……. همه ی بچه ها مریض نمیشن
فقط بچه هایی که ازشون خوب مراقبت نشده!
چشم های مرد میخندند
از نظرش او همان دختر بچه ی شش سال پیش است که برای اولین بار در خیابان، آن هم در زیر باران پاییزی دیدش!
لباس هایش خیس با موهای چسبیده به صورتش!
وقتی نگاه به چشمان….
از پشت تخت نوزاد بیرون میآید و به محافظه جلوی تخت تکیه میدهد و دستانش را در سینه جمع میکند
نگاهی که میرفت روی اندام دختر را کنترل میکند
_ نمیگم از بچه های کوچیک خیلی خوب میتونم مراقبت کنم
ولی..
از بچه هایی که یکم بزرگ شدن.. خیلی خوب میتونم مراقبت کنم!
دخترک اشاره ای به یارا میکند
…… مشخصه کاملا!
فقط اصرارتون برای نگهداری ازش و درک نمیکنم
روی مبل کنار کوله اش مینشیند
…… من هنوز به مامانم نگفتم که یارا بستری شده
_ از صحبت هاتون متوجه شدم
کی به شما خبر داد؟
لب های برجسته ی پرتز شده اش را به دندان میگیرد
…… چی فرقی میکنه
در حال حاضر این مهمه که شما کار دارین
سخته براتون از یه بچه ی کوچیک به سن یارا نگهداری کنید
الانم.. من دیگه اینجام
شما میتونید برید
پاسخی از جهان نمیشنود که سرش را به سمت او بلند میکند
……. فقط یک نفر میتونه همراه باشه
مسلما، من بهتر از شما بهش میرسم
لطفا بفرمایید
تقه ی آرامی به در میخورد و در باز میشود
پرستار بخش با دستگاه بخور سرد داخل میشود تا هم علائم کودک را چک کند و هم از بخور برای یارا استفاده کند
_ عزیزم من به شما گفتم فقط یک نفر میتونه همراه باشه
لطفا همکاری کنید
……. بله، حتما
بلند میشود و رو به روی جهان میایستد
…… شما غذاتون رو بخورید بعد برین لطفا
یارا بیدار بشه، رفتنتون سخت میشه..
دخترک چرا انقدر نزدیک شده بود؟
مراعات نمیکرد!
به در اتاق که پشت سر نازنین بود نگاه میکند و صدای بمش را حتی الامکان پایین میآورد
_ اگه چیزی لازم داشتین یا حتی اگه خسته شدین، بهم خبر بدین.
فکر نکنم غذای اینجا رو دوست داشته باشین
هر وعده غذا سفارش میدم که بیارن براتون
خوشش که نمیآمد، ولی اصلا لازم نبود این مرد برایش غذا بگیرد
…… نه.. این کار و نکنید
من همین جا راحتم، هیچ مشکلی هم نیست
کاپشن چرم مشکی اش را از روی چوب رختی برمیدارد، قبل از بیرون رفتن از اتاق، نزدیک نازنین میشود
_ بگین براتون لباس گرم بیارن
هوا بارونیه..
بیشتر سرما میخورین!
………… 🍃
لپش را از داخل به دندان میگیرد
چه میخواست از جانش؟
حتی موقع رفتن هم باید با اعصابش بازی میکرد؟
نفسش را بلند بیرون میدهد و دستانش را روی سینه جمع میکند
انقدر روی این خانواده حساس بود که حتی با ساده ترین حرف هایشان بهم میریخت.. باید یاد میگرفت که حداقل جلو این غول به اعصابش مسلط باشد تا اینگونه دستش نیندازد!
یارا بیدار شده بود و بهانه میگرفت
مجبور میشود کفش هایش را در آورد و به دست و پایش محلول ضدعفونی کننده اسپری کند، روی تخت کودک یارا میرود و حفاظش را بالا میکشد
…… جانم خوشگلم
جانم دخترم
جانم خاله جون
گریه هایش بالا میگیرد
سخت بود.. کودکی نو پا که تاتی راه رفتنش همه ذوقش بود حالا با سوزنی در پایش خوابیده و این تخت برایش حکم زندان داشت
…… یارا جان؟
خاله ببین منو؟ ببین منم پیشتم؟
حالا که دست به پیشانی و پایش میزد، تبش کمتر شده بود
اصلا شاید تا شب اجازه ی ترخیص میدادن
_ عم.. عم!
عمویش را میخواست!
عمویی که تمام شب را بیدار مانده بود تا تشنج نکند..
عمویی که در آغوشش میگرفت و برایش لالایی میخواند..
با همه ی کوچکی اش آدم بود و بنده ی محبت..
زیپ ساک را میکشد، قوطی شیرخشک و شیشه شیر را برمیدارد و از ساک، فلاسک آب جوشیده ی سرد شده را را بیرون میآورد
خیلی زود شیر درست میکند. حین آماده کردن شیر قربان صدقه ی عزیز کرده یشان میرفت که آرام شود ولی کودک امروز بهانه گیر بود
یارا، را بغل میگیرد و سر شیشه شیر را در دهانش میگذارد
…… بخور عزیزم
مکیدن های عمیق کودک گرسنگیش را نشان میداد
…… نوش جونت خاله
نوش جونت قشنگم
دست روی موهایش میکشد و بغض راه گلویش را میبندد
چقدر شبیه نگار بود..
کاش خواهرش زنده بود و خودش دخترکش را به آغوش میکشید و بزرگش میکرد..
…… ببخش خاله جون، هر کاری میکنم تو رو بدن بهمون.. نمیدن
ولی تو غصه نخور خاله.. آخرش میای پیش خودمون
اگه این ” عم ” گفتن هاتو بذاری کنار!
چشم های یارا کم کم خمار میشوند و با تکان دادن های آرام نازنین دوباره به خواب میرود
……….. 🍃
در واتساپ سری به گروه کلاس میزند
تعدادی از بچه ها در مورد مبحث درسی که برایشان سوال شده بود چت میکردن.
از گروه بیرون میآید و نگاهی به یارا میاندازد
باید فکری برای غذایش میکرد
بعد از گرفتن شماره گوشی را روی گوشش میگذارد
_ بله نازی جان؟
…… سلام عزیزم
_ سلام.. کجایی تو؟ منو مامان خونه ی شماییم
……. میدونم شیدا، مامان گفت
اگه پیش مامان اینا هستی یکم ازشون فاصله بگیر و آروم حرف بزن
صدای نازنین که آرام بود، شیدا هم با تذکر نازنین صدایش آرامتر میشود
_ دور شدم ازشون، چی شده؟
از روی پتو ساق پای یارا، را نوازش میکند
……. یارا مریض شده.. تب کرده، الانم تو بیمارستان بستریش کردن منم پیشش موندم
_ خاک به سرم، چرا آخه؟
…… خدا نکنه.. گفتم که، تب کرده
غذای اینجا رو که نمیتونه بخوره
ببین میتونی براش حریر بادام و فرنی درست کنی؟
فقط مامان نفهمه
_ آره فقط.. سرلاک بدی بهش بهتر نیست؟
تقه ی آرامی به در میخورد و بعد از مکث کوتاهی در باز میشود
خانمی با یونی فرم بخش که ساک غذای کاهی به دست داشت وارد میشود
_ عزیزم اینو، اون آقایی که اینجا بودن آوردن!
گوشی را فاصله میدهد
……. جهان؟
_ نمیدونم اسمشونو، همین آقا که چند دقیقه ی پیش رفتن
…… بله.. خیلی ممنون لطف کردین
گوشی را روی گوشش میگذارد
…… شیدا.. برام لباس بیار
لوکیشن میفرستم
قطع میکند
گوشی را روی تخت میگذارد و به ساک غذا نگاه میکند
…… مرسی!