رمان مربای پرتقال پارت ۳

4.7
(29)

 

 

 

پسر گمشده‌ی جهانگیر!

کسی که فقط محدوده‌ی زندگی‌اش را می‌دانستند و اسم و فامیلش…

 

– مادرت چطور؟

 

اینبار گرد غم به وضوح روی چهره‌ی سیاوش می‌نشیند.

 

– فوت کردن.

 

و اینبار سوگند واقعاً ناراحت می‌شود به خاطر زندگی تلخ پسرکی که هنوز حتی سی سالش هم نشده!

 

– متاسفم.

 

سیاوش به سر تکان دادنی اکتفا می‌کند.

کمی با ماشین ور می‌رود.

اولین بار است همچین عروسکی از نزدیک دیده اما همه جا باید هوش و استعداد ذاتی‌اش را به رخ بکشد.

بی خود نیست که اوستا کارش همیشه دکتر ماشینی صدایش می‌کند.

در کمتر از بیست دقیقه عیب ماشین را پیدا می‌کند.

دستی به بدنه‌ی زرد رنگش می‌کشد و رو به سوگند لب می‌زند.

 

– خوش دست بود. زود راه افتاد.

 

سوگند با خوشحالی تشکر می‌کند.

 

– واقعاً ممنونم ازت. زندگیمو نجات دادی. انگاری یه فرشته از آسمون صاف افتادی وسط زندگیم.

 

سیاوش نمی‌داند اما، سوگند خودش خوب می‌داند که این حرف ها برای چیست.

او واقعاً ناجی زندگی کاری‌اش شده…

 

– بیا تا خونه‌ت برسونمت.

 

سیاوش تعهد نامه‌ی مسخره و چک سفید امضا را پس می‌دهد.

 

 

– پیاده می‌رم.

 

سوگند دوباره با عجله دست در کیفش می‌چرخاند.

کارتش را بیرون می‌کشد و سمت سیاوش می‌گیرد.

 

– حداقل کارتمو داشته باش کاری چیزی واست پیش اومد باهام تماس بگیر.

 

سیاوش بیخیال کارت را درون ساکش می‌اندازد و دستش را برای خداحافظی در هوا تاب می‌دهد.

 

– عزت زیاد.

 

سوگند با خداحافظی سرسری پشت ماشین می‌نشیند و هیجانزده پایش را روی پدال گاز فشار می‌دهد.

 

– آخ آخ… جهانگیر خان مشتلقتو حاضر کن که دارم میام!

 

دستش را محکم دور فرمان می‌پیچد.

 

– بگردم دور تو من که خوب فهمیدی کجا خراب شی!

 

بار دیگر با فکر کردن به اتفاقات پیش آمده جیغ می‌کشد.

 

– وای باورم نمی‌شه! سیاوش صرافیان رو پیدا کردم… خودش با پای خودش اومد سمتمون. خدایا شکرت.

 

با چشمانی که برق ساطع می‌کرد تلفنش را برداشت.

شماره‌ی منشی کارخانه را گرفت.

بوق اول جواب داد.

 

– بله شرکت واردات صادرات پایا خودرو بفرمایید.

 

تماس را روی بلندگو می‌گذارد.

 

– آریام لطفاً وصلم کن دفتر رئیس.

 

 

 

چند دقیقه بعد، صدای خشک و محکم جهانگیر در گوشی می‌پیچید.

 

– می‌شنوم آریا‌.

 

صدای سوگند از هیجان می‌لرزید.

 

– جهانگیرخان خبر دارم واستون. اونم چه خبری!

 

سکوت جهانگیر نشان از منتظر بودنش بود.

سوگند حرفش را ادامه می‌دهد:

 

– پسرتون رو پیدا کردم. سیاوش صرافیان.

 

دست جهانگیر روی قلبش مشت می‌شود.

سوگند بیماری قلبی رئیسش را پاک از یاد برده.

 

– ازش در مورد پدرش سوال کردم گفت فوت کرده. همون چیزی که شما گفتید. اطلاعی ازتون نداره جز یه اسم توی شناسنامه‌…

 

جهانگیر به سختی قرص زیر زبانی‌اش را از کشوی میزش بیرون می‌کشد.

صدای نفس های خشدارش سوگند را نگران می‌کند.

 

– جهانگیرخان؟ رئیس؟ خاک به سرم باز قلبتونه؟

 

قرص کم کم اثر می‌کند.

جهانگیر بی آنکه جواب سوالش را دهد؛ با صدایی خشدار تنها می‌پرسد:

 

– مادرش چی؟ از اون نپرسیدی؟

 

سوگند چشمش ترسیده.

می‌ترسد بیش از این خبرها را صاف کف دست جهانگیر بگذارد و بعد قلب ناتوانش برای همیشه از حرکت بایستد.

 

 

 

– بذارید با آرش خان درموردش صحبت می‌کنم.

 

صدای داد جهانگیر باعث می‌شود گوشه‌ی چشمش، چین بیفتد.

 

– آریا فقط بفهمم آرش بویی از این ماجرا برده… اون موقع دیگه من می‌دونم و تو!

 

سوگند گیج می‌شود.

 

– چشم…

 

– بیا کارخونه. منتظرتم. باید روی حساب همه چیز رو بهش بگیم.

 

سوگند نامطمئن می پرسد:

 

– به آرش خان؟

 

– سیاوش…

 

” آهان ” کشداری می‌گوید. نمی‌داند چطور بحث را پیش بکشد.

 

– حقیقتش جهانگیر خان…. چطور بگم؟ من فقط اسم و فامیل این آقا رو فهمیدم. سیاوش صرافیان. ان‌شاالله که خودشون باشن اما…

 

جهانگیر مستبد بین حرفش می‌پرد:

 

– یعنی چی ان‌شاالله خودش باشه؟ یعنی می‌گی حتی مطمئن هم نشدی؟ یعنی ممکنه همه چیز به یه تشابه اسمی ساده ختم بشه؟

 

سوگند شمرده شمرده جواب می‌دهد:

 

– نه فقط اسم نبود. توی همون محله‌ای دیدمشون که شیش ماهه داریم دنبالش می‌گردیم و اینکه… خیلی شبیه آرش خان هستن. حالا سر فرصت هم آزمایش دی ان ای می‌گیریم که همه چیز مشخص شه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (11)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x