رمان مادیان وحشی پارت 35

4.3
(11)

رفتم سمت اتاقش و بی مقدمه درو باز کردم

ــ میمیری اول در بزنی؟

رو تخت دراز کشیده بود و ساعد دستشو رو چشماش گذاشته بود
نشستم رو تختش

+اومدم که تنها نباشی خب!

ــ من بخوام تنها باشم باید کیو ببینم؟

نقس عمیقی کشیدم و این بار کنارش دراز کشیدم و خودمو انداختم تو بغلش

+هیچکس
تحمل کن تا صبح
اینجا پیشت میخوابم

برگشت طرفم ، چشماش به سرخی میزد
متعجب ابرویی بالا انداختم و دستمو سمت ته ریشش بردم

+کم خوابی داری؟
رگای قرمز تو چشماته

بازومو تو دستش گرفت و عصبی گفت

ــ آسنات.!
من ، تو یه اتاق ، با تو ، خوابم ، نمیبره!
فهمیدی؟
یا الان میری یا خودم میندازمت بیرون

لب و لوچمو آویزون کردم و دلخور بهش زل زدم

+من به این نازی!

🤍بنیتا🤍

تپش قلبم بالا رفته بود ، میدونستم قلیون واسم خوب نیست ولی بازم کشیده بودم …

+چیشد معراج؟!

دلخور بهم زل زد و گفت

ــ دارن میان
فقط افشین و برنا که آدم بودنو خبر کردم ، بقیه شون جو میگیرن میزنن سرویس…

با چشمای گرد شده برگشتم طرفش

+بسه دیگه!
یهویی بگو …

ــ همچین حرفی نزدم

بیخیال حرفی که میخواست بزنه شدم و شروع کردم به قدم زدن تو خونه

با صدای زنگ در ، پا تند کردم سمت آیفون
با دیدن بچه ها که دانشجوی روان شناسی و اون یکیشون مشاور بودن لبخند تلخی زدم…
خیلی وقت بود نرفته بودم دانشگاه وگرنه شاید الان من روان شناس شده بودم …
درو باز کردم و نشستم کنار معراج ، دستشو دورم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم
دست آزادشو بین دستام گرفتم و فشار دادم

همون لحظه صدای خنده های اون دوتا رو شنیدم

افشین ــ جووون بابا!
بنیتا تو کجا ، معراج کجا!
چیزی شده ما خبر نداریم؟!

معراج چشم غره توپی بهش رفت و گفت

ــ کم زر بزن بنیتا مثل خواهرمه خودشم مهرابو داره!
بیا تو اون بدبختم بیاد نگهش داشتی تو سرما!…

پوزخندی زدم و رفتم تو آشپزخونه قهوه رو ریختم تو فنجونا و گذاشتمشون رو میز

+خوش اومدین

همه تشکر کردن و منتظر نگاهم کردن

برنا ــ چیزی شده؟
ناراحتی انگار

سری تکون دادم و انگشتامو به هم قفل کردم
قطره اشکی رو گونم چکید ، منی که هیچوقت جلوی بقیه گریه نمیکردم دیگه کم آورده بودم…

+مهراب رفت

همه ساکت فقط خیره بهم بودن و معراج تو شوک بود
با گریه و صدای لرزونم ادامه دادم

+هزار تا حرف قشنگ بلدم بزنم که دست یه نفرو از باتلاق بگیره بکشه بیرون اما خودم تو همون باتلاق در حال غرق شدنم
هزار راه بلدم که حال کسی رو خوب کنه اما حالِ خودم انگار سر جاش نیست
انگار تو هر جمعی میتونم با همه بجوشم اما تنهای تنهای تنها باشم
انگار غریق نجاتی ام که تو دریا غرق میشه
اینا ترسناکه ، اینا زورم نرسیدنه ، مشکل من دنیا و اتفاقات مزخرفش نیستن ، مشکل من خودمم که زورم به خودم نمیرسه
اعتمادی که از خودم به بقیه نشون دادم، خودم به خودم ندارم
انگار همه جوابا رو بلدم اما همه رو غلط مینویسم انگار که آدرس درست رو میدونم اما از کوچه اشتباه میرم
به بن بست میرم ، میرم که ته خیابون گریه‌م بگیره، شاکی باشم…
انگار همه چشمه ها برای خودم خشکیده و راهی برای رفع این تشنگی نمیشناسم
انگار اتفاقِ خوبی میتونم باشم، اما نه برای خودم، نه برای زندگی خودم…

معراج یه جوری میخواست جمعو به خودشون بیاره…

ــ م..من میرم .. میرم چای نبات بیارم ، بعد قلیون تو این هوای سرد میچسبه

دستمو کنار صورتم گذاشتم و کلافه گفتم:

+بیا بشین معراج ، بیا بشین آرومم کن!

با مکث طولانی دوباره سر جاش نشست …

برنا ــ الان حِسِت چیه جدا شدین؟

مثل برق گرفته ها سرمو بلند کردم

+ما جدا نشدیماااا!

کنارم نشست و حالا بین معراج و برنا بودم ، افشینم رو به روم نشسته بود

-پس چی شدین؟

آب دهنمو قورت دادم

+اون فقط خسته شده بود رفت!
خستگیش در بره میاد خب ..!

پوزخند تلخی زد و دستشو بین موهام به گردش در آورد

-عادت داری خودتُ گول بزنی؟

+عادت دارین آدما رو با حرفاتون اذیت کنین؟

-نه تو باید به خودت بیای!

+وقتی اون قرار نیست به من بیاد من چرا به خودم بیام؟

-راسته که میگن آدمی که خودشو به خواب زده نمیشه بیدار کردا الآن حکایتِ تو شده!
ما هِی میزنیم تو گوشِت که پاشو بیدار شو دیرت شده!
تو ولی مثلاً خوابی!

+خوابِ خوبیه خب ، دوسش دارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها