وارد اتاق خواب سوگند میشوند.
چشم جفتشان در بدو ورود به تخت خواب مشترکشان میافتد و از خنده میترکند.
سیاوش بریده بریده از میان خنده هایش میگوید.
– خیلی خارجی شدیم دیگه! اول صفر تا صد عملیات رو میریم، بعد میایم مرحله اول آشنایی، تازه باهم صحبت کنیم.
سوگند کمی سرخ و سفید میشود.
سیاوش با دو انگشت گونهاش را میکشد.
– خب حالا توام… نمیخواد برا من لپات اناری شه. یادت به حضار حاضر در صحنه بیفته وقتی داروغه ناتینگهام با جدی ترین لحن ممکن گفت بابا جان برید تو اتاق باهم حرف بزنید. چطور ملت داشتن خودشونو کنترل میکردن از خنده نترکن.
سوگند ریز ریز میخندد.
– که خب البته آرش در کمال بی شعوری مثل اسب شیهه کشید و استارت خنده رو زد.
سیاوش روی تخت خواب مینشیند.
به کنار دستش اشاره میزند که سوگند هم بنشیند.
– اون دیوانهس. از دیوانه هرجی نیست!
سوگند خودش را در آغوش امن سیاوش مچاله میکند.
– صد درصد.
سیاوش کمی سکوت میکند و بعد میپرسد:
– خب حالا جدای مسخره بازی… خانوم صرافیان! انتظاراتت از شوهر آیندهت رو لیست کن ببینم چقدر نزدیک به معیارات هستم؟
سوگند نیشش تا بناگوش چاک میخورد.
پررو شده جواب میدهد:
– سیاوش باشه… بقیه مسائل خودش حل میشه.
سیاوش دلش از این حجم دلبری قنج میرود.
محکم به تنش فشارش میدهد و به تلافی این یک هفته دوری، در آغوشش میچلاندش…
– دورت بگردم. نمیگی اینجوری زبون میریزی یهو من کنترل نداشته خودمو از دست میدم تو مراسم خواستگاری جفتمون رو بی عفت میکنم؟ نمیدونی من جلو تو سست عنصر ترین انسان جهانم؟
سوگند مثل گربه صورتش را به بازوی سیاوش میمالد.
– سیاوش…
سیاوش نفس عمیقی میکشد.
کنترل شده جواب میدهد:
– جانم…
سوگند با خباثت زهر خودش را میریزد.
سرش را بالا میکشد و زیر گوش سیاوش با لحن اغواگری می.گوید:
– کاش همه میرفتن… من و تو تنها میشدیم….
چشم سیاوش خمار میشود.
دلش تنگ تن و بدن دوست داشتنی سوگند بود.
و حرف و رفتار های وسوسه برانگیزش، عطشش را بیش از پیش کرده بود!
با صدای بم میغرد:
– اینجوری نمیشه… باید زودتر دستتو بگیرم ببرمت خونه خودم! چه معنی کرده اصلا تو دور از من باشی؟ سرخری همچون آرش داشته باشیم؟ باید من باشم و تو و خونه خالی و فسخ و فجور! اصلا پاشو بریم بیرون من سنگامو با جهانگیر وا بکنم. الان هی تو شدی شیطان رجیم زیر گوش من عشوه میای، مخم رد میده…
– کی میاید تالار؟ ابلفضلی از دست جهانگیر خرمن موهای پریشونم، ریزش گرفت!
دنبالهی لباس حریر نقرهای سوگند را از روی آسفالت خیابان بلند میکند و دستش را می گیرد تا سوار ماشین شاسی بلندش شود.
دسته گل رز مینیاتوری صورتی کم رنگش را درون بغلش میگذارد و در همان حال جواب آرش را میدهد:
– ماشالا نه خیلی هم کمک کردید. با مهمونا پاشدید رفتید تالار انگار من و سوگند صاحب مجلسیم.
آرش با کنایه میپرسد:
– پس نامزدی عمه نداشتته؟ یا صاحب مجلس منم غربتی که غرشو سر من میزنی؟
سیاوش دندان قروچهای میرود و در طرف سوگند را میبندد.
در گوشی میغرد:
– وقتی من و این طفل معصوم رو رها کردید تو دستای باد توقع نداشته باشید ساعت شش تالار باشیم!
آرش “هوف” بلند بالایی میکشد.
– کم غر بزنا… این بابات اینجا منو یه دور شوهر داده صبح تاحالا بس نق زده.
و همان لحظه صدای جهانگیر از دور دستها بلند میشود:
– پس کجا موندن این دوتا؟ آرش زنگ زدی؟