانده بود و از سرویس بیرون می‌آمد

 

_ کجا؟

 

……. با بابا قرار دارم

زود برمیگردم نگران نباش..

 

بی میل از شنیدن ادامه‌ی حرف نازنین رو برمی‌گرداند

 

_ مواظب خودت باش

 

نازنین هم با سر دردی از خانه خارج می‌شود..

 

خیلی وقت بود که دیگر فرامرز نامی برای نگین وجود نداشت

خیلی وقت بود که دیگر حتی میلی به شنیدن کلمه ای درمورد او نداشت

 

خیلی وقت بود…

 

…………………………📙

 

 

 

 

اتومبیل را در محوطه کارخانه فرامرز پارک می‌کند

پیاده که می‌شود، می‌ایستد و دقیق به ساختمان و سوله ها نگاه می‌کند

قبل تر ها برای اینجا نقشه ها داشت..

 

…… سلام

 

منشی با دیدن نازنین بلند می‌شود

 

_ سلام. خوش اومدین.. مشتاق دیدار!

خیلی وقت بود تشریف نیاورده بودین

 

……. ممنون عزیزم، بابا هست؟

 

_ بله منتظرتون هستند

 

هم قبل تر ها با بعضی از پرسنل کارخانه صمیمی تر بود..

 

تقه ای به در می‌زند و دستگیره را پایین می‌کشد

 

…… سلام

 

فرامرز خوشحال از دیدن نازنین، از پشت میز بلند می‌شود و به استقبالش می‌رود

 

_ سلام دخترم

خیلی وقته منتظرتم بابا، دیر کردی؟

 

میلی به در آغوش رفتن فرامرز نداشت اما او می‌کشدش..

رهایش نمی‌کند فرامرز.. دلتنگ دخترش بود.. تنها دخترش و شاید تنها فرزندش…

 

نازنین اما.. دلکش بی طاقت تر می‌کوبد

باز هم قبل تر ها تنها جای امنش، آغوش پدری بود که این چند سال اخیر دیگر انگار نبود…

 

…….میشه بشینم؟

 

فرامرز عقب می‌کشد

 

_ بشین دخترم، بشین

 

« آه » کشیدن بین حرفش نگاه دختر را برای لحظه ای بند خود می‌کند

 

با تلفن روی میزش سفارش پذیرایی می‌کند و بعد هم با شوق و خواستنی عجیب از جنس پدرانه کنار دختر می‌نشیند و خوب نگاهش می‌کند

 

_ بی معرفتی بابا

خیلی بی معرفتی دخترم..

خودت زنگ نمیزنی حال باباتو بپرسی، منم زنگ میزنم جواب نمیدی..

اینه رسم پدر دختری؟

 

……. من رسم و رسوم ها رو نمیدونم

شما سرت گرم بود یادم ندادین!

 

گاهی زبانش افعی بود این دختر..!

 

……………………….. 📙

 

 

_ نگو دختر

چی برات کم گذاشتم؟

 

دقیق و بدون انعطاف به چشمان فرامرز نگاه می‌کرد

 

…… مادرم.. خواهرم… آبرو.. غرور.. احساس

اینا رو برام کم گذاشتی

گرونن.. خیلی گرون

توان مالیت انقدرا نیست که بتونی برام تهیه کنی

 

چشم می‌بندد

با افسوس…

او همه چیز را با خودخواهی کودکانه اش به آتش کشید

همسرش و روح و روان دخترانش…

 

_ ببخش بابا

کارم حماقت بود. من همه چیز داشتم اما خودم با خودخواهی همه رو از دست دادم

 

……. اومدم در مورد یارا حرف بزنم

میشناسیش که؟

دختر نگار!

 

به در کوبیده می‌شود و بعد به اذن فرامرز مردی جوان با دستی پر داخل می‌شود

 

اسم نگار آتش می‌شود بر جان

دخترک مظلوم سر به زیرش..

جگرش می‌سوزد از داغ دختر جوانش که به تازگی شیرینی مادر بودن را چشیده بود

و باز هم او مقصر بود..

 

_ آقا کاری با بنده ندارید؟

 

_ ممنون سیاوش، شما بفرما

 

بیرون که می‌رود نگاه نازنین از کیک و قهوه روی میز کنده می‌شود

 

…… آبدارچی جدیده؟

 

_ آره

 

……. جوون برازنده ایه

خوش قد و بالا.. خوشتیپ!

 

فرامرز می‌خندد

 

_ به درد دامادی می‌خوره؟!

 

……. چرا که نه!

 

_ پدرسوخته!

 

 

………………………. 📙

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x