رمان لیلیان پارت ۲۵

4.4
(30)

 

 

 

قرار بود نترسم، با خودم عهد کردم، قول دادم تحمل کنم و بتوانم پا به پایش پیش بروم.

نرم و ملایم رفتار می‌کند، تحت فشار قرارم نمی‌دهد.

بیش‌تر از دفعه‌ی قبل پیش می‌رویم، اما از یک جایی به بعد دیگر نمی‌توانم.

نمی‌خواهم اذیتش کنم که صدایم را در گلویم خفه کرده‌ام.

نمی‌خواهم تشنه، تا لب چشمه ببرمش و برگردانمش.

اما نمی‌توانم، به خدا قسم که نمی‌توانم.

اختیار لرزی که به تنم نشسته به دست خودم نیست.

یخ زده‌ام، باز هم معده‌ام در هم می‌پیچد، بالا آمدن محتویاتش را حس می‌کنم و به هر بدبختی‌ای که هست، پسش می‌زنم.

دندان‌هایم برهم می‌خورد و نمی‌دانم چه در صورتم می‌بیند و چه‌طور متوجه نگاه وحشت‌زده‌ام می‌شود که عقب می‌کشد.

تنم که از حصار تنش آزاد می‌شود، فوراً پتو را دور خودم می‌پیچم.

ناخواسته عق می‌زنم اما دهان می‌بندم و با جوشش معده‌ام مبارزه می‌کنم.

سیدعلیرضا با صورتی خیس از عرق و چشم‌هایی سرخ، نگاه می‌کند.

صدای تپش‌های قلبش را می‌شنوم.

دانه‌های درشت عرق روی پوست قرمز شده‌ی قفسه‌ی سینه‌ی کم مویش پیداست.

دلم به حال خودم نمی‌سوزد اما به شدت از او خجالت زده‌ام که نا‌گهان بغضم ترک می‌خورد و زیر گریه می‌زنم و می‌نالم:

 

 

– ببخشید سید.

 

چیزی نمی‌گوید، فقط آرام تخت را دور می‌زند می‌آید و زیربغل هایم را می‌گیرد.

تشخیص این که حالش مساعد نیست، سخت نیست.

تا نزدیک حمام هدایتم می‌کند و می‌گوید:

 

– برو تو و خودت رو بشور.

 

می‌بیند که صدای گریه‌ام اوج گرفته، جوری از ته دل و با صدای بلند زار می‌زنم که ترسیده، دست روی بینی‌اش می‌گذارد و می‌گوید:

 

– هیس! آروم! چیه؟ چیزی نشده که.

 

انگار صدایش را نمی‌شنوم که باز هم با صدای بلند گریه می‌کنم.

شانه‌هایم را می‌گیرد و تکانم می‌دهد و می‌گوید:

 

– صدات می‌ره پایین لیلیان، حالا مادر هیچی، خوبیت نداره بابا بشنون، الان فکر می‌کنن من چی‌کارت کردم.

دیگه نمی‌دونن که باز

 

حرفش را می‌خورد و لب می‌زند:

 

– لااله‌الاالله

 

کمی نگاهم می‌کند.

 

– بیام بشورمت؟

 

سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم و پتو را دور تنم محکم‌تر نگه می‌دارم.

می‌چرخد و پشتش را به من می‌کند و می‌گوید:

 

– باشه، آخه نه که اصلاً هم ندیدم، نگاهت نمی‌کنم.

پتو رو بذار بیرون برو.

 

فوراً داخل حمام می‌شوم، در را هم قفل می‌کنم، دست مقابل دهانم می‌گذارم و هق می‌زنم.

 

 

 

” علیرضا ”

 

از حمام بیرون می‌آید.

نگاهش گریزان است، انگار از من خجالت می‌کشد.

می‌خواهم لب باز کنم و بگویم عیبی ندارد، خودش را اذیت نکند اما می‌ترسم چیزی بگویم و باز برسد به کنایه زدن.

در سکوت از کنارش می‌‌گذرم و به حمام می‌روم.

آب یخ را باز می‌کنم، نفسم در حال بریدن است اما تحمل می‌کنم تا کمی از حرارت بدنم کم شود.

بیرون می‌روم و می‌بینم در خودش مچاله شده و هنوز هم آرام آرام اشک می‌ریزد.

به خودم نهیب می‌زنم که باید درکش کنم.

نباید چیزی بگویم تا بیش‌تر اذیت شود.

حوله را در می‌آورم و می‌بینم‌ که فوراً چشم‌هایش را می‌بندد.

شلوارکم را می‌پوشم اما تنم هنوز از درون در حال سوختن است و با بالاتنه‌ی برهنه، سمت تخت می‌روم و می‌گویم:

 

– می‌شه این‌جا بخوابم؟ اگر اذیت می‌شی برم توی هال.

 

سر تکان می‌دهد و با لحنی پرالتماس می‌گوید:

 

– نه نرو، می‌شه پیشم باشی؟

 

آره‌ی آرامی می‌گویم و کنارش دراز می‌کشم.

اما خودش سرش را نزدیک‌تر می‌آورد.

ساعدم را روی چشم‌هایم می‌گذارم و تلاش می‌کنم تا بخوابم، تا به نیم ساعت قبل فکر نکنم، تا مغزم را فلج کنم.

اما دست ظریف و گرمش که روی بازویم می‌نشیند، نمی‌توانم خودم را کنترل کنم، هرچه رشته‌ام پنبه می‌شود و خشک و با صدایی بلند شده می‌گویم:

 

– لطفاً بهم دست نزن!

 

دست از روی چشم‌هایم برمی‌دارم و می‌بینم که انگار ماتش برده.

کلافه نچی می‌کنم و می‌گویم:

 

– مغزم داغ کرده لیلیان، زیاد نزدیکم نشو بذار بتونم خودداری کنم.

 

آن‌قدر مظلومانه می‌گوید ببخشید که دلم در هم مچاله می‌شود.

اما لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و پاسخی نمی‌دهم.

پشت به او به پهلو می‌چرخم و آن‌قدری کلافه هستم که حتی دیگر دوست ندارم به درست کردن این ماجرا فکر کنم چون می‌دانم دفعات بعد هم قرار نیست معجزه شود و انگار با هربار اتفاق افتادنش، فقط اعصاب و روانمان متشنج می‌‌شود.

 

 

 

 

” لیلیان‌ ”

 

تا صبح نتوانسته‌ام درست بخوابم.

یا کابوس شب قبل را دیده‌ام و یا با فکر اینکه مَهدی دارد گریه می‌کند از خواب پریده‌ام و هر بار با به یاد آوردن این‌که او طبقه‌ی پایین پیش حاج‌ خانم است، دوباره با اضطراب دراز کشیده‌ام.

تمام شب را تپش قلب و استرس داشتم.

از این‌که سید علیرضا آن‌طور از من دوری کرده به او حق می دهم و اما شدیداً هم ناراحت هستم.

از دست خودم کلافه‌ و عصبانی‌ام.

چشم باز می‌کنم، کنارم نیست و جای خالی‌اش نشان می‌دهد که رفته، ساعت هفت صبح است و انگار زودتر از همیشه هم رفته!

 

غلت می‌زنم تا بتوانم بخوابم.

اما خواب از چشم‌هایم فراری‌ست.

آبی به دست و صورتم می‌زنم، لباس‌هایم را عوض می‌کنم و حوصله‌ی شانه زدن موهایم را ندارم که بالای سرم جمعشان می‌کنم.

طبقه‌ی پایین می‌روم.

آرام چند تقه به در می‌زنم، حاج خانوم با چشم‌هایی که نشان می‌دهد نتوانسته درست بخوابد، مقابل در می‌آید.

لبخندی پر معنا به صورتم می‌پاشد.

می‌گویم:

 

– سلام صبح به‌خیر، مَهدی خیلی اذیتتون کرد؟

 

با حفظ همان لبخند که فقط باعث می‌شود بیش‌تر آشفته شوم، به داخل اشاره می‌کند و می‌گوید:

 

– سلام به روی ماهت.

فدای سرت مادر، انشاالله همیشه به شما خوش بگذره، من اذیت‌های مَهدی هم به جون می‌خرم.

 

در دل پوزخند می‌زنم.

خوش گذشتن! چه‌قدر هم خوش می‌گذرد!

 

داخل می‌روم و با دیدن حاج سید میرحسن که مهدی را در آغوش دارد و مشخص است که خوابش می‌آید، نمی‌توانم نخندم.

جلو می‌روم و سلام می‌کنم.

پاسخم را می‌دهد و با خنده می‌گوید:

 

– بگیر باباجان، بیا دخترم، مال بد، بیخ ریش صاحابش، نذاشت پلک رو هم بذاریم پدر صلواتی.

 

جلو می‌روم و مَهدی با دیدنم چنان از ته دل می‌خندد و دست و پا می‌زند که دلم برایش پر می‌‌کشد.

 

 

 

حاج سید میرحسن می‌گوید:

 

– نگاه کن خانوم، نگفتم دلش بهونه‌ی لیلیان رو می‌گیره؟

 

حاج خانم پرمحبت نگاهمان می‌کند.

به سینه‌اش می‌کوبد و می‌گوید:

 

– فداش بشم، بچه‌ام باهوشه، مادرشو می‌شناسه.

 

شاید ناراحتی و دلخور بودنم از شب قبل باعث شده که تا این حد احساساتی شوم که با شنیدن جمله‌ی حاج خانم، ناخواسته اشک از چشم‌هایم سرازیر می‌شود.

چه‌قدر ممنون این خانواده هستم که من را مادر مَهدی می‌دانند.

مَهدی دست های کوچکش را تکان می‌دهد،

آن‌ها را در دست می‌گیرم و پشتشان را می‌بوسم.

موهایش را می‌بوسم، چشم‌های درشتش را که از صورتم برنمی‌دارد را می‌بوسم و هر چه فکر می‌کنم، انگار نمی‌توانم روزهای پیش از او را به یاد بیاورم.

حالا انگار واقعاً بخشی از وجودم شده که این‌طور به شکل عجیب و غیر قابل توصیفی دوستش‌ دارم.

 

صبحانه را پایین با حاج خانم و حاج سید میرحسن می‌خوریم و مهدی آرام و بی‌صدا در آغوش من به خواب می‌رود.

کمی‌ بعد به خانه‌ی خودمان می‌آیم و تا نزدیکی‌های ظهر خودم را با کارهای خانه سرگرم می‌کنم.

مهدی همچنان خواب است، پسرکم انگار می‌خواهد بی خوابی‌های شب قبلش را جبران کند.

فکرم زیادی مشغول بوده که به جان خانه افتاده‌ام و همه‌ جا را تا حدی که می‌توانستم ساییده‌ام.

نگاهی به اطرافم می‌اندازم.

همه جا تمیز است و برق می‌زند.

بی حوصله‌ام، نمی‌دانم شاید هم کمی دلتنگ! دلتنگ سیدعلیرضا که وقتی از خانه بیرون رفته متوجه خروجش نشدم!

خودم را مقصر می‌دانم و دلم می‌خواهد طوری از او دلجویی کنم.

نگاهی به ساعت می‌اندازم، ظهرها کم‌تر مشتری دارند و می‌توانم بروم تا کمی با هم وقت بگذرانیم، هرچند که نمی‌دانم رفتنم در رفع ناراحتی‌ او و خودم تاثیری دارد یا نه، اما خب، به امتحانش می‌ارزد.

مقابل میز آرایش می‌روم، دوست دارم کمی متفاوت پیش چشم‌هایش جلوه کنم.

 

 

 

برخلاف همیشه که موهایم را با اتو صاف می‌کنم این بار آن‌ها را فر می‌کنم، یک طرفی روی صورتم می‌ریزمشان.

به چشم هایم بیشتر از همیشه می‌رسم، این‌بار آرایشم کمی، فقط کمی غلیظ‌تر از همیشه است.

دستم‌ سمت رژ لب سرخ می‌رود اما پشیمان می‌شوم و با خودم فکر می‌کنم بهتر است از رنگی ملایم تر استفاده کنم.

لباس‌هایی که می‌خوهاهم بپوشم را با دقت و وسواس آماده می‌کنم.

صدای گریه پسر کوچولویم بلند می‌شود.

به مَهدی می‌رسم، پوشکش را عوض می‌کنم، شیرش را می‌دهم و در آغوش می‌گیرمش و می‌گویم:

 

– پسرم بریم پیش بابایی؟

 

پاسخم را با لبخندی شیرین می‌دهد و تمامِ من را سرشار می‌کند از عشق مادرانه.

 

” علیرضا ”

 

تمام شب را که بیدار بودم و از وقتی هم که از خانه بیرون زدم، سردرد امانم را بریده.

گلویم درد می‌کند و فکر می‌کنم دوش آب سرد دیشب کار دستم داده.

بینی‌ام گرفته و استخوان‌های تنم درد می‌کند.

در کل انگار حالم چندان خوش نیست و اگر چاره داشتم، همین حالا به خانه می‌رفتم اما پدر امروز را به حجره نمی‌آید و مجبورم که بمانم.

با مشتری‌های اصفهانی‌مان قرار ملاقات دارم.

هم خودم و هم پدر زیادی با آن‌ها رودروایستی داریم و نمی‌توانم خودم را بی‌حال نشان بدهم.

نزدیکی های ظهر است و نمی‌دانم چند بار از صبح تا به حال صورت و لحن معصوم شده‌ی لیلیان را به یاد آورده‌ام و به خودم بابت رفتار تندی که داشتم لعنت فرستادم.

از این‌که به او زنگ بزنم و با هم صحبت کنیم و دوباره کارمان به بحث بکشد می‌ترسم!

پس ترجیح می‌دهم همین‌طور اندکی دلتنگی در دلم باشد اما تماس نگیرم تا حداقل زندگی برای هردویمان تلخ‌تر از این نشود.

 

چند قرصی که خورده‌ام کمی منگم کرده، برای خودم قهوه آماده می‌کنم تا سرحال شوم.

نگاهی دیگر به ساعت مچی‌ام می‌اندازم.

قرارم با آقای سروستانی بزرگ و پسرهایش تا یک ربع دیگر است.

بار دیگر با رستوران تماس می‌گیرم و از این‌که میزمان را رزرو نگه داشته خیالم راحت می‌شود.

قهوه‌ام را می‌نوشم، کتم را روی دستم می‌اندازم و سمت در می‌روم.

اما با شنیدن صدای زنانه‌ای که می‌گوید:

 

– سلام پسرخاله

 

فقط دوست دارم فریاد بکشم.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x