رمان لیلیان پارت ۲۸

4.3
(39)

 

 

 

وارد پاگرد پله می‌شوم و مادر را که روی چند پله پایین‌تر از در خانه نشسته را می‌بینم.

سر سمتم می‌چرخاند، اشک‌هایش را با پر روسری‌اش می‌گیرد و سری به معنای تاسف برایم تکان می‌دهد.

آرام سلام می‌کنم و می‌پرسم:

 

– چرا این‌جا نشستید؟

 

تلخ می‌گوید:

 

– چون‌ مادرم، چون دلم توی حلقم بود اما ترسیدم بیام در بزنم و بخوام بیام تو، بگید مادرشوهر بود توی دعوامون دخالت کرد.

آخه برای چی سر دختر مردم این‌طوری داد و بی‌داد می‌کنی سید علی؟

تو کی انقدر عصبانی و بد شدی؟

چرا یه طوری رفتار می‌کنی که انگار نمی‌شناسمت؟

 

از این‌که حق را به او می‌دهند عصبانی می‌شوم و می‌گویم:

 

– شما نگران ایشون نباشید، خودش خیلی زبون داره.

 

دست روی زانو می‌گذارد و آرام از پله ها پایین می رود، دلم با دیدن چشم‌های اشکی‌اش زیر و رو شده و حالم خراب‌تر.

 

لیلیان

 

صدای مهدی هنوز نیامده و نگران شدم که به سمت اتاق پا تند می‌کنم.

با دیدنش که برای اولین بار غلت زده‌و بر روی شکم خوابیده، لحظه‌ای سید علیرضا و اتفاقی که بینمان افتاده را فراموش می‌کنم.

لبخند می‌زنم، جلو می‌روم، خم‌ می‌شوم و سرش را می‌بوسم.

گردن بالا می‌گیرد تا نگاهم کند، پاسخش به قربان صدقه‌ام، لبخندی‌ست که بغضم را می‌ترکاند.

 

وقتی آن‌طور از کوره در رفت و موهایم را کشید، حس کردم اصلاً نمی‌شناسمش.

وقتی با انگشت‌هایش به گلویم فشار وارد کرد، با خودم فکر کردم با غریبه ترین مرد این کره‌ی خاکی زیر یک سقف زندگی می‌کنم‌ و خدا می‌داند جوابی که شنیده بودم، تا چه حد آتشم زده بود.

دختر خاله‌اش صرفاً برای سر زدن به او رفته بوده؟!

نمب‌دانم قصد داشت من را عصبی کند یا راست گفت، اما هدفش هرچه که بود، من ساکت نمی‌مانم!

من این وضع را تحمل نمی‌کنم!

عصبانیم کرده ، پس عصبانیتش را تشدید می‌کنم!

 

 

 

 

 

ساعت از نه شب گذشته و هنوز به خانه نیامده.

دل نگرانی را به‌ انتهایی‌ترین نقطه‌ی ذهنم هل می‌دهم‌ و خودم را سرگرم می‌کنم.

دیر وقت است ولی‌ می‌خواهم غذایی فوری برای شام آماده کنم که پشیمان می‌شوم.

حینی که دو تخم مرغ از یخچال برمی‌دارم تا آبپزشان‌ کنم، شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم:

 

– بیاد برای خودش یه چیزی درست کنه، غلام حلقه به گوشش که نیستم.

اصلاً گشنه بمونه.

 

گوشی‌ام‌ را برمی‌دارم.

طی این چندساعت، صدبار متن را نوشته‌ام‌ و پشیمان شده از ارسالش، پاکش کرده‌ام.

اما این‌بار‌ نفسی می‌گیرم و‌ فوراً دکمه‌ی ارسال را می‌زنم.

متن پیامم‌ به مرجان، مدیر باشگاه را با چشم‌ می‌خوانم.

 

– سلام مرجان‌جون، حالت خوبه؟

ببخش مزاحمت شدم، عزیزم هنوز توی باشگاه برای من جا هست؟ یا مربی داری گلم؟

 

طولی نمی‌کشد‌ که‌ جوابم را با تعداد زیادی ایموجی چشم‌ قلبی می‌فرستد.

 

 

– به به سلام،‌ چه عجب خانوم،‌ توی آسمونا دنبالت می‌گشتم.

مگه‌ می‌شه برای تو‌ جا نباشه لی‌لی‌جونم؟

این چندماه شش هفت تا مربی عوض کردم، از هیچ کدومشون‌ هم راضی نبودم، با همشون هم شرط می‌کردم که اگر روزی تو بخوای برگردی باید برن.

چه کلاس‌هایی برات بذارم عزیزدل؟

 

کمی فکر می‌کنم و برایش تایپ می‌کنم:

 

– مثل قبل، زومبا و عربی

 

پیامش را باز می‌کنم.

 

– از کی میای لی‌لی‌جون؟

 

صورت و لحن سیدعلیرضا را به یاد می‌آورم و تایپ می‌کنم:

 

– از فردا.

 

 

 

علیرضا

 

آن‌قدر راه رفته‌ام، که سرما به مغز استخوانم نشسته و‌ حالم نسبت به ظهر بدتر شده.

سرفه می‌کنم و گلویم شدیداً می‌سوزد.

نگاهی به ساعتم می‌اندازم.

از ده گذشته اما هنوز اعصاب برگشتن به خانه را ندارم.

گوشی‌ام زنگ می‌خورد، مادر است و جواب می‌دهم و او با لحنی که نگرانی در آن بیداد می‌کند، می‌گوید:

 

– کجایی پسرم؟ ماشین هم که نبردی.

پای پیاده، توی این سرما کجا رفتی؟

برگرد دیگه، بابات یک‌سره داره حرص می‌خوره.

 

می‌گویم:

 

– چشم، میام الان. نگران نباشید‌.

 

بی‌حالم و برای اولین تاکسی دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم.

تا رسیدن به خانه، هزار بار با خودم فکر می‌کنم، همه چیز را کنار هم می‌چینم و بالا و پایینشان می‌کنم.

فکر این‌که شاید من هم کم تقصیر نداشته باشم به ذهنم می‌زند.

حتی وقتی ماشین پشت چراغ قرمز توقف می‌کند و مردی با تک شاخه گل‌های رز میان ماشین‌ها حرکت می‌کند، می‌خواهم شیشه را پایین بدهم و با یک شاخه گل از لیلیان دلجویی کنم.

اما پشیمان می‌شوم. گفته‌بود بچرخ تا بچرخیم، خودش خواسته‌بود، پس باشد!

او اعلان جنگ کرده، چرا من پرچم سفید برایش تکان بدهم؟

 

آرام از پله‌ها بالا می‌روم، حس می‌کنم بند بند بدنم در حال جدا شدن از یک‌دیگر است.

هم به شدت سردم شده و هم می‌سوزم.

مادر آرام میان در خانه‌شان را باز می‌کند، چراغ‌های خانه خاموش است.

آرام صحبت می‌کند و می‌فهمم که پدر خوابیده.

می‌گوید:

 

– بابات به زور آرام‌بخش خوابید.

توروخدا رفتی بالا دوباره با هم دیگه بحث و جدل نکنید‌ها، اون بچه گناه داره، لیلیان هم همین‌طور، یه‌کم مراعاتشو بکن.

 

نگاهش می‌کنم و می‌گویم:

 

– مادر شما نگران نباشید، برید بخوابید، خیالتون راحت.

شبتون به‌خیر.

 

شب به‌خیر آرامی می‌گوید، در را می‌بندد و من هم به طبقه دوم میروم.

 

 

لیلیان

 

می‌خواهم به او فکر نکنم، می‌خواهم به این فکر کنم که از فردا در باشگاه مشغول می‌شوم و با این‌ کار آتشش می‌زنم، همان‌طور که او به جای دادن یک پاسخ درست درمورد نگار، من را سوزانده‌بود!

اما نمی‌توانم چشم از ساعت بردارم.

به خودم نهیب می‌زنم که آدم باشم، که جای انگشتانی که روی گلویم نشسته‌بود هنوز درد می‌کند، اما باز فکرم مشغولش می‌شود.

تا جایی‌که دیگر طاقت نمی آورم و دل به دریا می‌زنم، گوشی را بر می‌دارم تا شماره‌اش را بگیرم اما صدای قدم‌هایش را که در راه پله می‌شنوم خدا را شکر می‌کنم که آمده و حداقل غرور من خرد نشده!

 

فوراً روی مبل‌های راحتی می‌نشینم و تلویزیون را روشن می.کنم سعی می کنم خودم را مشغول تماشا نشان بدهم.

داخل می‌شود، نیم‌نگاهی سمتش می‌اندازنم و هم‌زمان با یک‌دیگر چشم در چشم می‌شویم اما نه من سلام می کنم و نه او!

 

کلید هایش را روی کانتر رها می‌کند، کتش را از تن در می‌آورد و رویه صندلی میز غذاخوری می‌اندازد.

حتی دست‌هایش را هم نمی‌شوید و سمت کاناپه‌ی مبل های آن طرف دیگر پذیرایی می‌رود و رویش دراز می‌کشد و ساعدش را روی چشم‌هایش می‌گذارد.

 

تعجب می‌کنم، معمولاً عادت دارد وقتی از بیرون برمی‌گردد دوش بگیرد.

چند دقیقه گذشته و من همچنان زیر چشمی نگاهش می‌کنم، می چرخد و مانند جنین در خودش مچاله می‌شود.

ابروهایم بالا می‌پرد، از این فاصله هم می‌بینم که صورتش به نظر سرخ می‌رسد.

کمی دیگر صبر می‌کنم.

انگار به خواب رفته و صدای بر هم خوردن دندان‌هایش را می‌شنوم!

ناگهان نگرانی به دلم هجوم می‌آورد و فکر می کنم حتماً مریض شده.

به خیال این‌که خواب است می‌ایستم و سمتش قدم برمی‌دارم و به آرامی دست روی پیشانی‌اش می‌گذارم و از حرارت بالای تنش وحشت می‌کنم.

 

پچ می‌زند:

 

– بیدارم.

 

محکم لب می‌گزم‌، اما می‌گویم:

 

– تب داری، پاشو بریم درمانگاه.

 

پشت به من می‌چرخد و میان چند تک سرفه‌ی خشک جواب می‌دهد:

 

– لازم نیست، برو بخواب.

 

دوست دارم بر سرش جیغ بکشم، لجبازی‌اش چندش‌آور است.

کاش بی‌خیالش می‌شدم، اما او بیمار است و حالا غرورم، مهم‌تر از دعوای میانمان است.

 

 

 

 

به آشپزخانه می‌روم.

جعبه‌ی کوچک قرص را از کشو برمی‌دارم تا دارویی برای او پیدا کنم.

چای ساز را روشن می‌کنم.

کمی نشاسته در لیوان می‌ریزم و آب رویش می‌بندم.

آبلیمو و عسل را هم با آب ولرم ترکیب می‌کنم.

یک بسته سوپ آماده هم از کابینت بیرون می‌آورم و در قابلمه کوچکی که آب در آن جوش آمده می‌ریزم.

سرفه‌هایش بیش‌تر شده.

همه چیز را در سینی می‌چینم و از آشپزخانه به بیرون سرک می‌کشم.

چشم هایش باز و نگاهش به من است.

وقتی مچ نگاهش را می‌گیرم، فوراً چشم می‌بندد.

با سینی بیرون می‌روم و آن را کنار مبل، روی زمین می‌گذارم و می‌گویم:

 

– لطفاً پاشو، این‌ها رو‌ بخور.

 

مثل یک‌ پسر بچه‌ی لوس و تخس چهار ساله با چشم‌های بسته جواب می‌دهد:

 

– نمی‌خوام، نمی‌خورم!

 

از شدت حرص خنده‌ام می‌گیرد و می‌گویم:

 

– نمی‌شه که نخوای، گفتی دکتر نمی‌ری، حداقل پاشو این‌ها رو‌ بخور، تا صبح بهتر بشی.

 

چشم باز می‌کند و با صدایی که گرفته می‌گوید:

 

– لازم نکرده نگران من باشی، کم حرصم بده، نمی‌خوام برام جوشونده و دارو کوفت و زهر مار هم آماده کنی.

 

جداً ناراحت می‌شوم و به من بر می‌خورد که تیز جوابش را می‌دهم و می‌گویم:

 

– ناراحت و نگرانت که نیستم، نگران خودم و مهدی‌ام، وقتی یک نفر توی خونه سرما خورده باشه،‌ اون هم توی این هوا، سرعت انتقالش بالاست، من و بچه مریض می‌شیم.

کمی دیگر منتظر می‌مانم و وقتی می‌بینم نمی‌نشیند تا چیزی بخورد، سینی را بر می‌دارم و می‌ایستم.

چند قدم از او فاصله می‌گیرم که انگار پشیمان می‌شود و می‌گوید:

 

– بیا، نبر می‌خورم.

 

دوباره سینی روی زمین می‌گذارم.

او هم می‌آید و پایین می‌نشیند.

دست به سینه نگاهم می‌کمد و می‌گویم:

 

– خب بخور دیگه، یخ شدن.

 

اما انگار بدش نمی‌آید از این فرصت استفاده کند که می‌گوید:

 

– من الان مریضم، بدنم درد می‌کنه، تب و گلو درد هم دارم.

 

با یک تا ابرو که بالا رفته نگاهش می‌کنم و می‌گویم:

 

– خب؟! که چی؟

 

– این‌جور وقتا غذا می‌دن دهن مریض.

 

پشت چشمی نازک می‌کنم و می‌گویم:

 

– دوتا دست‌هات که تو گچ نیست، پس خودت بخور.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
nnnnn
nnnnn
1 سال قبل

کوتاه بودد. من عاشق این رمانم میشه یه پارت دیگه هم بذاری؟!!

...
...
1 سال قبل

تو رو خدا پارت رو یه زره طولانی تر بزار، کشتیم

نیلو
نیلو
1 سال قبل

قاصدکی ی پارت دیگه هم بذار کم بود ببینم علیرضا چه مرگشه عشقم ی پارت دیگه🤗♥😘

good girl
good girl
1 سال قبل

لطفاا یدونه دیگه تو رو خدااا

nnnnn
nnnnn
1 سال قبل

عزیزم امروز پارت داریم؟!

ناناز
ناناز
1 سال قبل

رمان خیلی خوبیه

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x