” لیلیان ”
انگار فایده ندارد.
نزدیک ظهر است، در خانه مانده و هرچه من تلاش میکنم تا به صلح و آرامشی نسبی برسیم، اما گویا او نمیخواهد و تا وقتی او نخواهد، چرا من بخواهم؟!
تلاش برای رابطه که یکطرفه نمیشود.
نگاه و لحنش طوری حق به جانب است که کمکم دارد باورم میشود شاید کسی که مقصر صد در صد است، من باشم.
کلافهام کرده، دوست ندارم شیوهی موش و گربه بازی را پیش بگیرم اما رفتارهایش مجبورم میکند.
نگاهی به ساعت میاندازم و با به یاد آوردن قراری که با مرجان، مدیر باشگاه، داشتم،. هین میکشم.
سریعاً لباسهایم را بر میدارم و به تن میکنم و اویی که از صبح تا به حال نسبت به حرف و رفتار من بی توجهی کرده، با دیدنم که حاضر شدهام، خشک و عصبی میپرسد:
– کجا به سلامت شال و کلاه کردی!
لحن تند است، تیز است، آزار دهنده است.
ساک مهدی را برمیدارم و برایش شیشهای از شیر آماده میکنم، قوطی شیرخشک و فلاسک آب جوشش هم گوشهی ساک میگذارم تا به حاج خانم تحویلش بدهم.
سمت سیدعلیرضا میچرخم و جواب میدهم:
– دارم میرم باشگاه.
با ابروهایی که یک تایش بالا رفته و نگاهی عبوس میپرسد:
– باشگاه برای چی؟
عاقل اندر سفیه نگاهش میکنم و میگویم:
– همه برای چی میرن باشگاه؟
با قاطعیت میگوید:
– بقیه رو کاری ندارم، اما شما حق نداری بری!
با شنیدن این جمله دیگر طاقت نمیآورم.
لحنش طوریست که انگار به بردهاش دستور میدهد.
مغزم در سرم میجوشد و مانند یک تیر از چله رها شده، میتوپم:
– دیگه چی؟ از کی تا حالا قرار شده که شما برای من تعیین تکلیف کنی کجا برم و کجا نرم؟
با اخم سمتم میآید، ساک را از روی شانهام برمیدارد و میگوید:
– از همون وقتی که سر سفرهی عقد نشستیم و بهم بله گفتی!
عصبی و با صدای بلند میخندم.
مهدی گردنش را بالا میگیرد و نگاهم میکند و طفلکم با صدای خندهی من لبخند میزند.
دلم برایش میسوزد که گیر من و این پدر زبان نفهمش افتاده.
انگشت اشارهام را مقابل صورت سیدعلیرضا که متعجب نگاهم میکند، به چپ و راست تکان میدهم و میگویم:
– نه نه، اصلاً از این خبرها نیست.
من به شما بله گفتم که بینمون پیوند ازدواج برقرار بشه، پیوند ازدواج، نه قرارداد برده داری.
جداً خیلی دوست دارم بدونم که با نرگس هم همینطوری رفتار میکردی یا نه؟
این را که میگویم، انگار کبریتی درست وسط انبار باروت میاندازم.
از کوره در می رود داد میزند و میگوید:
– نرگس، نرگس بود.
نرگس با تیپی که شما از در خونه میری بیرون، بیرون نمیرفت.
نرگس میفهمید که فرق محرم با نامحرم چیه!
موهاش رو فر نمیکرد بیاد وسط بازار فرش فروشها تا چوب حراج بزنه به آبروی شوهرش.
شلوار کوتاه پاش نمیکرد، پالتوی کوتاه تنش نمیکرد که وقتی دولا بشه از پشت باسنش مشخص باشه!
نگاه هرز و کثافت پسرهای کوچه و بازار هم دنبال خودش نمیکشید!
پس خودت رو باهاش مقایسه نکن!
حقیقت این است که از این مقایسهی او بسیار عصبی شدهام.
آنقدر عصبی که میگویم:
– آره، نرگس عاقل و فهیم بوده و لیلیان نادون!
نرگس فرق بین محرم و نامحرم رو میدونسته اما لیلیان این چیزها سرش نمیشه و لاید از نظر شما هم مرتد و بی دین و ایمونه!
نرگس لباس مناسب میپوشیده اما لیلیان شعور نداره تا بتونه لباسش رو خودش انتخاب کنه!
آره، راست میگی، من با نرگس فرق دارم. خیلی هم فرق دارم، خب طبیعیه، ما دو تا آدم غریبه بودیم، با دو نوع طرز فکر متفاوت.
اما شما چرا انقدر با امیررضای خدا بیامرز فرق داری؟
اون که برادرت بود، از یه پدر و مادر بودید، پس جنابعالی چرا انقدر املی و عقب افتادهای؟!
برای چی طوری حرف میزنی و رفتار میکنی که آدم فکر میکنه باقی مونده از زمان قاجاری؟
و عصبی دستم را در هوا تکان میدهم میگویم:
– جمع کن خودت رو آقای محترم.
قرار نیست که من مسئول نگاه مردهای هیز باشم.
در ضمن اگر چشم داشته باشی، میتونی یک نگاهی به سر و وضع من بندازی، چیزهایی که من تنم کردم، خیلی سادهست.
کسی هم که بخواد با دیدن یک مانتو و شلوار ساده توی تن من تحریک بشه، انسان نیست، سالم نیست، مریض جنسیه و باید درمان بشه.
عصبیتر از من میگوید:
– ببین لیلیان، هر چی داری میگی، برای خودت میگی، من حرفم رو زدم.
تو اجازهی رفتن به باشگاه رو نداری.
دوباره عصبی میخندم، جواب میدهم:
– باشه، ولی چه بد که من برای کارهام نیازی به اجازهی هیچکس ندارم.
مثل یک اژدهای خشمگین نفس میکشد و من ادامه میدهم:
– خودم اونقدری عقل و شعور داشتم که وقتی متوجه رفتارهای مدیر آژانس هواپیمایی شدم، استعفا دادم.
حالا هم نمیتونم بیشتر از این، خونه نشین باشم.
میخوام برگردم سر کارم.
این بار او پوزخند میزند و میگوید:
– که بشی مربی رقص؟
– آره، اشکالی داره؟
نکنه فکر میکنی رقصیدن من برای خانمهای دیگه هم تحریک آمیزه؟!
میگوید:
– لازم نکرده بری، نیاز مالی که نداری، رقص دوست داری، خب توی خونهات برقص.
فرقی نداره که! چرا بری باشگاه؟
با کلافگی چشمهایم را در کاسه میچرخانم و جواب میدهم:
– معلومه که فرق داره، من می خوام برم تا روحیهام عوض بشه، که چهار تا آدم ببینم.
اگر قراره یک مادر سالم برای مهدی باشم، قبلش لازمه که به روحیهی خودم برسم.
چهطوری مسئلهی به این سادگی رو متوجه نمیشی؟
چرا انقدر بی منطقی؟
چرا انقدر به همه چیز فقط از دیدگاه خودت نگاه میکنی؟
چرا حاضر نیستی برای یک لحظه خودت رو جای یک نفر دیگه قرار بدی؟
برای چی انقدر حق به جانبی؟
چی شده که به خودت اجازه میدی و می.خوای برای من که یک زن عاقل و بالغ هستم، تعیین تکلیف بکنی؟
مگه چند سالته که تفکراتت انقدر عقب موندهست؟
راستش میدونی چیه؟
تا قبل از این که بیام و باهات زیر یک سقف زندگی کنم، فکر میکردم بی منطق ترین آدمی که تا به حال دیدم، پدر خودمه!
اما حالا میفهمم نه! مردهایی هستن که به مراتب از حاج ابوذر وثوقی هم بیمنطقترن! حتی همین الان کافیه که بریم و با حاج سید میر حسن پنج دقیقه صحبت کنیم و ایشون خیلی راحت متوجه میشن که حق با کدوممونه.
پدرت افکار بازی دارن، من نمیدونم چرا شما اینطوری هستی؟
مَهدی هم کم کم به گریه میافتد.
سیدعلیرضا که سکوت کرده بود، جواب میدهد:
– من همینم، من یک مرد سنتی با افکار به قول تو پوسیده و قدیمیام.
اگر میخوای زندگیت رو خرابتر از این نکنی نباید بری باشگاه!
خم میشوم و ساک مهدی را که از دستم گرفتهبود را از روی زمین برمیدارم.
دستگیرهی در را پایین میکشم و میگویم:
– نمیخوام زندگیام رو خراب کنم اما میرم باشگاه.
بالاخره باید یادگیری که به تصمیمات دیگران احترام بذاری!
تهدیدآمیز میگوید:
– اگر رفتی
اما من نمیایستم تا جملهاش را کامل کند، بیرون میروم و در را برهم میکوبم و از پلهها پایین می روم.
چند تقهی آرام به در خانهی آنها می زنم و حاج خانوم فوراً در را باز میکند.
می بینم که با استرس و نگرانی نگاهم میکند. پاسخ سلامم را میدهد و میگوید:
– لیلیان جان، مادر، نذاری به پای دخالتها، اما باز دعواتون شد؟
صدای داد و بیدادتون داشت میاومد پایین.
مَهدی را در آغوشش میگذارم و میگویم:
– چی بگم والا؟ مثل اینکه قراره به این دعواها عادت کنم.
انگار کم کم داره میشه بخش اصلی زندگیمون!
و برای اینکه این بحث بیش از این کش پیدا نکند، میگویم:
– شما میتونیید چند ساعتی مواظب مهدی باشید؟
من میخوام برم باشگاه.
میگوید:
– آره مادر بدش به من، برو به سلامت.
تا کی میای؟
– نمیدونم حاج خانوم، برم ببینم شرایط چطوریه، ایشالا برنامه رو از فردا بهتون میگم. با اجازه.
– خیر پیش.
آن روز را با یکدندگی به باشگاه رفتم.
برنامهام برای شنبه تا چهارشنبه از ساعت ده صبح تا چهار بعد از ظهر است.
حاج خانم گفت برای نگهداری از مهدی مشکلی ندارد اما اوضاع خانه اصلاً تعریفی ندارد.
هر دو سکوت را انتخاب کردهایم.
مثل همین چند روز قبل.
قهرهایمان آنقدر زیاد و طولانی شده که دیگر بیش از اندازه مسخره است.
حتی او شبها هم در اتاق نمیخوابد، با یک پتو و بالشت، مهمان کاناپهی راحتی شده.
قصد کوتاه آمدن ندارد، گفتهبود نرو و گفتهبودم میروم و این یعنی باز هم اعلان جنگ علیه یکدیگر.
نارضایتی از تک تک کارها و بیاعتناییهایش پیداست.
با جریان شکایت نیما، همان پسر چشمچران عوضی و مبلغ تعیین شدهی دیه، اعصابش هم که خرد و خاکشیر تر از همیشه است.
کاری به کارش ندارم و متقابلاً کاری به کارم ندارد.
و امروز که جمعه است از ظهر تا به الان که بیدار شدهام، دل در دلم نیست که قرار است ایرج بیاید، ذوق دیدارش را دارم و بسیار هیجان زدهام.
مامان به تلفن خانه زنگ میزند جوابش را میدهم و میپرسد:
-شما خودتون میاید فرودگاه؟
نگاهم ناخودآگاه سمت سیدعلیرضا میرود.
در چنین شرایطی اگر بگویم برویم، قبول میکند؟
طبق شناختی که از او دارم نه، مطمئناً مقابلم میایستد و سفت و سخت میگوید:
– ما نمیریم.
اما نمیخواهم استقبال ایرج را از دست بدهم.
به مامان میگویم:
– امروز سید علیرضا کار داره، شما میتونید بیاید دنبالم؟
حواسم به جوابی که مامان میدهد نیست اما او را میبینم که با چشمهای تنگ شده نگاهم میکند و آرام میگوید:
– لازم نیست کسی بیاد دنبالت، مگه من مردم؟!
تعجب می کنم که آمدن ایرج را فراموش نکرده.
گوشی را از گوشم فاصله میدهم و سکوت چند روزهی میانمان را میشکنم و با شک و تردید میپرسم:
– واقعاً میریم؟
به تکان دادن کوتاه سرش اکتفا میکند و میگوید:
– آره میریم.
” علیرضا ”
در این چند روز فکرم زیادی درگیر بوده، این که لیلیان آنطور مقابلم ایستاد و به خواستهی خودش عمل کرد، برایم سنگین تمام شد.
ماجرای نیما به اعصاب خوردیام دامن زده و بدتر از همه چیز این است که محبت خاله گل کرده و امروز سومین روز متوالی بود که با من تماس میگرفت و اصرار داشت که حتماً به خانهشان بروم!
اما در این میان عجیب دلتنگ لیلیان هستم. دلتنگ اویی که میان بحث و دعوا، چشم بسته و هر چه که دلش خواسته بود را گفته بود.
شاید هم به حق گفتهبود اما سخت است بتوانم پس از این همه سال تغییر کنم و انتظار دارم همینطور که هستم، بپذیردم و البته که میدانم او هم متقابلاً چنین توقعی را از من دارد.
دیگر میانمان سرد نیست، همه چیز یخ زده.
زیاد با خودم فکر میکنم، سعی میکنم زیاد هم حق را به او بدهم، اما در واقعیت و خارج از افکارم، نشدنیست!
جداً دلم میخواهد پس از چند روز طوری این سکوت را بشکنم و این یخ بینمان را آب کنم و وقتی میبینم با مادرش صحبت میکند، به یاد میآورم قرار است داییاش امشب به ایران برگردد.
با خودم فکر میکنم چرا الان از فرصت استفاده نکنم؟
میگویم میرویم و وقتی تماس را قطع میکند زیر چشمی نگاهش میکنم.
لبخندی که به لب دارد باعث میشود من هم کوتاه بخندم.
آرام به اتاق مهدی سر میزند، پسرمان خوابیده.
به اتاق دیگر میرود.
کمی تردید دارم اما بالاخره میایستم و من هم سمت اتاق مشترکمان میروم.
پشت میز آرایش نشسته و به صورتش کرم میزند.
متوجه حضور من، کنار در نشده و از همان فاصله نگاهش میکنم.
به خودم اعتراف میکنم که چقدر دلم برای در آغوش کشیدنش پر کشیده
دو سه دقیقهای میگذرد.
هنوز هم دست به سینه مشغول تماشایش هستم.
انگار بلاخره سنگینی نگاهم را حس میکند که سمتم میچرخد.
نمیدانم در سرش و لابهلای احساساتش چه میگذرد که با دیدنم، لبخندی کوتاه میزند. پاسخی که به لبخندش میدهم ارادی نیست، لب.هایم کش میآید و در سکوت و با لبخندی کوتاه فقط به یکدیگر نگاه میکنیم.
دست در جیب های شلوار گرم کنی که به پا دارم فرو میبرم، آرام نزدیکش میشوم و لب میزنم:
– میدونی از چی حرصم میگیره؟
سوالی نگاهم میکند و میپرسد:
– از چی؟
میگویم:
– از اینکه چرا وقتی توی خونه هستیم، آرایش غلیظ نمیکنی؟
ناباور نگاهش را سمت آینه میچرخاند، نگاهی به صورت خودش میاندازد و دوباره برمیگردد و خیرهی من میشود و لب میزند:
– چیزی که الان روی صورت منه، یک کرم ضد آفتابه! چهطور بهش میگی آرایش غلیظ؟
انگار باز هم درحال گند زدنم.
دستی به صورت و ریشهای کوتاهم میکشم و میگویم:
– حالا آرایش نه، کاری به اون نداریم
اما انگار نمیخواهد بیخیال شود که دستش را مقابلم میگیرد و جواب میدهد:
– نه صبر کن لطفاً.
من همیشه آرایش دارم، منتها انقدر روزهای طولانی و پی در پی با هم قهریم که فکر کنم حتی نگاهت به صورت من نیفتاده تا متوجه این موضوع باشی!
شاید راست میگوید.
سکوت میکنم و لبهی تخت مینشینم.
او هم کامل سمت من برمیگردد.
دست به سینه شده، نگاهش میکنم.
– چرا توی خونه نمیرقصی؟
انگار سوالی که پرسیده ام ناگهانی بوده و کمی شوکهاش کرده که با خنده شانه بالا میاندازد.
– چرا توی خونه برقصم؟
– برای شوهرت.
میگوید:
– مثل اینکه لازمه دوباره تکرار کنم، ما از هفت روز هفته، تقریباً شش روزش رو با همدیگه قهریم و ببخشید وقتی که باهم حرف نمیزنیم به هم نگاه نمیکنیم، من که خل نیستم آهنگ بذارم و بیام جلوت برقصم!
به خنده میافتم و خودش هم میخندد.
میگویم:
– خب باشه، الان که میتونی برقصی.
نگاهم میکند.
– داری شوخی میکنی؟
جدی میگویم:
-نه برای چی شوخی کنم؟
– آخه من خجالت میکشم.
باز هم تلخ میشوم.
– خجالت نمیکشی بری توی یک باشگاه جلوی اون همه زن غریبه برقصی اما وقتی شوهرت بهت میگه برقص، میگی خجالت میکشم؟
وقتی میگم همه خودیان و من غریبهام، نگو نه.
نچی میکند و میگوید:
– ای بابا، باز شروع شد.
کمی خیره نگاهم میکند و میگوید:
– باشه میرقصم.
عالی مرسی واقعا