رمان قلب عاشق پارت ۳۸

4.1
(53)

 

 

 

 

فنجان مشکی براق را برمی‌دارد

 

……. میخوام دختر نگار و بیارم پیش خودم

باید اونطور که لیاقتشه بزرگ بشه

 

لبخندی روی لب های فرامرز می‌نشیند

 

_ خیلی خوبه بابا

هرچی که احتیاجه کافیه به خودم بگی

 

…… هست

 

کمی از محتوای فنجان می‌نوشد

 

…….. خانواده ی رضا رضایت نمیدن یارا پیش من بمونه

میگن بچه ی ماست، پیش خودمون هم می‌مونه

تو این مدت خیلی باهاشون صحبت کردم

اما بی فایدست

 

سگرمه های مرد در هم می‌رود

 

_ دیگه نمیخواد باهاشون حرف بزنی

من خودم صحبت میکنم

 

فنجان را در سینی می‌گذارد و نشستنش را تغییر می‌دهد

 

…… گفتم که، بی فایدست

قبول نمی‌کنند

 

منتظر ادامه‌ی حرف دخترش می‌ماند

قطعا برای دادن این خبر اینجا نیامده بود

 

_ خب؟

 

قبلا چرا، ولی حالا دیگر تردیدی برای تصمیمش نداشت

 

……. میخوام ازدواج کنم

 

گره افتاده روی پیشانی فرامرز کورتر می‌شود

 

_ باید تا سال خواهرت صبر کنی

بعد در موردش صحبت میکنیم

 

چقدر سخت است گفتن بعضی حرف ها..

انجام بعضی کار ها..

 

…… نمیشه..

 

تندی می‌کند مرد

 

_ متوجه حرفت هستی؟

میگی دختر خواهرت برات مهمه و میخوای بیاریش پیش خودت، اونوقت برای ازدواجت حتی نمیخوای به احترام همون خواهر تا چند ماه صبر کنی؟

 

…….. به خاطره همون خواهر و خواهرزادم میخوام ازدواج کنم

با جهان!

عموی یارا…

 

………………………… 📙

 

 

 

 

 

 

نگاهش گنگ روی نازنین ثابت می‌ماند

 

_ متوجه منظورت نمیشم؟

 

نفسی عمیق می‌کشد.. تقریبا خودش هم متوجه نبود

 

…… برادر رضا

برادرشوهر نگار

عموی یارا

جهان، .. یادتون هست؟

 

_ خب؟

 

…… سرپرستی یارا دست اونه

برای اینکه دختر نگار و داشته باشیم، باید با اون ازدواج کنم

وگرنه…

 

فرامرز عصبانی می‌شود از حرف هایی که هیچ به مزاقش خوش نیامده بود

 

_ وگرنه چی؟

 

نگاه به چهره ی عصبی پدرش می‌اندازد

نگاه می‌گیرد و اب دهانش را فرو می‌دهد

 

…… وگرنه با کس دیگه ازدواج میکنه

یارا هم می‌مونه رو دست زن عمویی که مجبوره بچه‌ی برادر شوهرش رو بزرگ کنه

با همه‌ی سختی ها و دغدغه هاش

من اصلا دلم نمیخواد به این فکر کنم که

قراره چه رفتاری باهاش بشه

توجه بشه بهش یا نه..

تو زندگیش کم و کسری باشه یا هر چیز دیگه..

 

مرد تکیه اش را به مبل می‌دهد

حرف های دختر اصلا عاقلانه به نظر نمی‌رسیدند

 

_ اونوقت به خاطره اینکه یارا دست نامادری نیفته میخوای ایندفعه تو رو تو آتیش بندازم؟

یارا که بزرگ تر شد، به نظرت احساس خوشبختی میکنه وقتی تو خانواده ای باشه که عمو و خاله اش به خاطره اون باهم زندگی می‌کنند؟

این زندگی چقدر میتونه مستحکم باشه؟

چقدر میتونی ازش لذت ببری؟

چطور میخوای دووم بیاری وقتی از مرد تو خونت منزجری؟

 

………………………. 📙

 

 

 

 

…… جهان انقدرا هم غیر قابل تحمل نیست

شما به نوه ات فکر کن

به دختر نگار..

واسه زندگی خودش که کار چندانی نکردی

حداقل یه کاری واسه دخترش بکن

 

بلند می‌شود

 

….. سه شنبه شب میان.. خاستگاری

شما یکم زودتر از مهمونا بیاین. اگه احتمالا ازشون خوشتون نمیاد یا هر چی،

خودتون رو کنترل کنید.. لطفاً

 

سمت در می‌رود

 

….. بابت قهوه ممنون!

 

می‌رود و مرد همچنان خیره به جای خالی دختر، قلب و ذهنش می‌سوزد از حرف هایی که شنید

انگار آمده بود آتش زیر خاکسترش را شعله‌ور کند

اشتباهاتش را به رخش بکشد و جانش را از مرگ نگار بسوزاند

شاید درست می‌گفت..

درست می‌گفت که زندگی نگار برای این به آنجا رسید، چون او پشتشان را خالی کرد…

 

 

چند روز هم می‌گذرد

نازنین خود را مشغول یارا کرده بود تا فکرِ درگیرش شب ها از خستگی آرام گیرد

نمی‌دانست چه می‌کند

قدم در چه راهی می‌گذارد.. فقط نمی‌خواست یارا به سرنوشت مادرش دچار شود

او باید می‌بود.. باید پشت یارا باشد و زندگی برایش بسازد

زندگی ای که حق نگار بود، حال باید برای دخترش ساخته شود.

 

سه شنبه شب می‌آید

فرامرز زودتر آمده بود. خیلی زودتر…

نه به دلیل آمدن مهمانان

علتش چیز دیگری بود.. چیزی شبیه به یک خانواده

دیدن خودش در آن خانه، کنار زن و دخترانش..

چقدر لذت داشت اگر آن ها هم کمی او را می‌دیدند..

 

بوسه ای بر گلوی یارا می‌زند

نازنین حق داشت از او نگذرد. چقدر شیرین بود.. چقدر مهر این کودک به دلش نشسته بود

چقدر در آن زمان کوتاه‌ دل بسته بود به خنده های شیرینش..

 

…… مامان جان؟ بیا پایین

اومدن فکر کنم

 

لحظه ای بعد نگین پله ها را پایین می‌آید

چشم های فرامرز مشتاق برای دیدن زن در گردش بود

بلند می‌شود، یارا هم در آغوشش بود

 

_ سلام

 

نگین نگاهش می‌کند همچون غریبه..

 

_ سلام

 

رو می‌کند به دختر

 

_ نازنین از پدرت پذیرایی کردی؟

 

…… بله

 

می‌خواست در را باز کند که فرامرز..

 

_ من باز می‌کنم

 

………………….. 📙

 

🖤

 

با دیدن تصویرشان ابرو هایش گره می‌خورند

با وجود حضورش، باز هم مخالف تصمیم نازنین بود.

 

 

آیکون را می‌فشارد و با نارضایتی به حیاط می‌رود

حاج صابر.. خاتون.. ستاره و جهان

خوب نگاه می‌کند. خلاف بار قبل رضا بین‌شان نبود

کلا این‌بار فرق می‌کرد.. خیلی هم زیاد

 

_ سلام آقا فرامرز

 

نگاه به چهره‌ی شکسته‌ی مرد می‌کند. ظاهرش از دفعه‌ی قبل فرطوط تر شده بود

 

_ سلام.. حاج صابر!

خوش آمدین

 

سلام ها و احوالپرسی های ظاهری انجام می‌شود

جهان با دسته گلی بسیار زیبا و سری پایین مقابل فرامرز می‌ایستد

 

_ سلام

 

می‌خواست حرفی دیگر بزند اما نگاه فرامرز اجازه‌ی بیشتر نمی‌دهد.

در پاسخ فقط سر تکان می‌دهد و کنار می‌ایستد تا جهان داخل شود

 

نازنین در کنار مادرش ایستاده بود و به مهمان های خاصشان سلام و خوش‌آمد می‌گفت.

 

این دستور نگین بود

حال که نازنین تصمیم به چنین ازدواج و زندگی ای گرفته بود، نمی‌خواست حسرت چیزی به دل دخترکش بماند

مراسم خاستگاری را با احترام و تشریفات لازم برای دردانه دخترکش می‌خواست

 

جهان که داخل می‌شود، نگاه مادر و دختر سمتش می‌رود..

 

وقتی نازنین آن دسته گل را در دست جهان دید ناخودآگاه لب هایش کش آمد

و این از چشم های نگین که هر لحظه ی دخترش را رصد می‌کرد دور نماند

 

نگاه جهان اما..

می‌گردد روی چشم های پر برق دختر و آن لبخند زیبایش

چقدر چال گونه.. چال روی لپش او را بیشتر خواستنی می‌کرد…

 

……………………. 📙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x