رمان مربای پرتقال پارت ۲

4.8
(21)

 

 

 

– این ماشینمه…

 

دهان سیاوش با دیدن ماشین باز می‌ماند.

پورشه‌ی زرد رنگ را دقیقاً با چه عقلی در آن محله رها کرده بود؟

ناباور سمتش چرخید.

 

– خانم مسخره گیر آوردی؟

 

گیج می‌پرسد:

 

– چه مسخره ای؟ ماشینم یهو خاموش شد. نمیدونم چکارش کنم. گفتم شما مکانیکی…

 

بین حرفش می‌پرد:

 

– زن حسابی من تخصصم پراید و پیکان جوانانه! دست به این بزنم خط و خش رو تنش بیفته دیگه باید کلیه‌مو بفروشم خسارتشو بدم.

 

سوگند با التماس نگاهش می‌کند:

 

– تو رو خدا… یه کاری کن راه بیفته. عجله دارم. هرچی شد خسارت نمی‌گیرم.

 

سیاوش سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

– جون شما راه نداره. من نزدیک این ماشین شم تشنج می‌کنم. قطعاتش گیر نمیاد.

 

– از کار اخراجم کنن ماشین که برام نون و آب نمی‌شه! اون موقع دیگه خودمم باید کلیه بفروشم خرج زندگی‌درآد.

 

سیاوش روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد و دستش را برا گرفتن ماشین تکان می‌دهد:

 

– برو خانوم دربست بگیر برو. بیا اصلا خودم برات می‌گیرم.

 

 

سوگند هر لحظه ممکن است از استرس و فشار بغضش بترکد.

چشمان آرایش شده و زیبایش را به سیاوش می‌دوزد.

 

– تو رو قرآن یه کاری کن راه بیفته. خواهش می‌کنم. من تاحالا دربست نگرفتم. می‌ترسم.

 

سیاوش بادهان باز نگاهش می‌کند.

 

– من به شما بچه مایه دارا اعتماد ندارم. ماشین یه طوریش می‌شه بعد می‌خوای خسارت بگیری. منم گور ندارم که کفن داشته باشم. هیچی دیگه!

 

سوگند سریع دست در کیفش می‌کند.

هول هولکی کاغذ و خودکاری بیرون می‌کشد و شروع به نوشتن می‌کند.

 

– اینجانب، سوگند آریانفر. تعهد می‌دهم که با اختیار خود ماشینم را به دست…

 

سرش را بلند می‌کند و منتظر به سیاوش چشم می‌دوزد.

 

– اسم شریفتون؟ تعهد نامه می‌نویسم با چهارتا انگشتمم مهرش می‌کنم. اسمتو بگو.

 

هرچه بیشتر می‌گذرد، سیاوش بیشتر مطمئن می‌شود که هیچ سنخیتی با این زن ندارد.

 

– سیاوش صرافیان.

 

سوگند سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و می‌نویسد:

 

– ماشینم را به دست سیاوش صرافـــ…

 

دستش روی برگه خشک می‌شود.

سرش را یک ضرب بالا می‌آورد و با لکنت می‌پرسد:

 

– گفتی… گفتی اسمت… سیاوش صرافیانه؟

 

 

سیاوش که بی‌تفاوت، تایید می‌کند؛ دنیا دور سر سوگند چرخ می‌خورد…

شاید تنها یک تشابه اسمی ساده باشد.

و شاید که او کلید یک سال جستجوی بیهوده‌اش باشد!

فعلا نباید چیزی بفهمد.

پس سعی می‌کند با سوالی نامحسوس یک به یک احتمال ها را کنار بزند.

 

– یه سوال شخصی می‌تونم بپرسم؟

 

سیاوش ابروهاش درهم گره می‌خورد.

می‌ترسد یکم دیگر به دخترک رو دهد رسماً سوار کولش شود.

 

– نه!

 

سوگند باید اعتمادش را جلب می‌کرد‌.

بحث سر پرونده‌ای بود که یکسال تمام درگیرش بوده!

تند تند مابقی تعهد نامه را پر می‌کند.

دسته چکش را بیرون می‌آورد و یک چک سفید امضا روی تعهد نامه می‌گذارد و تحویل سیاوش می‌دهد.

 

– به قیافه‌م نمی‌خوره چک بی محل بکشم نه؟

 

سیاوش دوباره لبش کج می‌شود.

 

– والا ما امام نیستیم علم غیب داشته باشیم از رو قیافه بفهمیم کی چند مرده حلاجه!

 

– فقط قبولش کن و بیا ماشین منو درست کن.

 

حالا دیگر جلسه‌ی کاری برایش مهم نیست.

دارد دست پر برمی‌گردد.

شاه ماهی صید کرده.

اگر و فقط اگر این سیاوش صرافیان همانی باشد که یک سال آزگار به دنبالش بوده…

چه ها که نمی‌کند چرخ روزگار و چه چرخ ها که نمی‌خورد!

آدمی از فردای خودش خبر ندارد.

 

 

سیاوش مشکوک به چک سفید امضا نگاه می‌کند.

 

– شما چطوری انقدر راحت به منی که دو دقیقه هم نیست دیدی اعتماد می‌کنی؟ شاید ما ناخلف و شیر ناپاک خورده بودیم از سادگیت استفاده‌ی سو کردیم!

 

در قدم اول که خدا کند استفاده‌ی سو نکند و در قدم دوم…

هرچه شد فدای سرش!

جهانگیر خان باید جورش را بکشد.

و گمان نمی‌کند رقمی که پسر بخواهد روی چک بنویسد؛ تکانی به حساب نجومی جهانگیر خان بدهد.

 

– به قیافه‌ت نمی‌خوره سواستفاده گر باشی.

 

سیاوش ساکش را لب جدل می‌اندازد و قرارداد و دسته چک را درون زیپ کنارش جا می‌دهد.

 

– آها… اونوقت شما امامی علم غیب داری که من بچه پیغمبرم؟

 

سوگند می‌تواند از حرف سیاوش به نفع خودش استفاده کند.

 

– بابات چکاره‌س؟

 

سیاوش همانطور که سمت پورشه می‌رود؛ بی آنکه تغییری در رفتارش پیدا شود؛ می گوید:

 

– عمرشو داده به شما…

 

چشمان سوگند برق می‌زند.

با تاسفی ساختگی نگاهش می‌کند.

 

– روحشون شاد.

 

و جهانگیر چقدر هم شاد است در بهشتی که خودش برای خودش ساخته.

دیگر شک ندارد این پسر، همان پسر گمشده‌ی جهانگیر است.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه زهرا نوروزی
1 سال قبل

خوب!

Rebecca
Rebecca
1 سال قبل

چقدر رمانت قشنگ و متفاوته 😍😍😍😍

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x