رمان مادمازل پارت ۱

4.3
(39)

 

کتابامونو دو دستی بالای سرمون گرفتیم و بدوبدو رفتیم داخل خونه….صدای خنده هامون قاطی صدای شُر شُر بارون شدید شده بود و شده بودیم موشای آب کشیده ای که چیکه چیکه آب ازشون میچکید.

عین ابری که تو مشت فشارش بدن تا آب ازش سرازیر بشه رو یر زمین و زمینی هااا!

نیکو کلیدانداخت و درو باز کرد تا هردو زودتربریم داخل و خیستراز این نشیم.

کتابو از روی سرم برداشتم ودرحالی که از سرما می لرزیدم گفتم:

 

-یه وقت داداشت خونه نباشه نیکو!؟

 

چکمه هاشو از پا درآورد و گفت:

 

– فرزامو رو میگی؟؟نه بابا خیالت راحت راحت.اون اگه خونه بود خب ماشینشم بود دیگه.لباساتو دربیار و راحت راحت باش…منم میرم توالت.جون تو الانِ که خودمو به کثافت بکشونم

 

نیکو بدو بدو رفت سمت توالت و من موندم و یه خونه درندشت غرق درسکوت.

مانتو، شاوار، مقنعه ام رو که خیس آب بودن رو گذاشتم رو شوفاز و تنها با سوتین و یه شلوارک کوتاه جلوی شومینه ایستادم. یلکس و راحت دستامو رو به آتیش گرفتم که همون موقع درحموم باز شد و داداش نیکو لخت و عریون با حوله ای باز به دور کمرش که هنوز هپ نپیچونده بودش از حموم اومد بیرون.

چشمام گرد شدن و بدون اینکه اختیاری رو بندیدن یا حتی تغییر دادن جهت دیدشون داشته باشم دقیقا زوم کردن رو اون قسمتی که ممنوعه تراز همه جای بدن فرزام بود.

قلبم از خجالت شدید میخواست بیاد تو دهنم و یادم نبود خودم لخت مادر زادم.

اونم کی…من….دختر سرهنگ آریامنش !

به خودم که اومدم جیغ بنفشی کشیدم و یه دستمو رو سینه هام گذاشتم و دست دیگه امو روی پاهام.

اما…

اما اون دقیقا ازلحاظ شدت و میزان هیجان به جِد نقطه ی مقابل من بود.

یعنی بی نهایت بیخیال و خونسرد.

انگار که نه انگار براش مهم باشه کسی بدن لخت قسمت های فوق شخصی تنش رو ببین….

با همون شدت از ریلکسی حوله رو دور قدش پیچوند ودرحینی که از کنارم رد میشد با یه پوزخند که به صورت عبوسش حالت ترسناکی میداد گفت:

 

-مثلا با اون دستات چقدر از بدنت رو میتونی پنهون کنی!؟

 

 

درحال هضم سوالش بودم که نیکو با چهره ای رنگ پریده و نگران از انتهای راهرو خودشو بهم رسوند گفت:

 

-چیه چیشده؟؟ چخبر!؟ چه اتفاقی افتاده!؟

 

 

دویدم سمت لباسهام ودرحالی که احساس میکردم حتی اگه خودمم بکشم بازم کم گذاشتم شروع به پوشیدن همون لباسهای خیس آب کردمو همزمان گفتم:

 

-تو که گفتی داداشت خونه نیست!

 

هاج و واج نگاهم کرد و مطمئن گفت:

 

-خب آره….معلوم که خونه نیست…. الان باید شرکت بابا باشه!

 

با عصبانیت گفتم:

 

-خان داداشت بجای شرکت تو حموم بود منم با این ریخت و قیافه دید! وای خدا شرف و ابروم رفت …

 

با تعجب شدیدی که حتی تو صدا و حالت نگاهش مشهود بود گفت:

 

-بجون رستا نیست….فرزام این موقع اصلا خونه نمیاد…

 

درحالی که دکمه های مانتوی خیس از آبم رو میبستم و از سرمای شدید هم تنم و هم دندونام تکون تکون میخوردن گفتم:

 

-پس لابد اونی که من دیدم روح بوده…وای وای دارم از خجالت می میرم…

 

 

لباسم اونقدری خیس بود که اگه میچلوندنش واسه چاه های ذخایر آبی چند هفته ازش آب میشد تامین کرد.مقنعه خیسم رو هم پوشیدم و بعد با برداشتن کوله پشتیم گفتم:

 

-بیچاره شدم…آبروم رفت…وای کاش میگفتی نیکو…کاش میکفتی…

 

 

-میگم به جون رستا اگه میدونستم.آخه ماشینش تو حیاط نبود…ای باباااا….کجا میخوای بری میچاییاااا….

 

-داداشت منو لخت دیده بمونم اینجا که چی!؟؟؟

 

 

خنده اش گرفت.چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

 

-مرگ….

 

دوید سمتم.دستمو گرفت و گفت:

 

-هیچی بهت نگفت!؟

-کی!؟

 

-خب فرزام دیگه…تورو لخت دید یه دل نه صددل عاشق نشد!؟

 

هلش دادم عقب و گفتم:

 

-الهی سرت بیااااد …

 

چشمکی از سر شیطنت زد و گفت:

 

-جوووون…ما که از خدامون!

 

سری به تاسف براش تکون دادم و بعد دوتا پا داشتم دوتای دیگه هم قرض گرفتم و بدو بدو از خونه زدم بیرون.

وای خدایاااا…باورم نمیشد.تصویر بدنش و بدن خودم لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمی رفت.

اگه کسی میفهمید یا اگه خود فرزام به کسی میگفت منو لخت دیده….

ولی نه.به گمونم اون از اون مدل پسرها نبست که عین خاله خانباجی ها این جور حرفهایی رو واسه کسی درمیون بگذراره…یا به پسرای محل بگه من دختر سرهنگ و لخت و پخت تو خونه دیدم.

اصلا…حتی فکر نکنم فرزام خیلی با کسی رفیق باشه. شبیه این آدمایی بود که تارک دنیا هستن ….

همیشه پکر…همیشه توفکر…همیشه سرد و خنثی….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 39

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Helya
Helya
2 سال قبل

😂😂از همین قسمت اولش عاشقش شدم
خیلی خوب بود😂
پارت گذاری هر روزه؟

یلدا
یلدا
2 سال قبل

سلام عالی بود

*ترشی سیر *
2 سال قبل

عالی

Darya
2 سال قبل

عالی👌

ناناز
ناناز
2 سال قبل

حس میکنم نویسنده بار اولشه داره رمان مینویسه، چون اصلا قدرت بیان خوبی نداره.رمان باید جوری نوشته بشه که آدم بتونه تصور کنه یا حداقل حس شخصیت ها رو درک کنه نه انقدر آبکی که اصلا نشه بفهمی شخصیت های رمان از اتفاقی که واسشون میوفته چه حسی دارن

mehr58
mehr58
1 سال قبل

عالیه

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x