سیاوش با استایل مخصوص خودش شروع به آشپزی میکند.
اخم ظریفی ناشی از تمرکز بین ابروهایش جا خوش کرده بود.
سوگند پشت میز نهار خوری چهار نفرهی داخل آشپزخانه مینشیند.
دستش را زیر چانهاش میزند و با لذت به آشپزی کردن سیاوش نگاه میکند.
حس خاصی داشت که سیاوش صرافیان با آن قد و هیکل، با آن دبدبه و کبکبه، ساعت یازده شب، وسط آشپزخانهی مدرن دوست دخترش ایستاده و برایش با دقت و ظرافت آشپزی میکند.
حسی مثل آب شدن تمام کارخانه های قند و شکلات سازی در قلبش…
ماکارانی را درون قابلمه میریزد و میگذارد تا دم بکشد.
بعد زیر چشمی نگاهی به سوگند میاندازد و همانطور که دستانش را میشورد، سوال میکند:
– به چی فکر میکنی دو ساعته خیره شدی بهم؟
نگاه سوگند روی عرض شانهی سیاوش جابجا میشود.
از ذهنش میگذرد:
– هرلحظه ممکنه شونههاش لباسشو پاره کنه…
و دوباره یواشکی ذوق میکند از این حجم دوست داشتنی که تمامش متعلق به او بود.
لبش را گاز میگیرد و جواب میدهد:
– دارم به این فکر میکنم که چند نفر مثل منن؟ که یکی مثل تو رو داشته باشن؟ که بخدا خوشبختی همینه! نه بیشتر نه کمتر…. همین که تو هستی!
سیاوش دلش قنج میرود از این همه زنانگی…
از این همه لطافت…
سمتش میرود و روی صورتش خم میشود.
لب هایش را عمیق و طولانی میبوسد.
دوست داشت دنیا همان لحظه میایستاد و سیاوش تا آخر عمر غرق در این خوشبختی خشک میشد.
اما خب نمیدانست که دنیا قرار است هزار چرخ بخورد و آسیابش بالا و پایین دارد.
که قرار نیست همیشه همه چیز بر وقف مرادشان باشد.
از بازی های ناجوانمردانهی روزگار چیزی نمیدانست!
آرش با نقشهی از پیش تایین شده، فرانک و جهانگیر را، با یکدیگر روبرو کرده بود.
جفتشان را با زور و تهدید، روبروی یکدیگر نشانده بود.
خسته از چند ماه آزگار کشمکش و دعوا و اعصاب خردی؛ جدی شده روبروی جفتشان ایستاد.
– خوب گوش کنید ببینید چی میگم!
جهانگیر با خونسردی و فرانک با چشم غره نگاهش کرد.
– اگه باز به این وضعیت ادامه بدید دیگه منو نمیبینید.
فرانک تای ابرویی بالا انداخت.
تهدید آرش هرکس را میتوانست خام کند جز مادرش را که مطمئن بود اول و آخر این پسر کبوتر جلد این عمارت است و بس!
پس با بی تفاوتی گفت:
– برو… کی جلوتو گرفته؟ پیر پسر شدی دیگه!
آرش بهت زده صدایش زد:
– مامان؟ داشتیم؟
جهانگیر که احساس میکرد اگر الان آرش همه چیز را درست نکند، دیگر درست نمیشود؛ سعی می کند بحث را به سمت مور علاقهاش سوق دهد.
پس میگوید:
– آرش بابا چی داشتی میگفتی؟
آرش چشم ریز میکند و جواب میدهد:
– میگم خسته شدیم دیگه! اون سیاوش مادر مرده که معلوم نیست شب رو کجا صبح میکنه… البته برای شما معلوم نیست وگرنه من میدونم.
کلا اگر چرت و پرت نمیگفت که آرش نبود!
حتی در جدی ترین شرایط!
– منم که عین یتیم غوره ها هی اینور و اونور پاسکاری میشم. بابا از سنتون خجالت بکشید!
رو به جهانگیر میکند و میگوید:
– حاجی یه پات لب گوره جای استغفار کردنته؟ برو به دست و پای خانوم بچه هات بیفت بگو شکر خوردم. دِ تِمام!
و سپس رو به فرانک میکند و میگوید:
– شما هم کوتاه بیا دیگه! حالا این یه غلطی کرد…
و به جهانگیر اشاره میکند.
جهانگیر با تاسف سر تکان میدهد و زیرلب میگوید:
– دریغ از ذرهای شعور!
فرانک دوباره چشم غره میرود.
– من دیگه چطوری به این مرد اعتماد کنم آرش؟ بعد از سی سال زندگی اینطوری بدبختمون کرد. این مرد قابل اعتماده؟
آرش با شیطنت میگوید:
– خودم برات قابل اعتمادش میکنم… یه دوست دارم، شغلش اینه، بدون درد و خونریزی میدم اختهش کنه!
فرانک جلوی خودش را میگیرد تا خندهاش مشخص نشود و از آن طرف، جهانگیر حرصی چشم غره میرود.
– لال شی بچه… خیلی تو تربیت تو کوتاهی کردیم.
و آرش با خباثت جواب میدهد:
– والا حق هم داری کوتاهی کنی… سرت ماشالله با مین نارنجک گرم بوده، اینه که یادت رفته دوتا بچه نره خر داری. تازه یادت افتاده بری الواتی!