رمان لیلیان پارت ۳

4.2
(24)

 

 

به خودم می‌آیم، با لبخندی تلخ بر لب اشک می‌ریزم.

قاب عکسش را می‌بوسم و پچ می‌زنم:

 

– الهی بمیرم برات، برای جوونی‌ات و آرزوهایی که رفت زیر خاک، الهی بمیرم برای هردوتامون امیررضا.

 

چند تقه به در می‌خورد و اشک‌هایم را پاک می‌کنم و جواب می‌دهم:

 

– بله؟

 

حاج خانم در را باز می‌کند، چشم‌های سرخ شده‌ام را به رویم نمی‌آورد و می‌گوید:

 

– نخوابیدی که عروسم.

بیا یه چیزی بخور تا شام حاضر بشه طول می‌کشه.

 

سعی می‌کنم لبخند بزنم و چشم می‌گویم و به دنبالش می‌روم و در همین حین با خودم فکر می‌کنم تا ابد نمی‌توانم هیچ‌کس را مثل امیررضا دوست داشته‌باشم و برای هزارمین بار از خودم می‌پرسم که اصلاً ازدواج مجددم کار درستی بود؟ مجبور به انجامش بودم؟!

 

 

” علیرضا ”

 

کارهای مراسم فردا را تمام و کمال انجام داده‌ام و سمت بازار می‌روم.

داخل حجره می‌شوم و کمی منتظر می‌مانم تا کار حاج بابا با دو مردی که مقابلش نشسته‌اند تمام شود.

لبخندی به رویم می‌زند و می‌گوید:

 

– بریم بابا؟

 

دست روی پا می‌گذارم و می‌ایستم.

 

– شما رو می‌رسونم خونه، خودمم می‌رم بیمارستان

 

میان حرفم دست بالا می‌گیرد و می‌گوید:

 

– مادرت زنگ زد گفت خونواده‌ی خانومت و برا شام نگه داشته، امشب نرو بیمارستان علی.

 

چه‌قدر کلمه‌ی خانمت برای غریب جلوه می‌کند! جز نرگس چه‌طور کس دیگری را با این نسبت بپذیرم؟

لب‌هایم را تر می‌کنم، دقیقاً به همین دلیل می‌خواهم امشب را نباشم که می‌گویم:

 

– حاج بابا جسارت نباشه برم که

 

اخم می‌کند.

 

– از کی تا حالا رو حرف من نه میاری؟

 

چاره‌ای ندارم‌.

دو انگشت وسطی و اشاره را روی چشم راستم می‌گذارم و می‌گویم:

 

– حرف شما روی چشمه حاج‌آقا، بریم.

 

ماشین را که در پارکینگ پارک می‌کنم و همراه حاج بابا بالا می‌رویم، پیش از این‌که دستش را روی زنگ بگذارد فوراً می‌گویم:

 

– حاج بابا با اجازه من برم بالا دوش بگیرم و بعد خدمت برسم.

 

دهان باز نکرده که پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌روم.

خودم هم می‌دانم که رفتارهایم تا چه حد زیادی مزخرف است، اصلاً فرار تا کِی؟ تا کجا؟ از کی؟

در را باز می‌کنم و حس می‌کنم خانه دَم دارد که میانش را کمی باز می‌گذارم.

وارد اتاق می‌شوم و باز حکایت هر روز و هر ساعت و هر لحظه‌ام با دیدن عکس‌های نرگس شروع می‌شود.

یعنی تمام نشده که بخواهد شروع شود.

پالتو و ژیله و پیراهن مشکی را از تنم خارج می‌کنم.

اگر به خودم باشد که همین‌طور روی تخت دراز می‌کشم و غرق در غم و اندوهم می‌شوم اما باید طبقه‌ی پایین بروم .

داخل حمام می‌شوم و داغی آب کمی از سردرد لعنتی‌ام را کم می‌کند.

زیر دوش ایستاده‌ام و این‌جا اشک‌هایم آزادی بیش‌تری برای سرازیری دارند.

 

 

“لیلیان”

 

حاج سید‌میر‌حسن که داخل خانه می‌شود و می‌بینم تنهاست، ناخواسته نفسی راحت می‌کشم.

به حاج خانم می‌گوید سید علیرضا رفته دوش بگیرد و ما سفره را بیندازیم.

خودش کنار پدرم می‌نشیند.

آرام صحبت می‌کنند و من از این فاصله فقط اخم‌های در هم و صورت ناراحت و پر افسوس پدرم را تشخیص می‌دهم.

لهراسب کلافه به نظر می‌رسد و می‌دانم که ناراحت از نبودن سید علیرضاست.

همه‌مان می‌دانیم که هم او از من فراری‌ست و هم من از او، اما نمی‌دانم چرا خانواده‌هایمان اصرار به عادی جلوه دادن شرایط دارند.

کمک حاج خانم می‌کنم و سفره را پهن می‌کنیم که لهراسب فوراً سمتم می‌آید و بشقاب‌ها را از دستم می‌گیرد و آرام می‌گوید:

 

– تو خم و راست نشو، مگه نباید بیش‌تر مواظب خودت باشی؟

رعایت کن.

 

یادآوری این موضوع هربار نه فقط پوست تنم که اعضاو جوارح داخلی‌ام را هم از شدت خجالت می‌‌‌سوزاند.

بشقاب‌ها را به دستش می‌دهم که حاج خانم می‌گوید:

 

– لیلیان جان، مادر، می‌ری بالا سید علیرضا رو صدا کنی دخترم؟

 

کمی هول می‌شوم و می‌گویم:

 

– زنگ بزنم بهشون حاج خانوم؟

 

لبخند می‌زند و ابرو بالا می‌دهد و پیش از این‌که او چیزی بگوید، حاج سید میرحسن از آن فاصله که نمی‌دانم حواسش چرا و چه‌طور به ماست، می‌گوید:

 

– نه نزن باباجان، برو بالا بگو بیاد می‌خوایم شام بخوریم‌.

 

مامان از داخل آشپزخانه برایم چشم و ابرو می‌رود و لب گاز می‌گیرد که معطل نکنم.

چشم آرامی می‌گویم و از پله‌ها بالا می‌روم.

ضربان قلبم یک‌دفعه چنان بالا می‌رود که انگار قلبم از قفسه‌ی سینه میان گلویم نقل مکان کرده.

پشت در خانه‌‌اش می‌ایستم و فکر می‌کنم من تمام این چندماه را پا به این طبقه نگذاشته‌ام.

انگار حرکاتم اختیاری نیست که دست سمت شالم می‌برم و موهایم را داخل می‌فرستم.

نگاهی به ساق پاهای بیرون مانده از شلوارم می‌اندازم.

بعد سرم را تکان می‌دهم و به خودم می‌آیم.

محرم است! می‌شود آدم فراموش کند که برادرشوهر سابقش همسر فعلی‌اش شده؟

خودم را درک نمی‌کنم، من با این مدل پوشش، بیرون از خانه کار می‌کنم، اصلاً چرا باید از او، یک‌جورهایی بترسم و حساب ببرم؟

 

دست روی زنگ می‌گذارم، کمی معطل می‌شوم، دو سه بار دیگر زنگ می‌زنم و صدایش می‌کنم.

 

– آقا سید، آقا سید تشریف میارید؟

 

باز هم جوابی نمی‌دهد،‌ چند تقه به درِ بازِ خانه‌اش می‌زنم و می‌خواهم پایین برگردم اما صندل‌های مردانه‌ای که به پا کرده‌ام را در می‌آورم و با شک و تردید داخل می‌شوم.

حتی چراغ‌‌ها را هم روشن نکرده و سیاه‌تر از دل من، انگار خانه‌ی اوست.

سمت اتاق می‌روم و داخل که می‌شوم، اشک‌هایم با دیدن عکس‌های نرگس در تاریکی اتاق و اندک روشنایی‌ای که از بیرون می‌آید، سرازیر می‌شود.

از او خجالت می‌کشم، حتی نمی‌دانم می‌توانم برای پسر کوچکش مادر باشم یا نه؟

 

سمت میز آرایشش می‌روم.

قاب عکس دو نفره‌شان با سید علیرضا را برمی‌دارم.

لبخند پر کشیده‌اش قلب سنگ را هم ذوب می‌کند چه رسیده به من.

چشم تنگ می‌کنم و سید علیرضا را با دقت بیش‌تری نگاه می‌کنم.

چه‌قدر تغییر کرده، شکستگی‌اش کاملاً پیداست.

بوی عطری که نرگس همیشه استفاده می‌کرد این‌جا محسوس است.

شیشه‌ی ادکلنش را با بغض برمی‌دارم و می‌خواهم کمی به بینی‌ام نزدیکش کنم تا وجدانم بیش‌تر درد بگیرد و دلم بیش‌تر برایش کباب شود که با صدای مردانه‌ی او وحشت زده سمتش می‌چرخم و هین بلندی می‌کشم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x