دست روغنی و سیاهش را، با لباس کار آبی رنگش پاک میکند.
– اوستا من کارم تمومه… دیگه کدومو درست کنم؟
مرد لاغر اندام با خوش رویی نگاهش میکند و به ماشین بیرون گاراژ اشاره میزند.
– اینجا دیگه کار نداری پسر. اگه یه دستی به اون پارسه بکشی صاحابش عصری میاد ببرتش.
سیاوش با پشت دست عرق پشانیاش را میگیرد.
– رواله اوستا.
آفتاب سر ظهر مستقیم در مغزش میتابد.
دوست دارد خودش را در استخر یخ رها کند…
دست به کمر میگرد و نگاهی به آسمان می اندازد.
– مَصبِتو شکر. اینم لابد حکمته دیگه! ما سگ کی باشیم بخوایم شکایت کنیم؟
قمقمهی پلاستیکی را از روی سکو برمیدارد.
جرعهای مینوشد.
صورتش از طعم آب و پلاستیک داغ درهم میپیچد.
ناچار از سر گرما، قمقمهی آب را روی سر و صورتش خالی میکند.
اینبار با کلهای خنک شده نگاهی به پارس می اندازد.
– تو رو جون ننهت بد قلقل نباش! از صبح خروس خون با اره و اوره و شمسی کوره سر و کله زدم. مخم رد داده دیگه.
دستش را به بدنهی ماشین میکوبد و تکرار میکند:
– باشه پسر خوب؟ هیچ مرگیت نباشه دستت زدم راه بیفتی.
خودش را زیر ماشین میکشد.
– بسم الله…
کمی با دل ورودهی ماشین ور میرود.
دیگر آنقدری زبده شده که نقص های ماشین ها را در کمتر از پنج دقیقه پیدا کند.
سخت در انجام کارش غرق شده بود، که صدای نالان دختری حواسش را پرت میکند.
– ببخشید؟ کسی اینجا نیست؟
منتظر جواب اوستا کارش میماند.
خبری نمیشود که دخترک دوباره صدا میکند:
– ببخشید؟
سیاوش از زیر ماشین سرک میکشد.
سر تا پای دخترک فریاد میزند اهل این حوالی نیست.
با پایش تخت فلزی را هول میدهد و از زیر ماشین بیرون میآید.
– بفرما آبجی در خدمتم.
سوگند سریع نگاهش را سمتش میچرخاند.
با اشتیاق شروع به صحبت میکند.
– سلام آقا من ماشینم یه چهار راه پایین تر خاموش شده. گوشیم هم خونه جا گذاشتم. شمارهی هیچ کس هم حفظ نیستم.
سیاوش همینطور که سرتاپای دختر را از نظر می گذراند و به حرف هایش گوش میکند؛ در دل میگوید:
– دختره از دنیا فارغه قشنگ. از هفت دولت آزاد. به خودش زحمت نداده یه شماره هم حفظ کنه!
– میشه کمکم کنید؟ هرچقدر هزینه باشه پرداخت میکنم.
سیاوش از جا بلند میشود.
پاچهی سفید لک شده را روی دستان روغنیاش میکشد.
– آبجی بحث پولش نیست که…
دستش را پشت گردنش میکشد و نگاهش را کلافه دور گاراژ میچرخاند.
دلش خوش بود پارس حرف گوش کن، آخرین ماشین تعمیری امروزش است.
– اوستا… اوستا بیا مشتری داری.
طرز ایستادن و چشمان عسلی روشنش، عجیب در نظر سوگند آشنا میآید.
اگر گونهی روغنی شده و لباس کارش را ندید بگیرد؛ بی شک میتواند او در دستهی اندک مردان جذابی که در طول زندگیاش دیده جای دهد.
مرد لاغر اندام از بالکن گاراژ پایین میآید.
– بفرمایید در خدمتم.
با صدای صاحب کار سیاوش، رشتهی افکار سوگند پاره میشود.
گیج نگاهی به اوستا کار میاندازد.
– جان؟
سیاوش ناخواسته پوزخندی کنج لبش مینشیند.
و دوباره در دل میگوید:
– شوته شوته کلاً تو باغ نیست!
– دخترم میگم مشکل چیه کمکت کنیم؟
سوگند “آهان” کشداری میگوید و دوباره حرف هایی که برای سیاوش زده بود را برای مرد بازگو میکند.
نگاه اوستا کار که روی سیاوش مینشیند؛ آه از نهادش برمیخیزد.
– اوستا کار آخرم بود این ماشینه ها!
دستی به شانهاش میکوبد.
– برو کمکش ثواب داره. این دختر خانومم معلومه مال اینجاها نیست. غریبه گناه داره. برو کمکش از اونورم برو خونه دیگه مرخصی.
چپ چپ نگاهش میکند.
الان مرخص بود اگر این دخترک سروکلهاش پیدا نمیشد.
– لباس عوض کنم میام.
سوگند دوباره بی حرف خیرهاش میشود.
سیاوش با تاسف سرتکان میدهد و سمت انبار میرود.
آبی به دست و رویش میزند.
تیشرت نخی مشکی رنگش را میپوشد.
ساکش را یک وری روی شانهاش میاندازد و بیرون میرود.
سوگند اینبار با دیدنش بیشتر در فکر فرو میرود.
مطمئن است این مرد را، قبلا جایی دیده است..
– بریم… ماشین گفتی کجاس؟
سوگند به راه میافتد.
– از این طرف. دقیقاً یه چهار راه پایین تر از اینجا خاموش شد.
سیاوش شانه به شانهاش قدم برمیدارد.
– به قیافهت نمیخوره مال این ورا باشی.
سوگند در حالی که همچنان ذهنش درگیر قیافهی آشنای پسرک است، تایید میکند.
– نیستم.
– پس اینجا چی کار میکردی؟
سوگند آهی میکشد و مینالد:
– وکالت یه خانواده رو دست گرفتم. پدرم رو درآوردن. یعنی یه کارای محالی میدن دستم که تو شاهنامه قفله هنوز!
سیاوش نیشخند میزند.
– وکیلی پس…
– آره.
سیاوش در دل میگوید:
– کلاً بالا شهریا عادتشونه چایی نخورده پسرخاله شن.
سوگند با دست خودش را باد میزند.
– چقدر هوا گرم شده.
سیاوش جواب نمیدهد.
احساس میکند هیچ نقطه اشتراکی با این زن ندارد.
حرف زدن بیهوده است وقتی زبان یکدیگر را نمیفهمند.
تقریباً به چهارراه میرسند، که سوگند با دست به جلوی رویش اشاره میزند.
خوب بود!💛