رمان مادیان وحشی پارت 36

4.2
(5)

افشین ــ یه روز قدر اون الماسی که داشت و از دستش داد رو میفهمه
بنیتا …
من تاحالا گریه کردنتو ندیدم ، مطمئنم هیشکی ندیده!
نباید خودتو ببازی
بخند ، حرف بزن ، اهنگ خوشگل گوش بده ، غذای مورد علاقتو بخور ، لباس خوشگل بپوش ، با ادمای درست و حسابی بگرد ، قرار نیست به هرچیزی اهمیت بدی…
یادت باشه تو فقط یه بار زندگی میکنی..

این حرفا تاثیری روم نداشت ، فقط میخواستم بخوابم …
یه خواب عمیق و طولانی که حالمو جا بیاره …
با صدای گرفته ای گفتم

+مرسی …
مرسی ازتون ، دلم واستون تنگ شده بود ، گفتم بیاین اینجا

دستی به چشمای خیسم کشیدم و ادامه دادم

+اتاقا خالیه ، برین بخوابین

برنا ــ من و افشین باید بریم ، مرسی از دعوتت مواظب خودت باش کم فکر و خیال بکن

خداحافظی مختصری ازشون کردم و لم دادم رو مبل
چشمامو بسته بودم که یهویی تو آغوش گرمی فرو رفتم

+چیکار میکنی معراج!
بذارم زمین

نوچی کرد و چشمکی زد

ــ باید بری بخوابی

🖇معراج🖇

گذاشتمش رو تختش و موهاشو باز کردم
پتو رو کشیدم روش و کنارش نشستم
دستمو تو موهاش فرو بردم ، سعی داشتم کاری کنم بخوابه …

چشماشو بسته بود ، یه دفعه یه لبخند آروم زد
ازش پرسیدم:

+ چیکار میکنی؟

بدون این که چشماش رو باز کنه
گفت:

ــ تو رویام!

بلند خندیدم

+همه چی خوبه؟
خوش میگذره؟

ــ آره، نمیدونی چقدر پیرهن آبی بهش میاد
همیشه وقتی آبی تنش میکنه بیشتر دوستم داره.

یهو چشماش رو باز کرد و خیره شد به سقف

+چت شد؟

آروم گفت:

ــ فقط بدی رویا اینه که واقعیت نداره…

لبخند تلخی زدم و قطره اشکی که رو گونش سر سره بازی میکردُ پاک کردم

+بخواب …
بخواب بنیتا همه چی حل میشه

******

“صبح روز بعد”

از خونش زدم بیرون و راه دانشگاه رو رفتم
شماره مهرابُ گرفتم
دیگه داشتم ناامید میشدم که با صدایی که انگار از ته چاه در میومد جواب داد …

ــ بله ؟

اونقدری عصبی بودم که صدامو بالا ببرم ..

+بله و بلا
احمق تو از بچگی بنیتا رو میخواستی
لاشی نبودی که آخرای راه ولش کنی
چه گوهی داری میخوری؟!

ــ دخالت نکن
حتما دلیل داشتم

تا اومدم جوابشو بدم گوشیو قطع کرد …

🤍بنیتا🤍

نامه معراجُ خوندم ، رفته بود دانشگاه …
اتاقمو مرتب کردم و رفتم سمت عمارت بابا …

همونطور که رانندگی میکردم ، به صفحه گوشیم زل زدم
چهل تماس از دست رفته داشتم
از طرف بابا و مامان و امیر ارسلان و آسنات ….
توجهی نکردم و گوشیو انداختم رو صندلی شاگرد…

کلیدو تو در چرخوندم و وارد خونه شدم
رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان اب واسه خودم ریختم …

💛میثاق💛

از دیشب تا الان کلی زنگ زده بودیم بهش ، ولی جواب نمیداد …

رستا از نگرانی پوست لبشو میجوید و حالا سرخی لبش که به خاطر ریزش خون بود تو ذوق میزد

عصبی سمتش خیز برداشتم و با دستم لبشو از زیر دندوناش در اوردم

+گند زدی به لبات!
تیکه تیکه شدن

کلافه شروع به قدم زدن تو اتاق کرد

ــ تو این هیری ویری فکر لبای منی؟
تو دیگه نوبری میثاق ، پنجاه سالت شده بشر!

این بار من لبمو به دندون گرفتم و سعی کردم تو این شرایط بد خونوادم نخندم …

+خب حالا…!
میسپارم بگردن دنبالش نگران نباش نفسم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها