رمان مفت برپارت ۳۵

4.5
(166)

 

 

#پارت صدوبیست و دو

#p122

 

 

– آماده شو عمو می خواد ببرتت دکتر…

 

دستمال خونی را از روی پیشانی اش کنار می کشد و نگاه خسته و اشکی اش را به چشمان پر از ترحم نگین می دوزد. برای انداختن موجود نفرت انگیز توی شکمش خودش را از چند پله ی تراس پایین انداخته بود و اما انگار آن چهار پله کار ساز نبودندو برای از بین بردن رسوایی توی شکمش انگار باید به پشت بام می رفت.

 

– چیزیم نیست… فقط…

 

نگین میان کلامش می نالد

 

– تو خدا عمه… عمو ماهان عصبیه باز با زن عمو دعواش می شه ها!

 

نگین معمولا عمه صدایش نمی زند جز وقت هایی که خودش را لوس می کند و این بار اما از لوس شدن هم خبری نیست. آن مرد آمده بود و توی در و دیوار و سقف این خانه گرد غم و ماتم پاشیده و رفته بود. مهران داشت دنبالش می گشت اما خبری از او نبود. انگار این بار کامل رفته بود.

 

ناچار بلند می شود و از سر شکسته اش همچنان خون می اید و به اجبار دستمال را دوباره روی زخم می گذارد و لباس هایش را عوض می کند. از اتاق که خارج می شود با دیدن ماهان بعد از چند روز توی خودش مچاله می شود و چانه اش می لرزد.

 

می ترسد و ماهان حتی نگاهش هم نمی کند

 

– تو ماشین منتظرم…

 

سردار چند ساعتی پیش پنهانی برایش خبر فرستاده بود که حال پدرش کمی بهبود پیدا کرده و چند روز دیگر مرخص می شود. همراه ماهان از خانه خارج می شود و با تنی لرزان روی صندلی شاگرد ماشینش می نشیند.

 

– بردار ببینمش…

 

زخمش را می خواهد ببیند و او وقتی دستمال را برمی دارد چهره ی ماهان با دیدن پیشانی شکسته اش توی هم می رود و زیر لب فحشی می دهد

 

– لعنت بهت!

 

بغضش شدیدتر می شود و گوشه ی صندلی مچاله می شود وماهان حرکت می کند. لب هایش می لرزد و هر چه می خواهد لب باز کند و چیزی بپرسد، جرأت نمی کند. به بیمارستان می رسند و دکتر زخمش را شستشو می دهد. می گویند باید چند ساعتی را بستری شوند چون پیشانی اش نیاز به بخیه دارد و بعد هم باید ساعتی تحت نظر باشد.

 

او روی صندلی می نشیند و ماهان برای تهیه ی ملزمات به داروخانه ی بیمارستان می رود.

 

– چی شده دخترم؟

 

@#پارت صدوبیست و سه

#p123

 

نگاهش را به زن پرستاری که مشغول زدن چسب روی آنژیوکت مریض تخت بغلی است می کند و با صدایی که می لرزد جوابش را می دهد

 

– از پله افتادم.

 

پرستار برایش آرزوی سلامتی می کند و بیماری که روی تخت دراز کشیده و پایش توی گچ است می گوید

 

– مراقب باش دختر… ببین منو، برای رفتن به دستشویی هم محتاج یکی دیگه م… خدا رو شکر زیاد صدمه ندیدی!

 

زیر لب پچ می زند

 

– امیدوارم زودتر خوب بشید.

 

ماهان که می آید، دکتر هم سر می رسد و بالاخره پیشانی اش را بخیه می زنند. به محض دور شدن دکتر ماهان با اخم حالش را می پرسد و او با نگاهی اشکبار سرش را تکان می دهد. با اینکه زخمش عمیق بود و دردش شدید، اما تحملش می کرد و صدایش در نمی آمد.

 

به خاطر شلوغی اورژانس ماهان برای شاتاق مجزا می گیرد و پرستار سرم به دستش می دهد و فشارش را می گیرد.

 

– فشارشون پایینه… این قرص رو بخورن نیم ساعت دیگه دوباره برای گرفتن فشارشون میام.

 

ماهان سرش را تکان می دهد و با تشکری آرام قرص را از دست پرستار می گیرد و همراه آب معدنی سمت ماهور می گیرد

 

– پاشو بخور…

 

دخترک تنش را بالا می کشد و نگاهش تار می بیند وقتی سمت برادرش می چرخد.. بالاخره تمام انرژی و جرأتش را جمع کرده بود تا بپرسد:

 

– اون مرد چرا اومد تو زندگیم داداش؟

 

اخمی کور و ترسناک بین ابروهای ماهان می نشیند که او را می ترساند و بیشتر توی خودش جمع می شود

 

– بگیر…

 

به آبمعدنی و قرص اشاره می کند و یعنی لال شو و حرف نزن… نفسش از ترس به زور بالا می آید و قرص را می گیرد و با جرعه ای آب می بلعد

 

– داداش تو کاری با خواهرش کردی که…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 166

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فرشته منصوری
1 ماه قبل

بیچاره ماهور

خواننده رمان
1 ماه قبل

لعنت به  کوروش

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x