مامان دلت به حال این پیر فرتوت بسوزه. نمیسوزه؟
فرانک بعد شش ماه و اندی دوری از شوهرش، دلش برایش تنگ که نشده بود هیچ، فقط آتش خشمش هرروز بیشتر و بیشتر میشد.
غد سرش را بالا میاندازد و به آرش میگوید:
– هیچ دلم نمیسوزه. بره بمیره آرش. من امنیت دارم کنار این پیر هوس باز؟ معلوم نیست چه مرضایی داره من ازش وا بگیرم.
آرش خودش را کنترل میکند تا صدای خندهاش بلند نشود.
با صدایی که هنوز کمی لرزش خنده رویش است میگوید:
– آخه قربونت برم. من میدونم تو چی میگی. ولی میخوای چیکار کنی؟ تو سی سالگی منو بکنی بچه طلاق؟ مگه دفعه اولته جهان از این کارا میکنه؟
فرانک با عصبانیت روی پایش میکوبد و خودش را تکان میدهد.
– منم از همین آتیش میگیرم مامان که دفعه اولش نیست! تو یادت رفته اون رسوایی چند سال پیشش با منشیش؟ چند وقت پیشم که سیاوش رو آورد حالا کاری به اون بچه ندارم آزارش به کسی نمیرسه. اونم قربانی کثافت کاری های این جهانگیر حرمله شد.
آرش میخواهد چیزی بگوید که فرانک با دل پر اجازه نمیدهد و خودش ادامه میدهد:
– اون منشی دیگهشم که حامله کرده بوده تو و سوگند جمعش کردید تا پارسال من نمیدونستم. خب بره بمیره این مرتیکه که قدر یه خر پیر سن داره هنوز نمیتونه پایین تنش رو توی شورتش نگه داره!
آرش از لفظ رک مادرش که اولین بار است میشنود، لب میگزد و با نیش باز سرش را پایین میاندازد.
وای که اگر فرانک میدید اینگونه دارد به حرص خوردن هایش میخندد.
روزگارش را سیاه میکرد.
با تک سرفهای صدایش را صاف میکند.
– درست میشه… دوستت داره.
– میخوام که نداشته باشه! به چه درد من میخوره دوست داشتنش؟ بعدم کی؟ کی دیگه میخواد درست شه؟ برا وقتی من مردم؟
– دور از جونت… ولی مامان شیش ماهه شرکت و کارخونه نرفته همهش دم در اینجاس! خودت حالت بد نشد؟
فرانک با حرص نگاهش میکند.
– میگی چیکار کنم؟ برگردم؟
آرش خودش را مظلوم میگیرد.
– اگه برگردی خیلی خوب میشه. نگاه این صورت شاد و خندانم نکن… از درون افسردهم.
– خبه خبه… حالا همچین میگه انگار من بچه خودمو نمیشناسم. تو هم یه جونوری هستی لنگه بابات.
آرش خندهاش را قورت میدهد.
کنار مادر مینشیند و دستش را دور گردنش حلقه میکند.
– پاشو دیگه… پاشو بریم اگه جهان باز پاشو کج گذاشت خودم و سیاوش خواجهش میکنیم. میبریمش برات.
فرانک چشم غرهای میرود.
– یکم حیا داشته باش. پیر شدم از دست تو و بابات.
– اه مامان… تو هم که کلید کردی همهش میگی تو و بابات! تو و بابات! من متعهدم. منو با اون روباه مکار یکی نکن.
فرانک مشکوک میپرسد:
– تو تعهدت کجات بوده؟ تو تاحالا سر جمع تونستی بیست و چهار ساعت به یکی متعهد بمونی که حالا برا من دم از تعهد میزنی؟
آرش نیشخندی میزند و زیرلب میگوید:
– خبر نداری… چند ماهه بی دلیل متعهد شدم.
– چی میگی زیرلب؟
اینبار آرش بدون مسخره بازی تلخ خندی میزند و از جا بلند میشود.
– هیچی… پاشو مامان دیگه من تنها از این در بیرون نمیرم. زشته اصلا خونه زن بابات….
فرانک بی میل بلند میشود.
– میام ولی جرات داره رو حرفم حرف بیاره. تو اتاقمم نمیاد تا ببریمش آزمایش ببینیم مرض نگرفته باشه ما رو هم با خودش بکشه.
آرش ریز ریز میخندد و از اتاق بیرون میرود.
نگاهش به پدر بزرگ نود و اندی سالهاش میافتد.
شبیه به مجسمه روی مبل تک نفره سر خورده و دست هایش را روی شکم گرد و بزرگش گذاشته بود.
با دهان و چشم های باز به سقف زل زده بود.
آرش با شیطنت کنارش مینشیند.
روی شانهاش میکوبد که پیرمرد فلک زده با ترس یک متر از جا میپرد.
– خب حاجی… چه خبر از عزرائیل؟
پیر مرد حاج و واج نگاهش میکند.
با صدای پیر و ضعیفش میگوید:
– عز….عزرائیل؟
ارش شاکی از جا بلند میشود پونه ..بیا این شوهر تو جم کن داره بن برمیخوره
قاصدک جانم گفته بودی رمان پرستار بچه مثبت پی دی افش رو هست و میزاری اما خبری نشد اگه میشه بزارش عزیزدلم:)
یادم هست عزیزم تو لیسته اپلود شد میزارمش
مرسی قربونت برم
بخاطر تو که خیلی منتظر بودی امشب ساعت ۱۰ میزارمش🤍
خیلی ممنون فداتشم:)))