آرش درحالی که از شدت حرص خوردن در مرز انفجار است، به سیاوش میگوید:
– میبینی؟ این فقط یک دقیقه از هزاران دقیقهی تموم نشدنی امروزه. خدا لعنتت کنه این تازه نامزدیته من اینجوری کچل شدم. تا عروسیت منو رو ویلچر میشونن میارن!
سیاوش با خنده پشت فرمان مینشیند و با نهایت سرعت سمت تالار به راه میافتد.
هوا کم کم رو به تاریکی میشود و جفتشان استرس دارند.
دست سوگند را درون دست گرم و مردانهاش میگیرد و حمایتگر فشار میدهد.
– خانوم صرافیان؟ شما چرا ساکتی؟
سوگند با استرس لب رژ خوردهاش را گاز میگیرد که داد سیاوش بالا میرود:
– د نکن توله سگ! اونو فقط من باید خراب کنم!
و سوگند در میان دل آشوبهاش قهقهه میزند.
سیاوش هم لبخند محوی به صورتش میپاشد و دستش را بیشتر میفشارد.
سوگند همچنان از شدت استرس حرفی نمیزند.
سیاوش برای اینکه کمی آرامش کند خودش سر بحث را با میکند:
– میگم… چیزه… نمیشه حالا تا عروسی دیگه صیغه نخونن برامون؟ همه چی گناهش میچسبه! صیغه بشیم که دیگه حال نمیده.
سوگند سرخ شده مشتی در بازوی سیاوش میکوبد و جیغ میکشد:
– بیشعور!
اینبار قهقههی سیاوش به هوا میرود.
– همین الان هم دیر نشده ها… میخوای یه سر بریم آپارتمان منو افتتاح کنیم، بعد بریم تالار؟ تازه ساعت شش و نیمه! هشت و نه هم برسیم از سرشون زیاده.
سوگند سکتهای به سیاوش نگاه میکند.
اثری از خنده و شوخی در صورتش نمیبیند و سوگند هم این احتمال را میدهد که سیاوش بیخیال نامزدی شده و راهش را سمت آپارتمانش کج کند.
به خاطر همین با ترس و التماس میگوید:
– سیاوش جان من… بی آبرومون نکن. برو… برو پسر خوب… مستقیم برو تالار!
سیاوش ناراضی “نچ” کشداری میگوید و به مسیرش ادامه میدهد.
– شب ولی باید بیای پیشم ها! بریم آپارتمانم…
و سوگند بی حواس دوباره لب میگزد و داد سیاوش را بالا میبرد…
از آن طرف آرش به عنوان میزبان، روی میز های اول ورودی نشسته و با قیافهای شبیه به شمر، خیار گاز می زند.
فرانک با لبخندی ملیح نزدیکش میشود و نامحسوس پس گردنی آبداری حوالهاش میکند.
زیر گوشش میغرد:
– ذلیل نشی بچه… آبرومونو در همه حال باید ببری. حداقل گمشو برو ته سالن بشین. چه مثل فانوس دریایی دراز دیلاق نشسته دم در عین این خفت گیرها پا انداخته رو پا خیار گاز میزنه. پاشو خودتو جمع کن بی شرف!
و آرش بهت زده دستی به گردنش میکشد و با همان خیار نیمه جویدهی درون دهانش بلند بلند میگوید:
– بابا برا من که زن نمیگیرید. یکی دیگه رو میخواید بفرستید حجله به من چه؟ پاشم براش قر بدم؟
در حین صحبت کردنش تکههای جویده و نجویدهی خیار از درون دهانش بیرون میریزد که فرانک با عصبانیت و چشمانی به خون نشسته، نیشگون بدی از ران پایش میگیرد.
داد آرش بلند میشود.
– آرش به خداوندی خدا اگه همین الان این مسخره بازیهاتو تموم نکنی پدرتو درمیارم!
آرش کمی مثل بچه های تخس دو ساله نگاهش میکند و وقتی متوجه خیط بودن اوضاع میشود، مابقی خیار درون دهانش را قورت میدهد.
دستی به کت و شلوارش میکشد و صاف مینشیند.
با تک سرفهای صدایش را صاف میکند و میگوید:
– هرچی شما بگید مادر جان… چه کاری براتون انجام بدم؟
فرانک با چشم ریز شده نگاهش میکند و به در ورودی اشاره میزند.
برو دم در تالار رو چک کن همه چیز آماده باشه بچه ها که میان.
آرش با همان حالت جدید مسخرهاش از جا بلند میشود و تکرار میکند:
– چشم مادرجان.
سوگل ویلچر طلوع را سمت میزی که فرانک بالای سرش ایستاده بود، میبرد.
با خنده میپرسد:
– چیکارش داشتی خاله؟