تعجب میکند
هر بار با جمله ای غافلگیر میشد.
گوشه ی ابرویش را میخاراند
_ مگه خاله بازیه؟!
….. متوجه منظورتون نمیشم؟
نگاهش به دَر، و لبش زیر دندان فشرده میشود
_ خود ازدواج قانون داره
شما چه قانون دیگه ای میخواین بهش اضافه کنید؟
قصد نداشت الان در موردش صحبت کند
برای همین با انداختن شانه ای بالا، میخواست خود را از زیر بار سوال جهان
خلاص کند
…… در مورد حد و مرز ها که هنوز فکر نکردم ولی خب.. مطمئنن همین جوری هم نمیشه!
نمیفهمید..
این حرف ها و این دختر را نمیفهمید
_ فکر نکردین که نمیشه..؛ قطعا بهش فکر کردید!
یه توضیح هم در مورد حد و مرزی که گفتین بدین
صادقانه میگم، منظور شما رو متوجه نمیشم
پشیمان بود و میخواست حرفش را پس بگیرد
میماند چه پاسخی بدهد و یا چه توضیحی..
خیلی زود این بحث را وسط کشید
گوشهی لبش را به دندان میگیرد، نمیدانست جهان چه بازخوردی به حرف هایش نشان میدهد
…… هیچی، ولش کنید اصلا
از روی تاب بلند میشود و وقفه ای ایجاد میکند
…… شما سوال دیگه ای ندارید؟
………………………. 📙
جهان هم میایستد
باید جدی تر صحبت میکرد
_ اگه من امشب اینجام، یه معنیش اینه که..
من در مورد خودم مطمئنم
به اینکه میخوام با شما زندگی کنم
و حالا که.. شما هم میگید، نظرتون مثبته،
اینطور برداشت میکنم که شما هم میخواین با من زندگی کنید ؛
اخم های دختر کمی به هم نزدیک میشوند
_ فکر میکنم قبلا هم به مادرتون گفتم ؛
من دنبال یه زندگی عادی و آرومم
به سن من، اون ناز و ادایی که تو ذهنِ، شاید بعضی از دختر خانوما میگذره، نمیاد
شاید هم به من نمیاد
هر لحظه گره به ابرو های نازنین عمیق تر میشد و ناسزا گفتن هایش در دل، بیشتر
_ قصد من از ازدواج کاملا جدیه
و حتما که شما هم تو این امر مهم جدی هستین ..
و باز هم زبان دخترک زودتر از ذهنش کلید میخورد
….. حالا شما نمیخواد همچین برداشتی راجعبه من داشته باشید
مثل اینکه شرطی که برای نگهداری از یارا گذاشتین رو به کل فراموش کردین؟
اگه جناب عالی به عقل و منطق تون مراجعه کنید و حضانت نگهداری از یارا رو بسپارید به من،
دیگه این ازدواج به ظاهر جدی تون هم
انجام نمیشه
من رو هم بابت ندیدنتون تا پایان عمر، یک دنیا مدیون خودتون کردین!
نازنین بعد از گفتن حرف های آتش وارش دست به سینه رویش را سمت دیگر میکند.
جهان هم مات او…
دخترک عجب زبانی داشت!
گویی دلش، از خود تک و تنهایش سبقت میگیرد..
نزدیک میشود
و کمی دیگر نزدیک تر..
با فاصله ای کم مقابل نازنین میایستد
_ اون شرط که سر جاشه!
حتی دیدن من کنارت… خیلی نزدیک تر،
اونم سر جاشه!
………………………… 📙
به نظرش جمله جهان مزاح بود اما..
لحنش…
سر میچرخاند و نگاهش گیر چشم های جهان میافتد
جدی بود.. همانند لحن کلامش ..
….. پس، آش کشک خالست!
دیگه حرف زدن هم معنی نداره وقتی،
همه چیز از پیش تعیین شده
باز هم چشم گرفت و نگاه دزدید
درست خلاف نازنین..
_ شما امری دارین بفرمایین
خنده اش میگیرد
کاری میکرد که همه چیز طبق میلش
پیش رود، آنوقت حرف از امر او میزد!
….. فعلا که کسی به اوامر ما تره هم خورد نمیکنه
تا ببینیم بعد چی پیش میاد!
رد کمرنگی از لبخند روی لب های جهان میافتد
_ نفرمایید!
هر خواسته ای دارین من در خدمتم
شب با همهی هیجانات مثبت و منفی
با همه سخت گرفتن های فرامرز
و…
مخالفت های نازنین با بعضی شروط پدرش
با همهی اضطراب و نگرانی نگین
با…
با حس و حال عجیب جهان میگذرد..
از همان حس هایی که دلش میخواست هر چه فرامرز میگوید و هر چه سخت گیری میکند
قبول کند و خم به ابرو نیاورد
از همان حال هایی که انگار باطری قلبش مستقیم وصل به برق قدرت بود که..
فقط کاش..
کاش همه چیز به خوشی حال امشب قلبش بگذرد
همه چیز تا همیشه…
………………………… 📙
میگذرد..
همه چیز به سرعت و به کندی میگذرد
باورش نمیشد همراه مردی آمده برای انتخاب حلقه که
کمی قبل تر حتی تحمل لحظه ای کنار او ایستادن را نداشت،
اما حالا.. حلقه ازدواج!
_ کجا برم؟
….. فرقی نمیکنه
لب های جهان کش میآیند و فرمان را میچرخاند
_ مگه میشه؟
دخترایی که تا حالا دیدم برای خرید عروسی خیلی بیشتر ذوق دارن
…… احتمالا دخترایی رو دیدین که به انتخاب خودشون عروس میشدن
خشک میشود
همان لبخند تازه جان گرفته..
نگاه به دختر میکند
شاید..
با هزار و یک حرف نگفته
دلخوری
ترس و اما.. ترس…
…… منظوری نداشتم
فقط سر تکان میدهد با بهتی که هنوز در نگاهش جان داشت
…… یه جا هست که ما همیشه از اونجا خرید میکنیم
اگه میخواین، بریم اونجا..
یک قاب شکیل با نمونه حلقه های فاخر مقابل شان قرار میگیرد
_ اگه مورد پسند نبود مدل های دیگه ارائه میدیم خدمتتون
….. لطفا کار های جدیدتون رو برامون بیارین
فکر میکنم دفعه قبل که برای دختر خالم اومدیم همین قاب رو برامون آوردین
البته چند مدلش جدید به نظر میاد
_ حتما
خانم سخایی خوبن؟
خیلی وقته تشریف نیاوردن اینجا
…… چی بگم..
_ چطور؟ خدا بد نده
جهان لب هایش را به دهان میکشد
قرار بود در هر لحظه از زندگیش سایهی
زندگی و اختلافات رضا و نگار را ببیند؟
…… چند ماه پیش خواهرمو تو تصادف از دست دادیم
فروشنده متعجب خیره ی نازنین میماند
_ نگار خانوم؟
….. بله
_ عجب.. خیلی متأسفم، خدا صبرتون بده
…… ممنون
گوشی نازنین زنگ میخورد. برای پاسخ دادن از کنسول جواهر و جهان فاصله میگیرد…
قاب دیگر روی کنسول گذاشته میشود
_ بفرمایید جناب، دو هفتهی پیش از ایتالیا برامون رسیده
جهان یک دور همه را از نظر میگذراند
گران بودند
خیلی گران..
برلیان های چند قیراطی
تنها یکی از آن ها کلا از مارکیز یاقوت اناری بود
در ذهنش آن را پسندید..
…………………….. 📙
اندکی بعد نازنین به آن ها ملحق میشود.
حلقه ها را با دقت نگاه میکند
از بینشان یک انگشتر..
از داخل کیف لوپ (ذرهبین) را برمیدارد دقیق تر روی تک تک سنگ های انگشتر میشود
_ باز هم برمه!
اتفاقا تک کار فاخر برمه ست که داریم
….. یک قیراط درسته؟
_ درسته!
یک قیراط هم برلیان سفید پاک
انگشتر را روی تک قاب میگذارد
….. همشون خوبن
اما من روی حلقه حساسیت زیادی دارم
باید مدل های بیشتری ببینم
فروشنده لبخندی دوستانه ای میزند
نازنین و خانواده اش جزو مشتری های قدیمی شان بودند
_ حساسیت به جاییه، هر موقع که تشریف بیارین ما در خدمتتون هستیم
قاب را داخل محفظه شیشه ای میگذارد
_ جناب داماد ایشون هستند؟
نازنین نزدیکتر میشود به جهان و لبخند شیرینی میزند
…… بله، من فراموش کردم معرفی کنم
اشاره ای به جهان و فروشنده میکند
…… آقا جهان و.. آقا مهراد
_ تبریک میگم، خوش حال شدم از آشناییتون
دست میدهند به هم
_ همچنین
………………………. 📙