رمان مادیان وحشی پارت 28

4.2
(6)

28
گوشیو قطع کردم و دستامو رو چشمام گذاشتم …
آروم داشتم گریه میکردم که یهو در باز شد …

امیر ارسلان بود ، با چهره خواب آلودش اومد و کنارم نشست

ــ چیشده باز؟
نگفتم گریه نکن؟!
فردا مراسم داریما ، نمیخوام صورتت بهم بریزه

رو تخت دراز کشیدم و با گریه دستشو گرفتم
محکم فشارش دادم و تا خود صبح گریه کردم …

*********

خسته بودم
خودمو انداختم تو بغل امیر ارسلان که حال خوبی نداشت

ــ چه گوهی خوردیم انقد خوشگل شدیم به نظرت؟

تو اون وضعیت بلند زدم زیر خنده …
از خود راضی!..

+همچین مالیم نیستیا!

نوچی کرد و کنارم زد

ــ من به این جیگری!
یه پلک بزنم هزار تا دختر بساط مراسم عروسیو میچینه

😶‍🌫️آرزو…😶‍🌫️

موهاشو که بافته بودم ، از پشت با یه گیره محکم کردم

+رزیتا چیشد؟
به پسره نزدیک شدی؟!

لبخندی زد و برگشت طرفم

ــ من قربون تو برم اخه مامان!
باور کن هر طور شده زندگیشونو میپاشونم و انتقاممونو میگیرم
شما نگران هیچی نباش
باشه عزیز دلم؟
نمیخوام یه وقت دوباره قلبت بگیره

لبخندی از اینهمه مهربونیش زدم
چی میشد اگه میثاق یه ذره دوستم داشت
حالا دارم به روز سیاه میندازمش هم خودش هم زندگی بچه هاش ، مسبب همه اینا فقط و فقط خودشه…

نفسمو کلافه بیرون فرستادم

+به بابات که چیزی نگفتی؟

تلخ خندید و سرشو پایین انداخت

ــ اصلا میبینمش که بخوام بهش چیزی بگم؟
با یه آدم معتاد که اینهمه سال فقط مادرمو عذاب داده چیکار میتونم داشته باشم؟

دستشو رو رگ دستم گذاشت

ــ کسی که باعث شد رو دستای مادرم بخیه ببینمو چجوری میتونم تحمل کنم؟!

کشیدمش تو آغوشم

+هرچی باشه اون پدرته …

ــ پدر؟
کلمه غریبه ایه
وقتی تو چهار راها گل میفروختم کجا بود؟
هوم؟
وقتی بهش نیاز داشتم کجا بود؟
تو پارکا و کوچه های خرابه شهر؟
چرا منو نیاورد پیشِ تو
چرا اون روز تو دادگاه حضانت منو به اون دادن…
اگه کوروش نبود ، من حالا حالا ها باید بدبختی میکشیدم و نمیتونستم پیدات کنم!…

+تقدیر منم همین بوده
اون شب که دارا از آپارتمانش بیرونم کرد تو خیابونا ول میچرخیدم
بابات مست بود ، انداختم تو ماشینش و بردم خونه
خودش…

تک خنده ای کردم و دستمو رو گونش گذاشتم

+اون موقع ها وضعیت مالیش بد نبود
نه خیلی خوب ، نه خیلی بد
یه خونه 70 ، 80 متری داشت با دو دست مبلمان و تخت خواب و تلویزیون و وسایل آشپزخونه و یه سمند
تو دادگاه …

اشکامو پاک کردم و ادامه دادم

+تو دادگاه حکم کردن ، یا باید باهاش ازدواج میکردم یا اعدام میشد…
نمیخواستم بمیره ، نمیخواستم …
باهاش ازدواج کردم و کم کم هرچی داشتیم رفت پای مواد و سیگار و هزار تا کوفت و زهر مار دیگه…
طلاقمو ازش گرفتم ولی حضانت تورو بهم ندادن
نمیتونستم باهاش کنار بیام
هر شب که میومد خونه کل تنم از ضرب دستش کبود میشد …
مجبور شدم ولت کنم و هنوز که هنوزه از کارم پشیمونم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها