از صدای شکستن زیر سیگاری کریستال و تلفن روی میز، منشی بدون در زدن، در را باز میکند و ترسیده وارد میشود.
– رئیس اتفاقی افتا… هین خاک بر سرم… ببخشید… ببخشید. فکر کردم… فکر…
سوگند با خجالت چشم میبندد و سرش را در سینهی سیاوش که با شتاب بالا و پایین میشود؛ پنهان میکند.
سیاوش اما برخلاف تنفسش، با خونسردی چشمش را ریز میکند و همانطور که دستش دور کمر سوگند حلقه شده، سرش را بلند میکند و ترسناک به منشی خیره میشود.
منشی بخت برگشته از ترس رنگ صورتش پریده بود و دست هایش از اخلاق سگ سیاوش میلرزید.
نمیدانست چه چیزی انتظارش را میکشد.
سیاوش نفس عمیقی کشید و با لبخند تصنعی رو به زن گفت:
– خانوم میرزایی شما اخراجی. وقتی رفتی درم پشت سرت ببند.
میرزایی بخت برگشته فقط زمان بدی با سیاوش درگیر شده بود.
خودش هم میدانست رئیس بی اعصاب امروزش، همیشه هم انقدر بداخلاق نیست.
با التماس میگوید:
– رئیس تو رو خدا…
سیاوش با چشمان به خون نشسته و با فریاد به سمت در اشاره میکند:
– گفتم بیرون!
سوگند آب دهان را قورت میدهد و بهت زده روی میز مینشیند.
نگاهی به سیاوش میاندازد.
نفسش را یک ضرب و صدادار بیرون میفرستد.
– یعنی هیچیت سیاوش نرمال نیست. شرکت رو با خونه اشتباه گرفتی.
سیاوش هم در سکوت و با چشمانی خمار نگاهش میکند.
سوگند یقهی کنار رفتهی مانتو و شال افتادهاش را درست میکند که سیاوش مچ دستش را میگیرد و مانع کارش میشود.
– مگه گفتم میتونی بری؟
سوگند برایش چشم گرد میکند.
– جدیدا خیلی زور میگی و دستور میدیا! حواست هست؟
سیاوش طی حرکتی بس جذاب و فیلمی طور، جفت دست سوگند را با یک دستش میگیرد و بالای سرش میبرد و دست دیگرش را روی قفسهی سینهاش می گذارد و دوباره روی میز میخواباندش.
روی تنش خیمه میزند و خمار میگوید:
– این سری که سر و کله اون پدرسگ آرش پیدا نشد این منشیه رید تو حالم. کلا انگار خدا لج کرده منتظره من دست به تو بزنم از آسمون بلا نازل کنه.
سوگند ریز ریز میخندد و سیاوش با خشونت مخصوص خودش، با لب هایش، پوست گردنش را به بازی میگیرد.
لبش را از گردنش بالا میکشد.
چانهاش را ریز میبوسد و بعد دوباره لب هایش را مزه میکند.
خمار زیر گوشه سوگند مینالد:
– پاشو بریم خونه…
آرش از جلوی نگهبانی میگذرد و به جهانگیر میگوید:
– بابا تو همینجا بمون تا من برم سیاوش رو پیدا کنم. جایی نریا.
جهانگیر با همان صورت رنگ و رو پریده نگاهش میکند و سر تکان میدهد.
مامور نگهبانی نگران سمت جهانگیر میدود.
– سلام جناب رئیس وقتتون بخیر. خدا بد نده… اتفاقی افتاده؟
جهانگیر مثل خواب زده ها نگاهش میکند.
نگهبان که از وخامت اوضاع مطلع میشود، زیر بازویش را میگیرد و سمت لابی شرکت میبرد.
– بنشینید اینجا رئیس… الان براتون آب میارم.
آرش از جلوی منشی سریع میگذرد تا وارد دفتر سیاوش بشود که با صدای هق هق ریز میرزایی، منشی جدید شرکت، جفت ابروهایش بالا میپرد.
شوکه سمتش میچرخد.
– خانوم میرزایی؟
میرزایی بینیاش را بالا میکشد و با دستمال اشک چشمش را میگیرد.
– سلام جناب صرافیان.
آرش بهت زده چشم گرد میکند.
– علیک سلام. چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
چانهی میرزایی دوباره میلرزد و میگوید:
– جناب رئیس اخراجم کردن.