سر بالا نمیآورم، دندان بر هم میسایم، نه فقط فکم، که حس میکنم تمام تنم منقبض شده.
رگ گردنم از شدت عصبانیت تیر میکشد.
حیف که جواب سلام واجب است.
آرام میگویم:
– علیک سلام، خیر باشه نگار خانوم، باز اینجا چیکار دارید؟
خندهی ریزش خط میکشد روی اعصاب نداشتهام و میگوید:
– وا پسرخاله، چهقدر بداخلاق!
ابروهایم بالا میپرد و همزمان سرم هم بالا میگیرم، متعجب و عصبی، رک و راست میگویم:
– ببخشید، این صمیمیت از کجا میاد؟
انگار جا میخورد که با مکث میگوید:
– من فقط، فقط اومدم، اومدم هم شما رو ببینم
عصبانیتم اوج میگیرد، برایم مهم نیست کارگرها یا مشتریها صدایم را بشنوند که تقریباً داد میزنم:
– شما جدیداً چه علاقهای به دیدن من پیدا کردید!
هی چپ میرید، راست میاید، تشریف مبارکتون رو میارید حجره!
وقتی خاله علاقهای ندارن که نه جواب زنگهای خواهرزاده و داماد سابقشون رو بدن و نه حتی خودشون مِن باب احوالپرسی زنگ بزنن، دخترِ خاله برای چی باید تشریف بیارن دیدن بنده؟
آرام با صدایی که کمی میلرزد میگوید:
– وای پسرخاله، چرا داد میزنید؟
خب، خب خودِ مامان من رو میفرسته.
امروز هم اومدم ظرفها رو ببرم!
بهانهاش آنقدر مضحک، مزخرف و خندهدار است که نمیتوانم پوزخند بلند و صدا داری نزنم و میگویم:
– آهان پس شما و خاله لنگ چهار تا تیکه قابلمه و بشقاب و سبد پلاستیکیاید دیگه، درسته؟
میگفتید خودم میآوردم، لزومی نداشتید بیاید محل کسب من.
تشریف ببرید از آبدارخونه برشدارید.
نه اصلاً چرا شما برید.
صدایم را بالا میبرم و میگویم:
– مجتبیجان لطفاً اون سبد و قابلمهای که توی آبدارخونه گذاشتی رو بردار بیار اینجا بده به خانم که سریعتر ببرن، ایشون عجله دارن.
درضمن
با دیدن چهرهی آشنای زنی که کریر به دست دارد و نزدیک حجرهی روبهروییست و نیما، شاگرد حجرهی آقای همدانی، فقط حرف در دهانم نمیماسد، بلکه خون هم در رگ هایم به جوش میآید.
” لیلیان ”
وارد بازار فرش فروشها میشوم.
حواسم به نگاههای اطرافم نیست، توجهم معطوف پسر کوچولویم شده که با آویزِ روی دستهی کریرش بازی میکند و میخندد.
درست روبهروی حجرهی آنها هستم، صدای بلند پسر جوانی را میشنوم که سوت میزند و میگوید:
– فرشید اینجا رو بپا!
عروس جدیدهی سیدهها! زن امیررضا که شده زن این سید جانماز آبکشه!
قلبم هری پایین میریزد.
آندیگری که انگار همان فرشید است میگوید:
– ول کن نیما، دنبال شری پسر؟
وحشتزده کریر را در دستم محکمتر میگیرم و میخواهم به قدمهایم سرعت بدهم اما تمام تنم با شنیدن جملات وقیحانهاش یخ میزند و مثل چوب خشک و کرخت میشوم:
– جون چه تیپ و هیکلی، عروس حاجی، شوهر خوش غیرتت نگفته اینطوری نپلکی این جاها؟
آخه گرگ زیاده! به چشم خواهری نباشه آدم دوست داره یه طوری بگیره و
چشمهایم سیاهی میرود.
صدای فریاد سیدعلیرضا که در تمام بازار میپیچد، حرفش را میبرد.
هوار میکشد:
– پفیوز بیناموس، چی زر زدی؟
چه گهی خوردی حروم لقمهی بیهمه چیز؟
نگاه وحشتزدهام مانده روی صورت غرقِ در خون شدهی پسر جوان و سیدعلیرضا که دارد خفهاش میکند!
پسر را روی زمین خوابانده، با یک دست، یک دستش را پیچانده و با دست دیگرش به جان صورتش افتاده، طوری مشت میکوبد که فکر میکنم الان است که استخوان جمجمهاش بشکافد و مغزش بیرون بپاشد!
جیغ میکشم و با گریه میگویم:
– سید تو رو خدا ولش کن، الان میمیره!
هوار میزند:
– تو خفه شو، خفه شو گمشو برو تو حجره.
مَهدی هم وحشتزده به گریه افتاده، پسرکم کبود شده اما تمام جان من درحال لرزیدن است.
مجتبی هول شده میآید و میگوید:
– خانوم شما بیاید داخل.
یکی دونفر از خانمهایی که گویا مشتری هستند، کمکم میآیند و منِ نیمهجان را داخل میبرند.
میبینم که چند مرد تلاش میکنند تا سیدعلیرضا را از او جدا کنند.
همهچیز انگار روی دور تند است، قلبم فاصلهای تا مرگ ندارد و با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس، دنیا برایم سیاه میشود.
” علیرضا ”
کاش کر بودم و نمیشنیدم که پسرهی کثافتِ چشم ناپاک، چه چیزی به ناموسم گفته.
کاش کور بودم و نمیدیدم که نگاه لجنش چهطور روی تن لیلیان چرخیده.
وقتی خودم را به او میرسانم نمیفهمم چه کار میکنم.
قصدم کشتنش است!
آنقدر مشت به صورتش میزنم که احساس میکنم استخوانهای پشت دست خودم هم خرد شده.
وقتی دستش را میپیچانم، صدای شکستن کتفش را میشنوم.
خون جلوی چشمهایم را گرفته.
لیلیان که جیغ میکشد میفهمم چهقدر به خونش تشنهام، میفهمم دوست دارم تا اندازهای که گنجایش کتک خوردن دارد، او را هم زیر دست و پایم له کنم.
از روی تن نیما که چشمهایش نیمهباز است اما با لبخندی موذیانه نگاهم میکند، بلندم میکنند.
خون دهانش را بیرون میریزد و میگوید:
– همینو میخواستم، دمت گرم!
وقتی متوجه شدم از خودش دفاع نمیکند باید میفهمیدم که هدفش همین است.
هدفش مورد ضرب قرار گرفتن است و صد درصد مقصر شدن من.
اما عیبی ندارد، میارزید!
آنقدر عصبانی هستم که عواقب کاری هم که کردم برایم مهم نباشد.
چند دقیقه بیشتر نگذشته که صدای ماشین پلیس را میشنوم و تا به خودم میآیم سردی دستبند را روی مچ دو دستم حس میکنم.
سر میچرخانم و لیلیان را میبینم که رنگ به رو ندارد و انگار روح از تنش بیرون رفته و خیرهی من مانده.
رو به مجتبی که میخواهد دنبالم بیاید میگویم:
– کجا داری دنبال من میای؟
برو حواست به حجره باشه.
یه آژانس بانوان هم بگیر، زن و بچهی منو سریع بفرست خونه، بعد هم زنگ بزن به حاجی بگو بیاد کلانتری سر خیابون.
– چشم آقا.
وقتی میخواهم همراه دو مامور بیرون بروم، با دیدن آقای سروستانی و پسرهایش که گویا شاهد کل ماجرا بودهاند، انگار یک سطل آب یخ روی سرم میریزند.
” لیلیان ”
یکی از همان خانمها، رو به آن دیگری میگوید:
– زنِ همین آقا سیده؟
میشنوم که جواب میدهد:
– آره زن دومشه، منم یه چیزایی شنیدم.
– وا پس اون چادریه کی بود داشت باهاش حرف میزد؟
حالم بدتر از آن است که بخواهم حرصِ خالهزنک بودن آنها را هم بخورم.
یک خانم مسنتر مَهدی را در آغوشش تکان میدهد، پسرم گریه میکند اما میترسم درآغوش بگیرمش و از دستم سُر بخورد.
خطاب به من میگوید:
– دخترم این بچه ترسیده، خودت بیا بگیرش بهتر میتونی آرومش کنی.
باید خودم را جمع و جور کنم.
سعی میکنم کمی به خودم مسلط شوم.
اشکهایم را پاک میکنم و وقتی میچرخم، چشمم میافتد به صورتی آشنا!
نگار این وقت روز، اینجا، در حجره چه کار داشته؟!
نگاهش را سر سوزنی از روی من که مَهدی را در آغوش میگیرم جابهجا نمیکند.
لبخند موذیانهاش آنقدر عصبانیام میکند که بدم نمیآید حرصم را بر سرش خالی کنم و میگویم:
– از اون موقع تا حالا اینجا وایستادی و بِر و بِر نگاه میکنی اما نمیتونستی مَهدی رو بغل کنی و ساکتش کنی؟
تا میخواهد چیزی بگوید، حرصی میگویم:
– فقط بلدید حرف مفت نثار من کنید!
منظورم به خودش و آن مادر فولاد زرهاش است!
برعکس من او سیاست زیادی دارد که کنارم میآید و آرام میگوید:
– فقط میخواستم ثابت کنم که عرضهی نامادری بودنم نداری! چه برسه مادر بودن!
خواهرزادهی من هلاک شد و یه زن غریبه داشت آرومش میکرد.
با تحقیر نگاهی به سر تا پایم میاندازد و میگوید:
– خاک تو سرت که مثل زن خرابا اومدی توی بازار آبروی پسرخالمو بردی دخترهی آشغال!
دهانم از فرط تعجب باز میماند.
سر مهدی روی شانهام است و آرام شده، تا میخواهم دهان باز کنم، حرف میزند:
– بابت آبرویی که امروز از علیرضا بردی، کاری میکنم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.
چه گفت؟ علیرضا؟!
میغرم:
– اسم شوهر من رو به اون دهن نجست نیار، این اولاً.
در ثانی تو چیکارهای که من رو تهدید میکنی؟
لبخندش، وای آن لبخندش را که میبینم، دوست دارم پوشک کثیف مَهدی را روی صورتش بکوبم!
پچ میزند:
– حالا مونده تا بفهمی چیکارهام!
داد میزنم:
– دخترهی
اما مهدی زیر گریه میزند، او هم از حجره بیرون میرود.
مجتبی میآید و میگوید:
– خانوم موسویان، بیاید آژانس اومده.
میخواهم بروم اما چیزی در ذهنم جیغ میکشد.
میچرخم و از آن خانمها میپرسم:
– خانوم چادریای که گفتید داشت با آقای موسویان حرف میزد
یکیشان میان حرفم میپرد و میگوید:
– همون دختره بود که اومد با شما حرف زد.
والا ما فکر کردیم زن سیده!
آنقدر داغان و آشفتهام که انگار روی ابرها راه میروم.
وقتی در ماشین مینشینم، فوراً شیشهی شیر مَهدی را از ساکش بیرون میآورم و به دهانش میدهم.
انگار قلبم زیر زبانم ضربان گرفته.
از سمتی فکرم مشغول سیدعلیرضاست و از جهتی دیگر، اینکه چرا نگار آنجا بوده، مثل موریانه به جان مغزم افتاده.
میرسم و وارد خانه میشوم.
حاج خانم به محض شنیدن صدای باز شدن در، پا برهنه میان پلهها میآید.
زن بیچاره، رنگ به رخ ندارد و فکر اینکه مسبب این گرفتاری من هستم، شرمندهام میکند.
لبهایش میلرزد، چشمهایش خیس است و میپرسد:
– چی شده لیلیان؟ چی شده؟ من که دق کردم دیگه.
مجتبی زنگ زد، حاجی فقط سند برداشت و تو سر زَنون، از خونه رفت.
چند پله بالاتر میروم و میگویم:
– بیاید بریم تو حاج خانوم.
داخل میرویم، گریهاش من را هم به گریه میاندازد و میگوید:
– علی چی کار کرده؟
از نیما میگویم، از اینکه کاش قلم پایم خرد شدهبود اما نمیرفتم.
از حملهی ناگهانی و عصبانیت غیرقابل کنترل سیدعلیرضا حرف میزنم.
همچنان گریه میکند، روی پایش میزند و با ناله میگوید:
– خدایا آخه من چیکار کنم؟
لیلیان اون پسره نَمیره؟
میگویم:
– نه حاجخانم، وای نه، خدا نکنه.
من دیدم بلند شد نشست، آب خورد.
با بیچارگی زمزمه میکند:
– به سرش ضربه نزده باشه یه چیزیش بشه جوون مردم؟
گریه را از سر میگیرد.
– این بچه از اولشم زودجوش و عصبی بود.
از وقتی هم زنش و برادرش به رحمت خدا رفتن، بدتر از قبلش شد.
ملتمسانه رو به من میگوید:
– تو رو جون هرکی دوست داری، تو یه طوری آرومش کن.
چه میگوید؟ نمیداند من خودم مسبب بیشتر عصبی و جَری شدنش هستم؟
میایستد و میگوید:
– من برم کلانتری، دلم طاقت نمیاره.
مانعش میشوم.
– نه نه، من میرم، شما بمونید خونه.
میگوید:
– خاک بر سرم، تو نریها! اون الان ببیندت بدتر میشه مادر، اصلاً از من میشنوی برو خونهی بابات! بذار یکی دو روز جلوی چشمش نباشی.
لحظهای از خشم سیدعلیرضا میترسم.
اما نه، اگر بروم و بگوید چرا مهدی را بردم چه؟
من نمیتوانم بدون مهدی بروم، پس بهخاطر او میمانم.