رمان مادیان وحشی پارت 32

4.8
(5)

32

💙مهراب💙

روز موعود بود …
غم کل وجودمو تصاحب کرده بود و تو این چند روز خبری از بنیتا نداشتم
امشب باید میرفتم پیشش…

صدای موسیقی کر کننده بود ، مجبور شدم برم تو اتاق
شماره بابا رو گرفتم ، بعد چنتا بوق جواب داد

ــ کجایی مهراب؟

+امشب برین عمارت آتاش
ساعت 12 میام

منتظر حرف دیگه ای از جانبش نموندم و گوشیو قطع کردم

کلافه دستی تو موهام کشیدم و از این اتاق لعنتی بیرون زدم
به محض خارج شدنم ، رزیتا رو با همون لبخند حال بهم زنش دیدم
اخم غلیظی کردم و داشتم میرفتم که بازومو اسیر دستاش کرد …

ــ عه عزیزم!
زشته که اینجوری
یه لبخندی چیزی!…

نگاهمو عصبی ازش گرفتم و رفتم تو سالن
یه پیک ، دو پیک ، سه ، چهار …
کل تنم گر گرفته بود ولی هنوز هیچی یادم نمیرفت
حداقل واسه یه شب ، واسه یه شب یادم بره دارم چیکار میکنم با زندگیم …

&12 شب&

جلوی چشمای متعجب همه کنار بنیتا که چشماش به سرخی میزد نشستم
آب دهنمو به سختی قورت دادم و با صدای گرفته ای گفتم

+لطفا هرچی شد ارتباطتونو قطع نکنین
این چیزایی که قراره پیش بیاد به من مروبطه نه خونوادم

به وضوح گرد شدن چشمای همه رو حس میکردم
سری تکون دادم و آروم ببخشیدی گفتم

دست بنیتا رو گرفتم و بردمش داخل اتاقش …
درو قفل کردم و نشستم رو تختش

ــ مهراب .. مهراب نمیگی چی شده؟
نگرانتما

به سختی سرمو بالا گرفتم و تو چشماش خیره شدم

+م..من .. من…باید.. برم
نمیتونم با تو باشم

بهت زده لب زد:

ــ چی؟!

با بی رحمی تمام ، جوری که قلبش ازم برنجه داد زدم:

+گفتم ما نمیتونیم باهم باشیم
اوکی؟
باید برم

اشک تو چشماش جمع شد ، یه قدم اومد نزدیک تر
با صدای لرزونی گفت

ــ م..میشه نری!
حداقل حالا نرو
حالا که هوا سرده بذار یکم بعد
پا که میذارم زمین یخه
به هرچی دست میزنم یخه
رو تخت که دراز میکشم یخه
بذار فکر کنم هستی
فکرم بره سمت تو!
یخ نبنده…!
نرو ، خب؟!
حالا نرو …
یه وقتی برو که دل آدم بغل نخواد
لرزش نگیره
یه جوری برو که جات سوز نیاد
آدم نچاد ، عطسش نگیره
بابام میگفت پیر اگه زمستونو رد کنه زنده میمونه
بذار دل منم این زمستونو با تو رد کنه
دردش نگیره…
خب؟!
تو این سرما نرو
تو این سوز لعنتی که میزنه به استخونا نرو

بغض سختی گلومو گرفته بود…
رفتم سمت در و خواستم بازش کنم که بلند گفت

ــ اخه لعنتی مگه من برات نمیمردم؟!
مامانت میدونه با چشمای پسرش زندم؟

برای آخرین بار بغلش کردم و لباشو نرم بوسیدم

رفتم طبقه پایین …

امیر ارسلان ــ کجا داری میری؟
نمیخوای بگی چیشده؟ گند زدی به حال و روز بنیتا!

+م.من باید برم

محکم درو بستم و سوار ماشینم شدم ، از عمارت بیرون زدم …

☁مریم☁

با بهت به جای خالیِ مهراب زل زدم
الان چی گفت؟باید بره؟!
زدم زیر گریه ، رستا اومد کنارم و با بغضی که داشت لب زد

ــ ناراحت نباش مریم،ایشالا که خوشبخت باشه

میثاق ، سیاوش رو بغل کرده بود و امیر ارسلان خیره شده بود به پارکتها …
حدس میزدم الان چقدر باید حال بدی داشته باشه ولی دم نمیزنه…

آسنات رفت سمتش و سرشو گذاشت رو سینش …

💜آسنات💜

رفتم کنار امیر ارسلان و سرمو گذاشتم رو سینش
حالش بد بود …

بعد چند لحظه ازش جدا شدم و دستمو به ته ریش نرمش کشیدم
نگاهش برگشت سمتم و لبخند غمگینی زد

+خوبی امیر ارسلان؟
نگرانتم

اگه خوب بود باید یه دادی میزد وسیله ای مشکست
چه میدونم ، یه واکنشی نشون میداد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها