دیگر هیچ حرفی نمیزند. تا عمارت هر دو در سکوت میمانند..
چندین عکس مختلف به خواست عکاس و گاهی پیشنهادی از سمت نازنین گرفته میشود
با ژست های متفاوت..
_ عکاسی باید میموند برای بعد از عقد
…… چرا؟
الان که مرتبیم، بعدشم مونده تا عقد
جهان میماند چه بگوید.. دخترک انگار هیچ از مسائل دینی نمیدانست!
_ محرم نیستیم الان
اونم.. عکس های این مدلی!
نازنین پوزخند میزند. به نظرش این دیگر زیادی بود
….. حالا که نه من شما رو میخورم، نه شما منو
لازم نیست اذیت شین!
خواست حرفی بزند اما..
امروز نه
به دخترک کف دستی اعتبار نبود!
کارشان که تمام میشود هر دو نفس آسوده ای میکشند
انگار از بندی رها شده بودند
اما…
تفاوت داشت
دلیل هر کدام از این رهایی..
……………………… 📙
هر کدام حس و حال عجیب..
ترس و اضطراب لعنتی..
حال خوب و دلشوره ی غریبشان را برمیدارند و با خود میبرند..
میبرند آنجا که حال میخواستند سرنوشتشان را رقم بزنند..
انگار کوهی روی سینه اش قرار داشت که این چنین نفسش به تنگ آمده بود
دست هایش یخ و کمی هم لرزش داشتند
کاش هر چه زودتر این روز، شب شود
تمام شود هر چه که تا الان برایش جنگید و نشد..
دیگر این فکر های پر آشوب و واهی را نمیخواست
باید یک امشب را بعد از آن همه کشمکش آسوده بیارامد
آن هم با به آغوش گرفتن یارا..
گوشی را از کیفش بیرون میآورد و با نگین تماس میگیرد
_ جانم دخترم؟
نیومدین هنوز؟
…… سر خیابونیم.. خودمون بیایم بالا؟
_ الان میام پایین مادر
حس میکند جهان نگاهش میکند
شنل را پایین تر میکشد تا از زیر بار نگاهش درآید
نگین همراه شیدا و ستاره منتظرشان بودند
با ظرف کریستالی که پر بود از گلبرگ..
_ دیر کردین نازی
عاقد صداش دراومده بود دیگه
….. یه شیشه گلاب هم میگرفتین دستتون خب!
_ بیا و خوبی کن!
……………………… 📙
….. گل سر من نپاشینا؟
خوشم نمیاد از این کارا
_ عروسیته نازنین!
یعنی چی خوشم نمیاد؟
…… میگم دوست ندارم شیدا
یدونه ازینا رو سر من نمیریزین
_ حالا تو پیاده شو
ستاره کنار ایستاده بود و مخالفت نازنین را حرف های حق با او بود…
جهان ماشین را در نزدیکی پارک میکند و بعد از پیاده شدن در سمت نازنین را باز میکند
نمیخواست دست مرد را بگیرد اما چاره ای نبود..
گاهی باید به آنچه نمیخواهی تن دهی..
چند پله را بالا رفتند..
خالهی جهان با دیدنشان کِل میکشد
بقیه هم شروع به دست زدن میکنن
تعداد مهمان ها زیاد نبود، فقط کسانی که برایشان نزدیک تر بودند.
چهره اش چیزی نشان نمیداد
اما..
دست هایش سرد بودند و تنش لرز افتاده بود
عاقد عقد را جاری میکند و.. آن ها هم بله میگویند
میگذرد..
هر چند سخت اما میگذرد…
لحظات انقدر طور عجیبی میگذشتند
انقدر سریع و سرد.. که گویی قسمتی از زمان را ندیده، گذر کردند..
هر بار که سنگینی نگاه جهان را روی خود
حس میکرد، کمترین توجهی از خود بروز نمیداد
چیزی بود که خود جهان آن را خواست…
عسل در دهان گذاشتند..
کادو هایی که برایشان آورده بودند را گرفتند، آخرین نفر هم از فرامرز..
تعریف ها شنیده شد..
عکس ها گرفته شد..
و در آخر
امضا ها….
_ میریم خونهی ما
….. نمیشه اصلا. من کلی کار دارم
_ کارت بمونه برای بعد
امروز و فردا خونهی ما میمونی!
………………………… 📙
رمان قشنگیه خسته نباشی قاصدک جون 😍😍💞
همین که شما دوس دارین برام کافیه💙🥰