سیاوش ریز میخندد و یک دستش را زیر زانوی در پتو پیچیده شدهی سوگند و دست دیگرش را دور شانهاش حلقه میکند و سمت حمام میبرد.
– کجا برم بدون تو؟
سوگند پتو را مثل زن های چادری دههی پنجاه، در صورتش میکشد و رو میگیرد.
در همان حال چشم گرد میکند.
– منو داری کجا میبری؟
لبخند شیطنت بار سیاوش ته دلش را خالی میکند.
و دلش وقتی بیشتر میریزد که سیاوش با پا در حمام را باز می کند و سوگند را درون وان میگذارد و پتو را با یک فشار ریز از دستش بیرون میکشد.
سوگند احساس میکند از گوش و گونههایش آتش بیرون میزند.
پاهایش را بهم میچسباند و دستش را روی صورتش میگذارد.
با خجالت مینالد:
– وای سیاوش… تو رو خدا برو بیرون!
سیاوش اما خبیث تر از هر زمان دیگری، خودش هم وارد وان میشود.
پشت سر سوگند مینشیند و تن برهنهاش را در آغوش میکشد و آب را روی جفتشان باز میکند.
– حالا حالاها باهات کار دارم خانوم صرافیان!
و دل سوگند ضعف میرود از پسوندی که مالکیت مرد دوست داشتنی این روزهایش را یادآوری میکند…
– بیا صبحونه بخور…
سوگند با حالی نزار و دل و کمری داغون از تخت پایین میآید.
لب هایش آویزان میشود و بهانهگیر مینالد:
– من کاچی میخوام آقا چه وضعشه؟
قهقههی سیاوش به هوا میرود.
– میخوای به آرش زنگ بزنم برات کاچی درست کنه؟
سوگند چشم گرد میکند.
حتی با تصور اینکه آرش بویی از این ماجرا ببرد، موهای سرش هم سیخ میشود.
تند تند سرش را به چپ و راست تکان میدهد و دستش را جلوی سیاوش میگیرد.
– لازم نکرده… عطاش رو به لقاش بخشیدم. کجاست این نون پنیر ما؟
سیاوش با لذت نگاهش میکند.
هرروز بیشتر از دیروز عاشقش میشد و این امری کاملا غیر ارادی بود…
بی اختیار از پشت میز بلند میشود سمت سوگند میرود.
با یک حرکت در آغوش میکشدش و محکم به خودش فشارش میدهد.
گونهاش را میبوسد و به وسوسهی گاز گرفتنش دست رد نمیزند.
چانهاش را به دندان میکشد که دوباره جیغ سوگند بلند میشود.
– سیاوش… وحشی! دیشب تاحالا سیاه و کبودم کردی.
و خدا را شاکر بود که این سیاهی ها از دید خارج بود.
مثلا کمی بالاتر از سینهاش…
وگرنه آرش رسوای عالمشان میکرد.