رمان مادیان وحشی پارت 30

4.7
(6)

30
دستامو مشت کردم و رفتم بیرون …

*******

هرچی روی میز بود رو ریختم زمین ، صدای شکستن شیشه های عطر بد جور لذت بخش بود واسم…

بابا ــ مهراااب باز کن لعنتی چه مرگت شده

مامان ــ مهراب چیکار داری میکنی
باز کن ببینمت
الان میزنی خودتو داغون میکنی!

عصبی داد زدم

+ولم کنین
بشنوم بنیتا و خونوادش خبر دار شدن زمین و زمانو بهم میریزم

یکی از شیشه های عطر سالم بود ، تو اینه به خودم خیره شدم و محکم کوبیدمش تو اینه …

تو بد مخمسه ای گیر افتاده بودم
اگه قبول نمیکردم قطعا دست میبردن تو معامله هاشون و خونوادشون از هم میپاشید …

اگه قبول میکردم بنیتا رو از دست میدادم
اعتماد خونوادشو از دست میدادم
اعتبار پدر و مادرم از بین میرفت …

نشستم رو زمین
چیکار باید میکردم …

شماده دختره رو گرفتم و بعد دوتا بوق صدای افتضاحش تو گوشم پیچید

ــ جونم عشقم؟

+عشقم و مرگ
عشقم و درد بی درمون

ــ عه!
آدم به نامزد خودش بی احترامی میکنه عزیزم؟

کلافه بودم ، سر درد داشتم ، دستم درد میکرد …

+چیکار باید بکنم

ــ اومممم…
خب تنها کاری که باید بکنی اینه که تو یه پارتی باهام باشی
همه رو دعوت میکنم و یه لایو تو اینستا باهات میگیرم

+کثافت …

ــ منم عاشقتم عزیز دلم

خندید و گوشیو قطع کرد
درو باز کردم ، مامان رو پله ها نشسته بود و بابا دست به سینه تکیه داده بود به نرده های چوبی پله ها…

بابا ــ مهراب چیشده
با من حرف بزن ، مشکلتو بگو شاید تونستیم حلش کنیم

مامان اومد طرفم و دستمو گرفت
مشتمو باز کرد و قطره های خون با شدت بیشتری از دستم روی زمین چکیدن
صورتم از درد توهم جمع شد
میسوخت …

مامان با گریه دستمو نگاه کرد و گفت

ــ الهی مادر فداتشه ، چیکار کردی با خودت
چرا اینجوری میکنی مهراب جان
با بنیتا دعوات شده؟
چیشده آخه؟

دستمو از دستش بیرون کشیدم و رفتم سمت دستشویی
دستمو که شستم باند پیچی کردم

لم دادم رو مبل و زمزمه وار مدام پشت سر هم گفتم

+ولم کنین
ولم کنین
ولم کنین…

🤍بنیتا🤍

شماره مهرابُ گرفتم
دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خستش تو گوشم پیچید

ــ بفرمایید

ابروهام بالا پرید ، چرا رسمی شده بود؟

+خوبی مهرابم؟
چیشده عزیزم انگار حالت خوب نیست

ــ خوبم
کاری داری؟

بی حوصله بود

+میخواستم بگم دلم واست تنگ شده

ــ همچنین

رفتاراش سرد بود ، احساس خفگی بهم دست داد

+مهراب …
مهراب عزیزم چت شده؟!

ــ حوصله ندارم بنیتا ، فعلا

لبمو جوویدم بلکه اشکام راه باز نکنن
رفتم تو تلگرام و رو پیویش کلیک کردم …
نا خود آگاه شعری که چند روز تو ذهنم بود رو براش فرستادم

“با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده جو می بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می بینم ”

پوفی کشیدم و گوشیو رو تختم انداختم
یعنی چی شده که انقد سرده؟!

💙مهراب💙

سرد رفتار کردم ، قلب خودم ترک برداشت چه برسه به بنیتا …
پیامی از تلگرام واسم اومد

“با خیال تو که شب سربنهم بر خارا
بستر خویش به خواب از پر قو می بینم

با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز
نرگس مست ترا عربده جو می بینم

این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست
کز فلک پنجه قهرش به گلو می بینم

آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت
شهریار اینهمه زان راز مگو می بینم”

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم که گوشیو نشکنم …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها