رمان مادیان وحشی پارت 27

4.4
(5)

شونه ای بالا انداخت و چاییشو مزه مزه کرد

ــ نمیدونم ، نگرانشم
هم نگران اون هم نگران بنیتا

نگاه کنجکاوشو بهم دوخت و ادامه داد

ــ به نظرت مهراب و بنیتا یکم زیادی ناراحت نیستن؟

اوهوم ، همینطور بود …

+آره منم همینجوری حس میکنم
بچن دیگه ، میخوان زودتر برن سر خونه زندگیشون!

ریز خندید و دستشو رو شونم گذاشت

ــ به نظر منم یه سال زیاده آقای نامرد

اخم ریز و مصنوعی کردم و گوشه لبمو بالا دادم

+کجاش زیاده؟
4 ماهش که رفته
میمونه چقد؟8 ماه

هوفی کشید و آروم زمزمه کرد “نمیدونم”

🤍بنیتا🤍

سرمو رو شونش گذاشتم و با ارامش خاصی گفتم

+یه قولی بهم میدی؟

همونطور که موهای کوتاهمو نوازش میکرد جواب داد

ــ تا چی باشه!

+این‌که هیچ‌ وقت منو فراموش نکنی،
حتی اگه تَرکم کردی …

ــ قول لازم نداره،
وقتی یکی واردِ زندگی آدم بشه،
آدم بخواد نخواد اون جزئی از خاطراتشه!

+حتی اگه بره؟

ــ حتی اگه بره …

لبخند محوی رو لبم شکل گرفت

+خب دیگه بریم خونه؟

اروم بوسیدم

ــ دلم واست تنگ میشه

چشمکی زدم

+من بیشتر خل وضع

******

ــ کجا بودی تا الان؟!

با تعجب سرمو بالا آوردم

+تو بذار برسم!

کفشامو در آوردم و رفتم سمت مبلا که آسناتُ دیدم
پریدم بغلش و محکم بغلش کردم

+کجا بودی عوضی دلم واست تنگ شده بود

ریز خندید و کلاهمو از سرم برداشت

ــ ب..بنیتا!
شکست عشقی خوردی مگه؟!

+نه بابا چی میگی
زیاد تو صورتم میومد دیگه… کوتاهش کردم
تازه الان یکم بلند شده

امیر ارسلان اومد طرفم و بازومو اسیر دستاش کرد

ــ گفتم کدوم قبرستونی بودی؟
ساعت 11شبه

با چشمای گشاد نگاهش کردم

+بیرون بودم خب!
با مهراب ، تو پارک نشسته بودیم

پوزخندی زد و نشست رو مبل

ــ آره ، منم گوشام مخملی و درازه

پوفی کشیدم و نشستم کنارش

+ناسلامتی من از تو بزرگترم
باید بهت گیر بدم با آسنات چرا تنها تو یه خونه این؟!

ــ چه ربطی به سن داره؟
من انقد بی رگم که بذارم خواهرم تا نصف شب بیرون باشه؟
هوم؟
تازه،تو که همش میگفتی آسنات کی برمیگرده

از رو مبل بلند شدم و همونطور که میرفتم سمت اتاقم بلند گفتم

+عزیزم خواهرت با نامزدش حق نداره بیرون باشه؟
آسنات قدمش رو چشممون
دیگه حرف نباشه لطفا

💜آسنات💜

از شدت عصبانیت سرخ شده بود
بازوشو تو دستام گرفتم و برای اروم کردنش دستمو پشت گردنش گذاشتمو شونه هاشو ماساژدادم

+انقد عصبانیت نداره که امیر ارسلان
نامزدن چند وقت دیگه ازدواج میکنن
تو چیکارشون داری؟

نفس عمیقی کشید و رفت تو آشپزخونه

ــ آخه اینا هنوز …

+اینا هنوز چی؟
بهونه نیار دیگه
عصبانیت نداره ، آروم باش

هوفی کشید و بعد یه مکث کوتاه گفت

ــ چیزی میخوری ؟!

+نچ

ــ من میرم بخوابم ، شب بخیر

منتظر جوابم نموند و رفت …
شونه ای بالا انداختم و راهمو کج کردم سمت اتاق بنیتا
تقه ای به در زدم که صداش اومد

ــ بیا تو

بعد ورودم ، درو بستم

+چه خبرا؟!
از دانشگاه چه خبر
از مهراب

تو گلو خندید و نشست رو تختش

ــ زیاد نمیرم دانشگاه
کی حوصله درس خوندن داره؟ اونم تجربی…
خودت میدونی که چقد سخته!
مهرابم که …
خل بازیاش کمتر شده ، ناراحته میگه زود تر ازدواج کنیم

خندیدم و دستمو گذاشتم رو شونش

+ایشالا خودم میشم ساقدوشتون

گوشه لبمو به دندون گرفتم و دو دل لب زدم

+هنوزم.. کار خلاف میکنه؟

تند تند سرشو به طرفین تکون داد

ــ بهش گفتم اگه کارای خلاف بکنه باهاش بهم میزنم

اروم خوبه ای گفتم و لبخند مصنوعی زدم

+من دیگه میرم بخوابم
کاری نداری خوشگله؟

بوسه برام فرستاد و شب بخیری گفت

لامپ اتاقشو خاموش کردم و آباژور رو واسش روشن گذاشتم
بی حوصله شماره کوروش رو گرفتم و دراز کشیدم رو تختم
دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خمارش تو گوشم پیچید …

ــ جونم عشقم؟

بغضمو قورت دادم

+عشقمو …
عشقمو….
عشقمو زهر مار
میمردی یه خبر از من بگیری؟

تو گلو خندید ، کشدار گفت

ــ عزیز دلـــــم
هنوز یه روزم نشده که رفتی

من بدون اون ، حتی شده یه ساعت دلتنگش میشدم
تمام امروز منتظر بودم زنگ بزنه ، اما هیچ تماس یا حداقل پیامی ازش نداشتم…

+کوروش.. کوروش خیلی نامردی
منو بگو که دلم واست تنگ میشه
همه راست میگفتن ، منه احمق نباید به حرفشون گوش میدادم

گوشیو قطع کردم و دستامو رو چشمام گذاشتم …
آروم داشتم گریه میکردم که یهو در باز شد …

Amir arsalan

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها