رمان مادیان وحشی پارت 33

5
(4)

اگه خوب بود باید یه دادی میزد وسیله ای میشکست
چه میدونم ، یه واکنشی نشون میداد!

رفتم تو اتاق بنیتا
درو قفل کردم و نشستم کنارش …
دستمو به شونش کشیدم و بغلش کردم

🤍بنیتا🤍

خسته بودم از آدمای اطرافم ، چند روزه همش دارم قرص میخورم ولی سر دردم خوب نمیشه
دهنم خشک شده بود…

+آسنات اون کشو رو واسم باز کن
یه بسته قرص توش هست ، بهم بدش

یه لیوان اب که روی میز بود همراه قرص داد دستم
سه تا خوردم و لامپ اتاقمو خاموش کردم

+برو بیرون

ــ اما

تیکه تیکه گفتم:

+گفتم . برو . بیرون

بعد چند لحظه تنها شدم
یعنی الان به کی داره میگه من تا ابد برای تو حوصله دارم
کاش میومد کنارم مینشست ، لواشک میخورد
پوستاشونو مینداخت کف اتاق
منم فقط نگاهش میکردم ، غر نمیزدم
مگه نگفته بودم چشماش مال منه
مگه نگفتم نمیخوام کسی به چشماش نگاه کنه
مگه نگفتم …
خیلی چیزا گفتم و الان هیچ کدومشون عملی نشدن …
بی صدا گریه کردم
بی صدا شکستم
بی صدا …
بی صدا ، با یه شلیک روحمو کشت …

اشکامو پاک کردم و رفتم سمت کمد لباسام
لباسای مشکیمو پوشیدم و شماره معراج ، یکی از بچه های دانشگاهُ گرفتم …

ــ به به !
چه عجب یه خبری از ما گرفتی بی معرفت!

+میتونی بیای بیرون؟

صداش رنگ تعجب به خودش گرفت …

ــ چیزی شده؟
نصف شب بریم بیرون؟

کلافه دور خودم چرخیدم و در نهایت نشستم رو صندلی

+معراج اگه میای بگو ، نمیایَم مجبور نیستی
خیلی وقته ندیدمت ، دلم تنگ شده واست

ــ نه نه نه
میام حتما
فقط آدرسو واسم بفرست

باشه ای گفتم و گوشیو قطع کردم

نگاهم به ساعت مچیم افتاد
“1 و 15 دقیقه شب”

همه تو سالن نشسته بودن
هیچ کدوم حواسشون نبود تا وقتی که رفتم تو آشپزخونه
در کابینت رو باز کردم و قلیونمو برداشتم …

بابا اومد سمتم و گفت

ــ چیکار میکنی بنیتا!
قلیون نکش ، برات خوب نیست

+تنها چیزی که برام خوبه یه جمع دوستانس که فساد ازش بچکه و شما ام هیچ دخالتی توش نداشته باشین

دست خودم نبود ، نمیدونستم چی میگم
با حرفام شاید دلشو شکسته باشم

+ببخشید

داشتم میرفتم بیرون که مریم جون دستمو گرفت
چشماش خیس بودن …

ــ بنیتا
بخدا من از هیچی خبر نداشتم
سیاوشم خبر نداشت ، نمیدونم این چند روز چش شده بود

+یه دیالوگی بود که میگفت “اون هیچوقت عاشق من نبود
عاشق این بود که من اینهمه دوسش داشتم”
دقیقا جریان منه …

منتظر حرف دیگه ای نموندم و رفتم سمت پارکینگ ، ماشینمو از پارک در آوردم و روندم سمت خونه ویلایی خودم …
خیلی مرتب نبود ، انگار جنگ جهانی دوم تو خونه من بوده!…

تا اونجا رو مرتب کردم زیاد طول کشید ، شاید یه ساعت
صدای زنگ درو که شنیدم رفتم سمت آیفون و با دیدن معراج درو باز کردم

*****

یه چیزی تو دستش بود

ــ میذاری بیام تو یا نه؟
سه ساعته زل زدی بهم عین سگ میلرزم

نگاه ازش گرفتم و عقب رفتم

+ببخشید حواسم نبود

سری تکون داد و نشست
به کیسه پارچه ای مشکی رنگی که تو دستش بود اشاره کردم

+اون چیه ؟

خندید و شیشه ای از داخل کیسه بیرون آورد
شیشه ی مشروب رو بالا آورد و گفت:

-میدونستم تو عرضه نداری تو خونت از اینا داشته باشی
بی بخار بدبخت!

حالم زیاد خوش نبود ، ولی یکم خندیدم

+عزیزم اگه به بخار بود که گوهم بخار داره!

شونه ای بالا انداخت و بیحوصله لب زد

ــ خب حالا!
تا جایی که میدونم تو و امیر ارسلان بد مست نیستین ، نه؟

اوهومی گفتم و رو به روش نشستم
یهویی اخم غلیظی کرد

ــ بابام میگه میخوام زن بگیرم!!
همینمون مونده بشیم مضحکه عام و خاص
یه زن بگیره همسن من دور هم بخندیم.

معراج گوله نمک بود ، با اون قیافه دوست داشتنی و چشمای سبزش حسابی دختر تور میکرد ولی ازدواج نه …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها