رمان لیلیان پارت ۲۹

4.2
(35)

 

 

 

دلم برای چشم‌های سرخ و تب‌دارش می‌سوزد، ظرف سوپ را برمی‌دارم و قاشق را پر می‌کنم و سمت دهانش می‌برم و می‌گویم:

 

– فکر نکنی باهات آشتی کردم‌ها!

 

جدی لب می‌زند:

 

– مگه من قصد دارم آشتی کنم؟

 

کمی جا می‌خورم، انتظار داشتم نازم را بکشد، حداقل معذرت‌خواهی کند، اما نه، انگار واقعاً این فقط یک صلح‌ موقت است.

آشتی کردنی در کار نیست.

در سکوت چند قاشق می‌خورد و خدا را شکر صدای گریه مهدی به دادم می‌رسد.

همان‌طور که سمت اتاق می‌روم، می‌گویم:

 

– لطفاً وقتی این‌ها رو خوردی، برو یه دوش آب گرم بگیر و بعدش هم توی اتاق بخواب.

اون قسمتی که خوابیدی یه‌کم سرده، از زیر پنجره سوز میاد، یخ می‌کنی و بدتر می‌شی.

 

پوزخند می‌زند و زمزمه می‌کند:

 

– بعد می‌گه نگرانت نیستم.

 

تند جواب می‌دهم:

 

– نیستم، راست گفتم.

 

اما هستم!

 

می شنوم که آرام می‌گوید:

 

– به هرحال مرسی.

 

به خواب می‌رود اما من بیدارم و چندین بار تبش را چک می‌کنم.

ساعت نزدیک به چهار صبح است که می‌خواهم بخوابم.

چشم‌هایم کمی گرم می‌شود اما با صدای ناله های خفیفش چشم باز می‌کنم.

 

ترسیده دست روی پیشانی‌اش می‌گذارم، تبش بالاتر رفته.

هول و دستپاچه می‌شوم و فوراً به آشپزخانه می‌روم.

لگنی را پر از آب ولرم و کمی نمک می‌کنم و دوباره به اتاق برمی‌گردم سعی می کنم بنشانمش.

تنش مثل یک کوره‌ی آتش است.

انگار خواب می‌بیند، سنگین است و حالا که خواب و بی‌حال است، سنگین‌تر هم شده.

به سختی دست زیر کمرش انداخته و بالا کشیدمش.

پاهایش از تخت آویزان است و می‌خواهد بخوابد که چند ضربه آرام به صورتش می‌زنم و می‌گویم:

 

– سید علیرضا، نخواب لطفاً، بیدار شو، من رو نگاه کن.

 

اما او هذیان می‌گوید:

 

– حرف‌هایی می‌زند که چیزی از سر و تهش نمی‌فهمم.

پاهایش را که در آب فرو می‌کنم و مشت مشت از همان آب و نمک تا سر زانویش میریزم لرز به تنش می‌نشیند.

می‌خواهد پتو دور تنش بپیچد که مانعش می‌شوم.

کنارش می‌نشینم و آرام تی‌شرتی را که به تن دارد از تنش در می‌آورم.

شدت بر هم خوردن دندان‌هایش بیشتر می‌شود و پست سر هم نرگس را صدا می‌زند و نمی‌دانم چرا در این گیر و دار، بغضم به ناگاه ترک می‌خورد و می‌ترکد.

می‌خواهم باز پایین پایش بروم و پاشویه‌اش کنم که مچم را محکم می‌گیرد و با لحنی پردرد می‌گوید:

 

– بیا تو بغلم دورت بگردم

 

 

 

 

سرم به قفسه‌ی سینه‌ی داغش می‌چسبد.

روی موهایم را می‌بوسد و نوازشم می‌کند.

آرام در گلو هق می‌زند!

من هم اشک می‌ریزم اما نمی‌دانم از این‌که گویا من را با نرگس اشتباه گرفته گریه می‌کنم یا دلم از چیز دیگری گرفته.

 

می‌گوید:

 

– خیلی دوستت دارم.

 

انگار دلم همین آغوش و شنیدن همین جمله را می‌خواست که دست روی تن خیس از عرق شده‌اش می‌کشم و ناخودآگاه می‌گویم:

 

– منم همین‌طور!

 

لب می‌زند:

 

– اگه دوستم داری

 

میان حرفش می‌پرم، نمی‌توانم بیش از این تحمل کنم که با نرگس اشتباه گرفته شوم و تظاهر کنم که او هستم و خودم را گول بزنم.

سر بالا می‌گیرم و می‌گویم:

 

– سید علیرضا بیدار شو، الان تب داری، من رو می‌بینی؟ حواست هست؟

 

پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام می‌چسباند و در صورتم لب می‌زند:

 

– تو لیلیانی.

 

اشک‌هایم شره می‌کند و پچ می‌زنم:

 

– تب داری نمی‌فهمی چی‌ می‌گی.

بذار پاشویه‌ات کنم، تبت بیفته.

 

مچ دستم را محکم‌تر نگه می‌دارد.

 

در نگاه بیمارش چیزی شبیه به ترس و وحشت را می‌بینم.

این‌بار لحنش دستوری نیست، بلکه عاجزانه است.

می‌گوید:

 

– از پیشم نرو.

 

می‌خواهم نگاه بدزدم اما چشم.هایم در آن چشم‌های سرخ لعنتی‌اش چفت شده.

جواب می‌دهم:

 

– من جایی نمی‌رم.

 

آرام می‌گوید:

 

– اذیتم نکن.

 

این‌که سرم مجدد روی قفسه‌ی سینه‌اش می‌نشیند، این‌بار اختیاری و دست خودم است.

همان‌جا اشک می‌ریزم و پچ می‌زنم:

 

– پس چرا خودت من رو اذیت می‌کنی؟

 

جوابی نمی‌گیرم.

حس می کنم حرارت تنش بالاتر رفته و لرزشش بیش‌تر شده.

 

روی تخت می‌خوابانمش و خودم تقریباً روی تنش خیمه زده‌ام.

دست سمت شلوارش می‌برم و همان‌طور که فین فیم می‌کنم می‌گویم:

 

– یه کم کمک کن این رو در بیارم خیلی داغ شدی.

تو رو خدا پاشو ببرمت دکتر.

 

اما او تنگار میان خواب و بیداری‌ست.

می‌خندد، تعجب می‌کنم، سمتش می‌چرخم و نگاهش می‌کنم و او آرام می‌گوید:

 

– الهی تب کنم تا که پرستارم تو باشی!

 

اشک می‌ریزم اما نمی‌توانم خنده‌ام را کنترل کنم و می‌گویم:

 

– مرد سوءاستفاده‌گر یعنی این، حتی توی چنین شرایطی هم دست بردار نیست.

 

 

 

 

نتوانسته‌ام لحظه‌ای پلک بر هم بگذارم.

پاشویه‌اش دادم و دارو و از همان جوشانده‌های مادرم، به خوردش دادم.

 

حالا ساعت هفت و نیم صبح است و چشم‌هایم به شدت از بی‌خوابی به سوزش افتاده.

 

سید علیرضا مانند یک بچه خودش را در آغوشم جا کرده، نگاهی به موقعیتمان می‌اندازم و لبخندی عمیق روی لب‌هایم می‌نشیند، هرچند دیگر دست چپم که زیر سر او مانده را از بازو‌ حس نمی‌کنم و بدجوری خواب رفته.

اما نمی‌دانم، شاید اولین بار است که از این‌که این‌طور کنار او هستم، پر از حسی شده‌ام که به طرز عجیبی برایم شیرین است.

 

چشم‌ می‌بندم و با خودم فکر می‌کنم چه‌قدر این شیرینی و آرامش را دوست دارم.

کمی دیگر فکر می‌کنم، شاید در مورد دیروز هم حق داشته، شاید بهتر باشد من، نیم‌من شوم و کوتاه بیایم.

 

هر چند شنیدن حرف زور برایم سخت است اما انتخاب پوششی که کمی ساده‌تر باشد، به آرامشی که می‌توانم کنار سید علیرضا و مهدی داشته باشم، می‌ارزد.

 

این‌که چرا و چه‌طور محبتش در دلم جوانه زده را نمی‌دانم، شاید هم آن تب و هذیان‌گویی و ابراز علاقه‌ی نصفه و نیمه‌اش در عالم بیماری باعثش شده.

به خودم قول می‌دهم، که اگر او هم وقتی بیدار شد، نرمش در رفتارش به خرج بدهد، من هم دیگر اوقات تلخی نکنم و فکر کنم آن مارِ هفت خط را در حجره ندیده‌ام و دیگر پِی‌اش را نگیرم.

این‌که هردو لجبازی کنیم، در نهایت چیزی به جز اعصاب و روانی متشنج برایمان به جا نمی‌گذارد.

هر دو عزیز از دست داده‌ایم، هر دو در این چند ماه، چندین بار شکسته‌ایم و به سختی خودمان را جمع و جور کرده‌ایم، کاش به خودمان بیاییم و این زندگی را، زندگی کنیم.

کاش به خودمان فرصت عاشق شدن و دوست داشته شدن دوباره بدهیم.

 

من تصمیمم را گرفته‌ام و مطمئنم که می‌خواهم لجبازی را کنار بگذارم.

از اینجا به بعدش به سیدعلیرضا بستگی داره

 

 

می‌خواهم کمی بخوابم اما به محض این‌که چشم می‌بندم، صدای گریه‌های پسرکم بلند می‌شود.

خسته‌ام اما با جان و دل سمت اتاقش می‌روم.

گرسنه است و در همان حال که گریه می‌کند به دنبال شیشه‌ی شیرش برای خوردن هم می‌گردد.

این را از کج کردن دهانش می‌فهمم دلم برایش ضعف می‌رود.

پوشکش زیادی پر شده، اول جایش را تمیز می‌کنم، کمی آرام‌تر می‌شود.

فوراً با آب ولرمی که در فلاسکش هست، برایش شیر خشک آماده می‌کنم و به دهانش می‌دهم و در کمال تعجب می‌بینم که تلاش می‌کند تا شیشه را خودش به دست بگیرد.

به عنوان نوزاد زودرسی که تا یک ماه پیش در بیمارستان بستری بوده، زیادی باهوش است. موهای نرمش را آرام نوازش می‌کنم، در آغوش می‌گیرمش و شیر خوردنش را تماشا می‌کنم.

 

شکمش سیر می‌شود و وقتی شیشه‌ی خالی را از دهانش جدا می‌کنم، با لبخند نگاهم می‌کند.

محکم به خودم می‌فشارمش و می‌گویم:

 

– آخه من فدات بشم، قربون اون چشم‌های مثل ماهت برم، این‌جوری نگاهم می‌کنی که می‌میرم برات.

 

سمت گهواره‌اش می‌برمش و می‌گویم:

 

– بخواب من برم صبحونه آماده کنم، الان بابایی بیدار می‌شه.

 

می‌خوابانمش و دست و پایش را تکان می‌دهد و زیر گریه می‌زند.

درحالی که در آغوش می‌کشمش می‌گویم:

 

– بغلی شدی نفسِ مامان، بیا با هم بریم.

 

با یک دست میز صبحانه را می‌چینم، زیر شعله‌ی عدسی‌ای را که دم صبح بار گذاشته‌ام را خاموش می‌کنم.

با شنیدن صدای در دستشویی، از آشپزخانه بیرون می‌روم، گردن می‌کشم و به نیم‌رخش نگاهی می‌اندازم.

سریع به اتاق می‌روم، مهدی را روی تخته خودمان می‌گذارم و دوباره صدای نق نقش در می‌آید.

برس را برمی‌دارم و در تند ترین حالت ممکن، شانه‌ای به موهای ژولیده شده‌ام می‌کشم.

موهایم را محکم از بالا می‌بندم و مهدی را دوباره به آغوش می‌کشم و پیش از این‌که او از دستشویی خارج شود به آشپزخانه برمی‌گردم.

خارج می‌شود و نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم قرار است او هم مثل من تصمیم به صلح گرفته باشد.

می‌بینم که سمت اتاق می‌رود و با خوش‌رویی می‌گویم:

 

– سلام‌، صبح‌به‌خیر.

ما توی آشپزخونه‌ایم. میای پیشمون؟

 

می‌چرخد و سرد و کاملاً خشک با صدایی گرفته، بدون پاسخ دادنِ سلامم می‌گوید:

 

– من صبحونه نمی‌خورم.

 

 

 

جا می‌خورم اما به روی خودم نمی‌آورم و از آشپزخانه بیرون می‌روم و از فاصله‌ای که داریم دست مهدی را می‌گیرم، برای او تکان می‌دهم و از زبان او می‌گویم:

 

– بابایی، نمی‌خوای بیای پیشمون؟

مامانی برات عدسی درست کرده‌ها.

 

نگاهش را میان من و مهدی جابه‌جا می‌کند

چیزی نمی‌گوید و هنوز سر جایش ایستاده که باز هم از زبان مهدی می‌گویم:

 

– بابایی بیا دیگه، لطفاً.

 

سمت آشپزخانه می‌آید، می‌خواهد نزدیک مهدی شود که دو سه قدم عقب می‌روم و می‌گویم:

 

– نه نه، نزدیک بچه نشی‌ها، سرما بخوره اسیر می‌شیم، تازه داره یه کم جون می‌گیره طفلی.

 

بازهم جوابی به من نمی‌دهد، می‌رود و پشت صندلی می‌نشیند.

حق دارم ناراحت شوم یا نه؟

 

طوری رفتار می‌کند انگار هنوز در همان قهر و سرسنگینی دیروز است!

انگار همه چیز به قبل از به خانه آمدنش و وقتی که فهمیدم مریض شده برمی‌گردد!

انگار این چند ساعت را فراموش کرده!

انگار این‌که از نصف شب تا صبح کنار یک‌دیگر بودیم را از یاد برده و چیزی درمورد حرف‌ها و ابراز علاقه خودش و من در خاطر ندارد!

شاید هم یادش هست، خوب هم یادش هست و عمداً خودش را به آن کوچه‌ی معروف زده، نمی‌دانم.

 

بشقاب عدسی را مقابلش می‌گذارم، چای می‌ریزم و خودم هم می‌نشینم و همان‌طور یک دستی مشغول خوردن می‌شوم، می‌خواهم سر حرف را باز کنم، طوری که بفهمد من از در صلح وارد شده‌ام.

می‌پرسم:

 

– بهتری؟ دیشب تب داشتی.

 

بدون این‌که حتی سرش را بالا بگیرد، آن را تکان می‌دهد و می‌گوید:

 

– آره مرسی.

 

همین؟! کوتاه نمی‌آیم.

 

– امروز می‌ری هجره؟ کاش بشه نری، بمونی استراحت کنی، بهتر بشی‌.

 

تنها عکس‌العملش تکان دادن سرش است و نمی‌فهمم این یعنی آره می‌ماند، یا نه نمی‌ماند.

 

منظورش را از این نوع رفتارش نمی‌فهمم.

کلافه می‌پرسم:

 

– چرا این‌طوری جواب می‌دی؟

اتفاقی افتاده؟

 

پوزخندش هم سرد است و هم پر از زهر.

 

بدون نگاه کردنم می‌گوید:

 

– عجب! تازه می‌پرسی اتفاقی افتاده؟

 

 

 

” علیرضا ”

 

می دانم تمام طول شب را تب داشتم و تیمارم کرده.

می‌دانم در آغوش او چشم‌هایم گرم شد و به خواب رفتم.

می‌دانم از نزدیک بودن به او احساس آرامش می‌کنم‌.

وقتی بیدار می‌شوم هم می‌فهمم که با مَهدی در آشپزخانه است.

می‌خواهم نرم باشم، کج خلقی نکنم اما نمی‌توانم!

نمی‌توانم عصبانی نباشم.

وقتی نگاهم به او می‌افتد نیما و آن نگاه کثیفش را به یاد می‌آورم و عصبانی می‌شوم.

 

از این‌که چرا برای لجبازی با من باعث شده تا هر نگاه هرزه‌ای سمتش کشیده شود، عصبانی می‌شوم و آتش می‌گیرم.

با فکر به این‌که آبروی خودم و پدرم رفته به مرز جنون می‌رسم.

از این‌که آقای سروستانی شاهد همه چیز بوده دلم می‌خواهد از شدت خجالت آب شوم و به زیر زمین فرو بروم.

بدتر از همه چیز این است که به خاطر لجبازی و حماقتی که لیلیان به خرج داده و باعث شده تا با نیما درگیر بشوم، برایم پرونده و سوءسابقه درست می‌شود.

نیما و کینه‌ای که از من داشت را خوب می‌شناسم و می‌دانم که بی‌خیالم نمی‌شود.

 

همه‌ی این‌ها باعث شده تا علیرغم میلم که دوست دارم به زندگی‌مان سر و سامان بدهم، نتوانم خودم را کنترل کنم.

همه‌ی این‌ها و فشاری که دوری کردن‌های لیلیان موقع برقراری رابطه به من وارد می‌کند باعث شده کنترلی روی رفتارم نداشته باشم.

می‌دانم ممکن است خواسته‌ام غیرمنطقی و نامعقول باشد، اما قصد کوتاه آمدن ندارم و انتظار دارم او لجبازی را کنار بگذارد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ftm
ftm
1 سال قبل

عالی بود خیلی جذابه داستانت کاش یه پارت دیگه بذاری

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x