رمان لیلیان پارت ۲۷

4.6
(30)

 

 

” علیرضا ”

 

تصویر لیلیان از پیش چشم‌هایم کنار نمی‌رود.

آن چشم‌هایی که بیش‌ از حد به چشم می‌آمد!

موهای فر شده‌ای که تقریباً همه‌اش سمت چپ گردن و صورتش ریخته و بیرون بود.

شلوار و پالتوی کوتاهش.

دوست دارم با سر به دیوار سبز و سفید مقابلم بکوبم، آن‌قدر بزنم بلکه یادم برود.

تمام غیرتم به درد آمده و وای به روزگارش اگر دستم به او برسد!

 

نیما با همان سر و صورت خونی و دستی که مطمئنم شکسته، به کلانتری آمده و هوچی‌بازی راه انداخته.

دستبند به دست روی نیمکت‌های بیرونِ اتاق نشسته‌ام تا کسی بیاید و به کارمان رسیدگی کند.

سروانی می‌آید و رو به نیما می‌گوید:

 

– خب آقا ساکت باش، اومدم.

 

رو به هردومان می‌گوید:

 

– بیاید داخل ببینم.

 

سرباز هدایتم می‌کند و داخل اتاق می‌روم.

 

سروان می‌پرسد:

 

– خب آقای سید علیرضا موسویان، شما این بلا رو سر این بنده‌ی خدا آوردی؟

 

با تمام نفرت و عصبانیتم به صورت نیما نگاه می‌کنم و می‌گویم:

 

– بله.

 

– چرا؟ به چه حقی؟

 

دندان روی هم فشار می‌دهم و هر دو دستم را مشت می‌کنم.

 

– به ناموسم بد نگاه کرد جناب سروان، یاوه گفت

 

نیما داد می‌زند:

 

– جدت بزنه به کمرت سید، خدا لعنتت کنه، جناب سروان به پیر به پیغمبر داره دروغ می‌گه.

من اصلاً به ناموس مردم نگاه نمی‌کنم.

این آقا از پارسال سر یه قضیه‌ای با من مشکل داره، دنبال بهونه بود بیفته به جونم.

 

دیگر نمی‌توانم تحملش کنم.

سمتش که یورش می‌برم، سرباز از پشت نگهم می‌دارد و سروان می‌گوید:

 

– آقا بگیر بشین ببینم، همین الان می‌ندازمت توی بازداشتگاه‌ها!

اصلاً دیگه منتظر وثیقه هم نمی‌مونم.

 

نیما داد می‌زند:

 

– جناب سروان، من داشتم زیر دستش می‌مردم، نگاه نکن این‌جا نشستم.

پلکم پاره شده، جای دستای گنده‌اش رو گردنمه داست خفه‌ام می‌کرد.

صدای شکستن استخون دماغمو شنیدم به ولله، دستم شکسته، دندونم شکسته!

اون‌وقت برای این مرتیکه وثیقه بذارن و تموم؟

 

 

سروان با اخم می‌گوید:

 

– این که چه آسیب‌هایی دیدی رو پزشکی قانونی تعیین می‌کنه.

بله ایشون وثیقه داشته باشه، فعلاً آزاد می‌شه.

 

چشمم به در می‌افتد و پدر را می‌بینم که با رنگ و رویی پریده و چشم‌هایی دلخور و پرحرف، با سندی در دست، نفس نفس می‌زند.

این‌ نگاه پدر برای من، یعنی آخر دنیا و باز هم وای به روزگارت لیلیان!

 

 

تمام طول مسیر را که همراه پدر روی صندلی های پشتی تاکسی نشسته‌ایم را، هر دو سکوت کرده‌ایم.

رنگ و رویش هنوز جا نیامده و من آن‌قدر عصبانی‌ام که به هیچ عنوان نمی‌توانم تلاشی برای آرام کردنم بکنم، البته که نمی‌خواهم آرام شوم.

لیلیان شورش را در آورده همه چیز را از حدش گذرانده و من نمی‌توانم لجبازی‌هایش را در این زمینه تحمل کنم، نمی‌توانم بازیچه شدن غیرتم را تحمل کنم و دم‌ نزنم.

 

به خانه می رسیم، وقتی مقابل در ساختمان از ماشین پیاده می‌شویم، پدر سکوت میانمان را می‌شکند و می‌گوید:

 

– علی کاری‌اش نداشته‌باشی‌ها.

 

اما اینبار را نمی‌توانم چشم بگویم.

آرام جواب می‌دهم:

 

– ببخشید بابا اما این بار رو نمی‌تونم قول بدم و حرف رو حرفتون نیارم! باید سنگ‌هام رو باهاش وا بکنم.

 

می‌بینم که خشمگین نگاهم می‌کند اما من باید لیلیان را ادب کنم.

 

در را برای پدر باز می‌کنم ابتدا او داخل می‌شود.

در را می‌بندم و با گفتن ببخشید سریعی، پله ها را دو تا یکی بالا می‌روم.

کفش‌هایش پشت در خانه پدر نیست، پس یعنی بالاست.

وقتی دو طبقه را بالا می‌رسم نمی‌توانم درست نفس بکشم و هر یک قدمی را که به لیلیام نزدیک تر شده ام، عصبانی‌تر و حرصی‌تر هم شده‌ام.

 

دست‌هایم به وضوح می لرزد، عرق به جانم نشسته.

کلید را به در می‌اندازم و بازش می‌کنم.

داخل می‌روم و عمداً محکم بر هم می‌کوبمش.

 

سر می‌چرخانم و با او که کاملاً پیداست ترسیده چشم در چشم می.شوم.

لرزش در صدایش هویداست اما با این‌حال انگار سعی دارد خودش را از تک و تا نیندازد که می‌گوید:

 

– چه خبره سید علیرضا؟ آروم‌تر در رو ببند لطفاً بچه ترسید.

 

و من دوست دارم محکم به دهانش بکوبم تا لال شود.

 

لیلیان

 

پیش از این که برسد، مادرش هزار بار قسم داد که بروم‌ و حداقل امروز را در خانه نمانم. اما من خیرگی می‌کنم و م‌یمانم.

با مهدی بالا می‌آیم، چشمم به ساعت است.

وقتی صدای توقف ماشینی را مقابل ساختمان می‌شنوم هول شده می‌روم و دکمه‌ی مانیتور آیفون را می‌زنم و او را می‌بینم که از ماشین پیاده می‌شود.

خشم نگاهش را حتی در این مانیتور کوچک هم می‌توانم ببینم.

صدای کوبش پاهایش را که مشخص است پله ها را دو تا یکی بالا می‌آید را می‌شنوم و با هر قدمی که برمی‌دارد استرس و اضطراب من هم بیشتر می‌شود.

مهدی ساکت است، آرام در گهواره می‌گذارمش و خودم با دست و پایی که آن‌قدر یخ شده‌اند که دیگر احساسشان نمی‌کنم سمت سالن پذیرایی می‌روم.

در ابتدای ورودی راهروی اتاق‌ها ایستاده‌ام که در را باز می‌کند و محکم بر هم می‌کوبد.

قلبم در گلویم ضربان گرفته و اغراق نمی‌کنم اگر که بگویم حتی دندان هایم هم، بر هم می‌خورد.

اما قصد ندارم خودم را مقابل او ضعیف نشان بدهم.

می‌دانم که حق دارد اگر بخواهد با خشونت برمن بتازد اما من هم این حق را دارم که بخواهم مشکلاتم را با صحبت کردن حل کنم نه با دعوا و داد و بیداد.

نگاهش به من می‌افتد، خشم از تک تک اجزای صورتش می بارد‌ و قلبم هری پایین می‌ریزد اما خودم را نمی‌بازم و با صدایی که می‌لرزد می‌گویم:

 

– چه خبره سید علیرضا؟ آروم‌تر در رو ببند لطفاً بچه ترسید.

 

خودش را با چند گام بلند به من می رساند‌ و وحشت‌زده نگاهش می‌کنم و تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد، این است که در دل، اشهدم را بخوانم!

 

 

 

فکر می‌کنم الان است که دست رویم بلند کند اما در یک قدمی‌ام متوقف می‌شود و آرام میان پلک‌هایم‌را باز می‌کنم.

کمرم به دیوار چسبیده، می‌بینم که دندان هایش را بر هم می‌ساید، نگاهم می‌کند.

رگ کنار پیشانی و فک و گردنش در حال انفجار است.

رنگ پوست صورتش به کبودی می‌زند.

تپش های قلبش حتی از روی پیراهنش هم مشخص است.

خدا خدا می‌کنم که مهدی گریه کند اما استثنائاً پسرکم زیادی ساکت و آرام شده!

دستش را که بالا می‌برد دوباره چشم می‌بندم و جیغی خفه و کوتاه می‌کشم اما مشتش درست کنار سر من، روی دیوار فرود می‌آید و با صدای بلند داد می‌زند:

 

– دست روی بد چیزی گذاشتی لیلیان.

دست روی غیرتم گذاشتی، بد کاری با من کردی. حیثیت و آبروی من رو بردی.

وای وای وای خدایا!

 

عصبی می‌خندد، باری دیگر محکم مشت به دیوار می‌زند و ترسیده از جایم می‌پرم.

هوار می‌کشد:

 

– وای خدایا، کارم به جایی رسیده که زنم، بشه انگشت نمای دست یه بچه‌ی هیز لجن.

وای خدا

 

خدا خدا می‌گوید و به پیشانی‌اش می‌کوبد.

در خودم جمع شده‌ام.

 

می‌خواهم دستش را بگیرم و مانعش شوم که ناگهان موهای فر شده‌ام را از پشت در دست می‌گیرد و‌ می‌کشد!

 

دست مقابل دهانم می‌گذارم که صدای جیغم مهدی را نترساند و پایین نرود.

 

سمت هال می‌رود و دنبالش کشیده می‌شوم.

 

داد می‌زند:

 

– دِ آخه لعنتی، کثافت نفهم تو یه کاری کردی که یه جوجه فوکولی نگاهت کنه و چیزی که لایق خواهر و مادر خودشه به زن من بگه.

خدالعنتت کنه که به‌خاطر گوه کاری تو پام به کلانتری باز شد.

مگه سالن مده که با اون تیپ و قیافه بلند میشی میای؟

 

موهایم از ریشه‌ کشیده می‌شود.

هق می‌زنم و نگاهش می‌کنم، اشک‌هایم روی صورتم راه گرفته و او سوالش را با صدای بلند در صورتم هوار می‌کشد و تکرار می‌کند:

 

– پرسیدم فکر کردی رفتی سالن مد؟

محل کار من جای کثافت کاریه!

 

زیاد از حد می‌تازاند.

من دختری نبوده و نیستم که تا این اندازه صبوری به خرج دهم.

جیغ می‌زنم و سعی می‌کنم دستش را از لابه‌لای موهایم جدا کنم.

راست می‌ایستم، خیره به صورت برافروخته‌اش، مثل خودش صدایم را بالا می‌برم و می‌گویم:

 

– وحشی روانی چته؟ چه مرگته؟

چرا هرچی از دهنت در میاد داری می‌گی؟

 

شوکه نگاهم می‌کند و بی‌وقفه حرف می‌زنم:

 

– مسئول هر نگاه هرزی که من نیستم.

کسی که با پنج سانت ساق پا و چهارتا شوید مو، دست و پاش شل بشه و تحریک بشه و یاوه بگه، اصلاً سالم نیست، اون مریض جنسیه.

مگه قراره هر کی هر چی گفت بزنی لهش کنی؟

اصلاً خودت روانی‌ای که بهش حمله کردی.

منت سر من می‌ذاری؟ مقصر منم؟

 

ناگهان با یک دست گلویم را چنگ می‌زند، سفیدی چشم‌‌هایش به خون نشسته.

داد می‌کشد:

 

– به جای این‌که لال باشی، برای من بلبلی می‌‌کنی؟

اون‌جا بازار فرش فروش‌هاست، با اون تیپ و قیافه

 

با تمام عصبانیتم میان حرفش داد می‌کشم و می‌گویم:

 

– کدوم تیپ و قیافه؟ از کدوم تیپ قیافه حرف می‌زنی؟

مگه من با بیکینی اومدم وسط بازار؟

 

دستش را از روی گلویم برمی‌دارد و می‌گوید:

 

– اصلاً برای چی باید پاشی بیای اون‌جا؟

 

اشک‌هایی که روی اعصابم رژه می‌روند را با پشت دست پاک می‌کنم.

مشتی به تخت سینه‌اش می‌کوبم و می‌گویم:

 

– اومدم چون می‌خواستم بیام و شوهرم رو ببینم، بعد باهاش برم بیرون یه دور بزنم تا شب مزخرفی که داشتیم رو فراموش کنیم.

تا تلاش کنم برای این زندگی که اصلاً درست شدنی نیست!

 

و بعد چشم تنگ‌ می‌کنم، ابرو بالا می‌اندازم و می‌گویم:

 

– به من می‌گی چرا اومدم اون‌جا، اما اون دخترخاله‌ی عجوزه‌ات برای چی تو هجره بود؟

اون اون‌جا چی‌کار داشته؟ چرا مشتری ها فکر کرده بودن زنته؟!

مگه چه‌جوری باهاش رفتار کردی که فکر کردن زنته سید؟

 

در سکوت نگاهم می‌کند.

 

– چیه سید؟

چرا ساکتی؟ اون هم حالا که باید حرف بزنی؟

فقط بلدی سر من داد و هوار راه بندازی؟!

 

 

علیرضا

 

می‌دانم که دچار سوء تفاهم شده.

می‌توانم همه چیز را با یک توضیح کوتاه تمام کنم اما متاسفانه لجبازتر از آن چیزی هستم که در این شرایط که خودم را محق می‌دانم، مقابل او بایستک و به سوالش پاسخ بدهم!

خیره به چشم‌هایی که از شدت کنجکاوی دو دو می‌زنند نگاه می‌کنم.

ترجیح می‌دهم او هم مانند من در چنین حالی دست و پا بزند.

حالا که من از عصبانیت در حال سوختنم،‌ حالا که روان من را متشنج کرده، این‌که اعصابش به بازی گرفته شود، حقش است.

برای همین با لبخندی که می‌دانم چه‌طور عصبی‌اس می‌کند، جواب می‌دهم:

 

– ایشون اومده بود به پسر خاله‌اش سر بزنه، ببخشید که قبلش با شما هماهنگ نکرد!

 

حس می کنم برای لحظه چشم‌هایش سیاهی می‌رود و اعتراف می‌کنم که از این بدجنس شدن خودم بیزارم اما اگر با من یکی به دو نمی‌کرد چنین جوابی هم نمی‌گرفت‌.

سمت در می‌روم نیاز دارم بیرون بروم و کمی هوای آزاد به سرم بخورد.

با صدایش که حرصی می‌پرسد:

 

– پس این‌طوریه؟

 

متوقف می‌شوم و سمتش می‌چرخم و می‌گویم:

 

– آره دقیقاً همین طوریه.

 

حالا نوبت اوست که با لبخندی دندان نما خط روی اعصابم بکشد.

لبخندی که دیدن حرص و کینه‌ای که پشتش خوابیده سخت نیست و می‌گوید:

 

– باشه پس بچرخ تا بچرخیم سید.

 

دستگیره‌ی در را در دستم فشار می‌دهم می‌گویم:

 

– باشه، بچرخ تا بچرخیم

 

داد می‌زند:

 

– خودت خواستی.

 

بیرون میروم و باز هم در را بر هم می‌کوبم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
amirbahmany.1386@gmail.com
1 سال قبل

خداییش این رمان عجیب قشنگه

amirbahmany.1386@gmail.com
1 سال قبل

این رمان خیلی زیباست

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x