&& سارا &&
ناراحت و غمگین بهش خیره شده بودم …
همین چند دیقه پیش دکتر رفت !
اما خیلی توصیه کرد که بیشتر مواظب خودش باشه … !
زبونی روی لبام کشیدم و ناراحت لب زدم :
+ آخه چرا اینکار رو با خودت کردی ایلیاد ! چیشد این اتفاق افتاد؟!
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ هیچی سارا … هیچی … .
پوزخندی صداداری زدم …
خیلی داشتم خودداری میکردم تا صدامو بلند نکنم و ازش جواب بخوام !
فقط داشتم مراعات حال بدش رو می کردم … .
دست به سینه شدم و گفتم :
+ چرا راستشو نمیگی ایلیاد؟!
هوممم؟! …
_ چون نمیشه … .
با این حرفش اختیارمو از دست دادم …
ولوم صدامو بالا بردم و گفتم :
+ چرا نمیشه؟!
هااا ، ایلیاد …
هاااا؟!
چرا همیشه با من دو رویی؟!
مگه قرار نشد چیزیو از هم مخفی نکنیم؟!
هووممم؟!
من دیگه واقعا صبرم تموم شده !
_ اینقدر شلوغش نکن !
اتفاق خاصی نیفتاده …
یه درگیری ساده بوده !
زدم زیر گریه و در همون حین لب زدم :
+ اتفاق خاصی نیفتاده؟!
واقعا که ایلیاد !…
واقعا که … .
دیگه منتظر نموندم بقیه ی حرفاشو بشنوم و از اتاقش زدم بیرون …
حیف من که اینقدر دوستش دارم !
اینم مثل افشینه !…
عین اون کارِش حرص دادنه منه … !
به سمت اتاقم پا تند کردم …
در اتاقمو باز کردم ، داخل شدم و در رو بستم …
به سمت تختم حرکت کردم و خودمو پرت کردم روی تخت ، کنترل اشکامو از دست داده بودم !
خدایا … اخه مگه من گناهم چیه که گیر یه همچین آدمای بی رحمی میفتم؟! …
&& کاترین &&
نگران به سمت آبتین حرکت کردم و وقتی بهش رسیدم ، زودی لب زدم :
+ کجاست؟!
با سر اشاره به اتاق رو به رویی کرد که سری تکون دادم و به سمت همون اتاق پا تند کردم …
از وقتی که متوجه شدم افشین خونریزی مغزی کرده ، عملش کردن و الانم توی بیمارستانه ، اینقدر حالم بد شده که خدا میدونه …
اینقدر استرس بهم وارد شد که نگم براتون !
مضطرب چند تقه به در اتاق زدم که صدای ضعیفشو شنیدم :
_ بیا تو …
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم ، با چشمای اشکیم بهش خیره شدم …
سرشو بانداژ کرده بودن !
یکم خودشو روی تخت بالا کشید و گفت :
_ م … مامان !
به خودم اومدم و در اتاقو بستم ، به سمتش قدم برداشتم و لب زدم :
+ چیکار خودت کردی افشین؟!
چه بلایی سر خودت اوردی پسرم؟!
هیچی نگفت …
اصلا چیزی هم داشت بگه؟!
کنار تختش ایستادم و گفتم :
+مگه بهم قول نداده بودی مواظب خودت باشی؟!
چرا اخه با من اینکار رو میکنی پسر؟!
اون از سیروس که با دیوونه بازیاش خودشو به کُشتن داد !
اینم از تو …
دستامو گرفتم جلوی صورتم و زدم زیر گریه …
_ گریه نکن مامان …
حالا چیزی نشده که داری گریه میکنی !
بی توجه بهش به گریه کردنم ادامه دادم که صدای کلافه و عصبیش رو شنیدم :
_ مامااان …
دستامو از جلوی چشمام برداشتم و عصبی رو بهش لب زدم :
+ یاماااان … درد بی درمااان !
اخه چرا میخوای عذابم بدی افشین !
میدونی دکترت بهم چی گفت؟!گفت اگه یکم دیر تر به بیمارستان می رسیدی و دیر تر عملت می کردن الان اون دنیا بودی !
تو اصلا حواست هست دادی چیکار می کنی؟!
هااان؟! …
پوفی کشید که ادامه دادم :
+ چیشد این اتفاق افتاد؟!
_ مامان …
پریدم بین حرفش و عصبی لب زدم :
+ فقط توضیح میخوام !
نفس عمیقی کشید و گفت :
_ قبلا در مورد ایلیاد بهت گفته بودم ، که رقیبمه و قاچاق دختر می کنه !
تند تند سری تکون دادم که ادامه داد :
_ متوجه شدم قراره تعداد زیادی دختر رو بفرسته اونورا …
منم با افرادم رفتم همون مکانی که قراره این معامله رو انجام بده و …
پریدم بین حرفش و عصبی گفتم :
+ و درگیر شدین و این بلا سر تو اومد !
درسته؟!
نفس عمیقی کشید و سری به نشونه ی درست بودن حرفم تکون داد …
سری به نشونه ی تاسف واسش تکون دادم و گفتم :
+ خب … حالا ضربه ی اصلی رو کی خورد؟!
پوزخندی زد و گفت :
_ هم من ، هم اون …
روی مبل کنار تختش نشستم که ادامه داد :
_ ضرر زیادی با این کار بهش زدم !
پول زیادی قرار بود بابت اون دخترا بگیره !
حالا که معاملش کنسل شد اون پول هم دیگه دود شد رفت هوااا … !
زبونی روی لبام کشیدم و گفتم :
+ حالا این دفعه که بخیر گذشت … ولی بهم قول بده که دیگه کاری رو بدون فکر انجام ندی که بهت صدمه برسه !
لبخند ریزی زد و سری به نشونه ی باشه تکون داد … .
یکدفعه انگار چیزی یادش اومده باشه ، گفت :
_ جاسوسام بهم خبر دادن که توی عمارتش یه دختره که بااش خیلی صمیمیه !
هع … حتما طعمه ی جدیدشه !
بیچاره دختره … .
آهی کشیدم و گفتم :
+ هنوز نقابشو واسه اون دختری که میگی ، بر نداشته …
وگرنه اونم یه لحظه باهاش نمیموند !
هوفی کشید و چیزی نگفت … .
عالی بودی عزیزم
مرسی جیگر😄😘💎
عالیی دست و پنجولت طلا نویسنده😄🤞♥️
فدات عزیزم 🙂🌿😘
نشی گلم🙂💖
سلام ببخشید پارت بعد رو کی میزارید
واینک چند روز ی بار پارت میزارید ؟
سلام گلم ⚘
پارت بعدی به احتنال زیاد فردا میزارم 😚
گاهی اوقات هر دو روز یه پارت و گاهی اوقات هم هم یه روز …🙂😘
ممنون واقعا رمانتون زیباست 🤍⛓
مرسی نفس 🙂 نظر لطفته عزیزم 😘🌼