برای شام خورشت قیمه بادمجان آماده کردهام.
حاج خانم و حاج سید میر حسن هم بعد از کمی استراحت بالا میآیند.
حاج خانم من را کناری میکشد و میپرسد:
– مادر، اوضاع و احوالتون خوبه؟
لبخند میزنم.
– بله خداروشکر، خیلی خوبه.
اما در دل به خودم میگویم ” خدا خر کنه آدم دروغگو رو ”
کمی نگاهم میکند و میگوید:
– بهخدا من مادرشوهر فضولی نیستما ولی
دست روی دستش میگذارم و میگویم:
– وای نگید اینجوری حاج خانوم، این چه حرفیه.
دستم را نوازش میکند و میگوید:
– اما لیلیانجان، من مادرم، میفهمم انگار علی یه چیزیش هست، اگر مشکل دارید، اگر کمکی از من یا حاجی برمیاد بگید بهمون.
لبخندم بیشتر جان میگیرد و میگوید:
– فدای محبتتون، نه راستش فقط یهکم با هم اختلاف نظر داریم.
چیزی نیست که نشه حلش کرد.
اما خودم هم به حرفی که میزنم اطمینان ندارم.
صندلی میز غذاخوری آشپزخانه را بیرون میکشد، خودش مینشیند و به من هم اشاره میکند بنشینم.
مادرانه میگوید:
– لیلیان جان، اون زمانا، اون قدیم ندیما که ماها عروس میشدیم، رسم بود، تا یکی عروسی میکرد، اگه دو ماه اول حامله نمیشد و میرسید به ماه سوم میگفتن طرف اجاقش کوره.
اما حالا جوونا عاقل شدن، یهکم صبر میکنن بعد بچهدار میشن، تا خوب همو بشناسن.
آه میکشد و میگوید:
– اما من بمیرم برای شما دوتا، خدا لعنت کنه اون مردمی که دهنشون همیشه بازه.
نه نامزدی داشتید نه شرایطی که بیشتر با هم آشنا بشید.
اولین روزیام که اومدی تو این خونه، یهو شدی مادر یه بچه.
هنوز شوهرتو نشناخته، برا بچش مادری کردی.
من میدونم بچه رُس آدمو میکشه، جون آدمو میگیره تا بزرگ شه، بودنش هزار نعمته اما خواسته و ناخواسته بین زن و شوهر فاصله هم میندازه.
مَهدی رو، به جدش قسم، قد دنیا میخواما، اما اینا رو میگم مادر، که بدونی عمر و جوونیتو نذاری پای مهدی.
مادری کن اما نه زیادی، نه که شوهرتو از خودت دور کنی.
اول هوای اونو داشته باش بعد بچه رو.
آنقدر شیرین حرف میزند، آنقدر با درک و شعور است که دلم نمیآید چشم از دهانش بردارم.
میگوید:
– مَن که هستم، مهدی رو بذار پیشم، با شوهرت برو بیرون بگرد.
برید رستوران سینما، چمیدونم این جاها که جوون موونا دوست دارن دیگه.
صدایش را پایینتر میآورد و میگوید:
– بچمه اما از بقیهی مردا که جدا نیست.
دختر ندارم اما توام مثل دختر نداشتم.
مردو بخوای تو مشتت نگه داری باید شیکم و یه وجب زیر شکمشو سیر کنی.
وقتی موقع اومدن سیدعلی میشه، بیا مهدی رو بذار پایین.
بعد برا شوهرت دلبری کن.
نگاه میدزدم و با جدیت میگوید:
– والا بهخدا که خجالت نداره دخترم.
سیدعلیرضاام عصبیه، زود جوش میاره، تو قلقشو پیدا کن، تا خواست حرف بزنه رامش کن دهنشو ببنده.
طاقت نمیآورم و زیر خنده میزنم.
خودش هم میخندد و میگوید:
– طفلی بچم، نمیدونه مادرش چقدر طرفدارشه.
باهم میخندیم و حینی که دست روی زانو میگذارد تا بایستد میگوید:
– گوش بده به حرفام دور سرت بگردم عروس قشنگم، خوشبختی شما مارو خوشحال میکنه.
دست روی پلکم میگذارم و میگویم:
– به روی چشم، ممنونم ازتون.
– چشمت روشن بشه به گنبد اباعبدلله مادر، خواهش میکنم.
شام را میخوریم و وقتی میخواهند پایین بروند، میگوید:
– مهدی رو من ببرم لیلیان؟
سید علیرضا انگار مشتاق است که فوراً میگوید:
– من میارم پایین وسایلشو.
اما من ناگهان میگویم:
– نه نه دست شما درد نکنه، فکر نکنم پایین بخوابه، شماام خستهی سفرید، اذیتتون میکنه. ایشالا یه شب دیگه.
هم سید علیرضا هم مادرش چپ چپ نگاهم میکنند.
حاج سید میرحسن تشکر میکند و شب به خیر میگوید و بیرون میرود اما حاج خانوم رو به پسرش میگوید:
– بیا پایین سوغتیاتونو بدم بیار بالا.
میگوید:
– چرا زحمت کشیدید مادر؟
آه میکشد:
– کدوم زحمت؟ مگه غیر تو و زن و بچت کیو داریم آخه؟
رو به من هم میگوید:
– دستت دردنکنه افتادی تو زحمت، اگه نظرت عوض شد مهدی رو بیار پایین من حالا بیدارم.
لبخند میزنم و خداحافظی میکنم و سید علیرضا هم دنبالشان میرود.
سوغاتیها را از نایلون بیرون میآورد و میگوید:
– زرشک، زعفرون، عه از این آبنبات زنجبیلیا.
ببین چی برا پسرم آوردن.
من هم جلو میروم و میگویم:
– وای مهدی جونم ببین چه لباسای خوشگلی داری، دست مامان بزرگ مهربون درد نکنه.
تازگیها به حرفهایم عکسالعمل نشان میدهد و میخندد.
با خندهاش میخندم و زیر گلویش را چندبار محکم میبوسم و سنگینی نگاهش را حس میکنم و صدایش را میشنوم که میگوید:
– خوش به حال مَهدی.
گوشهی لبم را گاز میگیرم و با لباس خواب بادمجانی رنگی که درواقع فقط چند بند است و او از داخل نایلون خارج کرده، ابروهایم بالا میپرد.
سید علیرضا زیر خنده میزند و میگوید:
– مادر گلم چی خریده! چه سلیقهای به به! به به!
ای وای، این که از لباسهای مهدی هم قشنگتره.
خجالتزده میگویم:
– عه سیرعلیرضا!
سکوت چندروزهی میانمان در حال شکستن است، لباس را سمتم میگیرد و میگوید:
– تا بری بپوشیاش، منم مهدی و وسایلش رو میبرم پایین پیش مامان.
میگویم:
– نه نه!
رو ترش میکند:
– چرا نه نه؟ هدف خاصی داری از این دوری کردنات؟
نفسم را بیرون میدهم و او میگوید:
– من فقط گفتم بپوشش لیلیان.
گفتم بیا با هم س
نچی میکند و میگوید:
– باشه اصلاً هرطور راحتی، من میرم بخوابم.
افکار خودم و تلاش برای زندگیام، در سرم زنگ میخورد.
حرفهای حاجخانم در گوشم تکرار میشود و پیش از اینکه سمت اتاق برود، میگویم:
– باشه، ببرش پایین.
چشم تنگ کرده و نگاهم میکند تا مطمئن شود پشیمان نمیشوم.
دست دراز میکند تا مهدی را از آغوشم بگیرد اما من به صورت او، در آن چشمهای درشت مشکیاش خیره میشوم و میگویم:
– دوسِت دارم خوشگلم، صبح زود میام پیشت، گریه نکنیا.
سیدعلیرضا خیره هردومان را نگاه میکند.
به او میدهمش و میگویم:
– الان وسایلش رو میارم.
وقتی از در بیرون میرود با شیطنت میگوید:
– بپوشیها.
با آن لباس جلوی آیینه میروم.
صورتم به سرخی لبو شده.
با خودم حرف میزنم:
– وای آخه این که خیلی بی سر و صاحابه، هیچی نداره!
وقتی میپوشمش حتی خجالت میکشم که خودم هم خودم را در آیینه نگاه کنم.
لامپ را هم خاموش میکنم.
با تنی گر گرفته زیر پتو میروم و آن را تا زیر گلویم بالا میآورم.
سیدعلیرضا داخل شده و صدایم میزند:
– لیلیان؟
– تو اتاقم.
صدای قدمهایش میآید و محکم چشم میبندم.
متعجب میگوید:
– برقو چرا خاموش کردی؟
روشنش میکند و با خنده لب میزند:
– پوشیدی بعد تا خرخره رفتی زیر پتو؟
در واقع الان انگار پتو تنته، حتی لباسای خودتم از پتو جذابتر بود، چه کاریه آخه؟
من گفتم تو تنت ببینمش.
اعتراض میکنم:
– سید!
سری به چپ و راست تکان میدهد و سمتم میآید و میگوید:
– خیلی اذیت میکنی دختر، به خدا خیلی.
تا مغز استخوانم به لرز نشسته، دست راستش سمت چپ بدنم است و خودش کنارِ منِ پتو پیچ شده نشسته.
تقریباً روی تنم خیمه زده.
میگویم:
– سید علیرضا، یه کم برو اون طرف.
مظلومانه نگاهم میکند، حقیقتاً دلم برایش میسوزد.
چشم میبندم و به خودم میگویم ” فکر کن نمیبیندت، فکر کن اینجا نیست ”
دائم این را برای خودم تکرار میکنم که به آرامی پتو را از روی شانههایم تا شکمم پایین میآورم.
میتوانم سنگینی نگاهش را حتی با چشمهای بسته هم روی تمام بدنم حس کنم.
بزاق دهانم را فرو میدهم، آرام پلک باز میکنم.
میگوید:
– اجازه میدی بغلت کنم؟
اینطور که مظلوم و متشخص میشود، زمین تا آسمان با آن سیدعلیرضای پرخاشگر و عصبی فرق دارد.
خودم را کمی کنار میکشم، کنارم دراز میکشد، سرم را بلند میکنم و او دستش را از زیر گردنم رد میکند و روی بازویش میخوابم.
دست دیگرش را روی پهلویم میگذارد و با پاهایش، پاهایم را قفل میکند.
سعی میکنم نگاه بدزدم، پیشانیاش را به پیشانیام چسبانده و نگاهم ناخواسته بالا میآید و اسیر چشمهایش میشود.
سیبک گلویش تکان میخورد و آرام در صورتم لب میزند:
– بوست کنم؟
میان این همه استرس و اضطراب، نمیتوانم زیر خنده نزنم!
میخندم و او هم به خنده میافتد.
حینی که بینیاش را به گردنم میساید، میگوید:
– خب لامذهب، سخته اینطور کنارت خوابیدن و خوددار بودن.
گردنم را میبوسد و دوباره محکم چشمهایم را میبندم.
میگویم:
– نگفتی بپوش که ببینم؟ خب من که میدونستم به دیدن اکتفا نمیکنی آقاسید!
خفه لب میزند:
– حق ندارم؟ حق ندارم وقتی تن خوش تراشت رو توی این لباس خواب جذاب میبینم عقل و هوش از سرم بپره؟
ناله میکنم:
– اما اگر باز مثل دفعهی قبل، نشه چی؟
مرطوب میبوسدم، مکث میکند، سر بالا میگیرد و در چشمهایم زل میزند.
کمی موهایم را به بازی میگیرد و میگوید:
– حداقل میتونیم تلاش بکنیم، درسته؟
چیزی نمانده تا زیر گریه بزنم و میگویم:
– اما باز سرکوفت
انگشت شستش را روی لبهایم میکشد و اینطور حرفم را میبرد و میگوید:
– نمیزنم، قول.
یه پارت هم بزار:(
وای ممنون عزیزم خیلی خوشحال شدم بخدا
من فقط بخاطر رمان تو میام اینجا هر ثانیه نگا میکنم ببینم پارت گذاشتی از دستم نره 😁😂😂 بازم از این کارای خیر بکنی و پارت جبرانی بزاری 😂🤣😅😜❤❤
سلام امروز پارت جدید دارین؟
نه عزیزم دیگه فردا