#پارت صدوبیست و دو
#p122
– آماده شو عمو می خواد ببرتت دکتر…
دستمال خونی را از روی پیشانی اش کنار می کشد و نگاه خسته و اشکی اش را به چشمان پر از ترحم نگین می دوزد. برای انداختن موجود نفرت انگیز توی شکمش خودش را از چند پله ی تراس پایین انداخته بود و اما انگار آن چهار پله کار ساز نبودندو برای از بین بردن رسوایی توی شکمش انگار باید به پشت بام می رفت.
– چیزیم نیست… فقط…
نگین میان کلامش می نالد
– تو خدا عمه… عمو ماهان عصبیه باز با زن عمو دعواش می شه ها!
نگین معمولا عمه صدایش نمی زند جز وقت هایی که خودش را لوس می کند و این بار اما از لوس شدن هم خبری نیست. آن مرد آمده بود و توی در و دیوار و سقف این خانه گرد غم و ماتم پاشیده و رفته بود. مهران داشت دنبالش می گشت اما خبری از او نبود. انگار این بار کامل رفته بود.
ناچار بلند می شود و از سر شکسته اش همچنان خون می اید و به اجبار دستمال را دوباره روی زخم می گذارد و لباس هایش را عوض می کند. از اتاق که خارج می شود با دیدن ماهان بعد از چند روز توی خودش مچاله می شود و چانه اش می لرزد.
می ترسد و ماهان حتی نگاهش هم نمی کند
– تو ماشین منتظرم…
سردار چند ساعتی پیش پنهانی برایش خبر فرستاده بود که حال پدرش کمی بهبود پیدا کرده و چند روز دیگر مرخص می شود. همراه ماهان از خانه خارج می شود و با تنی لرزان روی صندلی شاگرد ماشینش می نشیند.
– بردار ببینمش…
زخمش را می خواهد ببیند و او وقتی دستمال را برمی دارد چهره ی ماهان با دیدن پیشانی شکسته اش توی هم می رود و زیر لب فحشی می دهد
– لعنت بهت!
بغضش شدیدتر می شود و گوشه ی صندلی مچاله می شود وماهان حرکت می کند. لب هایش می لرزد و هر چه می خواهد لب باز کند و چیزی بپرسد، جرأت نمی کند. به بیمارستان می رسند و دکتر زخمش را شستشو می دهد. می گویند باید چند ساعتی را بستری شوند چون پیشانی اش نیاز به بخیه دارد و بعد هم باید ساعتی تحت نظر باشد.
او روی صندلی می نشیند و ماهان برای تهیه ی ملزمات به داروخانه ی بیمارستان می رود.
– چی شده دخترم؟
@#پارت صدوبیست و سه
#p123
نگاهش را به زن پرستاری که مشغول زدن چسب روی آنژیوکت مریض تخت بغلی است می کند و با صدایی که می لرزد جوابش را می دهد
– از پله افتادم.
پرستار برایش آرزوی سلامتی می کند و بیماری که روی تخت دراز کشیده و پایش توی گچ است می گوید
– مراقب باش دختر… ببین منو، برای رفتن به دستشویی هم محتاج یکی دیگه م… خدا رو شکر زیاد صدمه ندیدی!
زیر لب پچ می زند
– امیدوارم زودتر خوب بشید.
ماهان که می آید، دکتر هم سر می رسد و بالاخره پیشانی اش را بخیه می زنند. به محض دور شدن دکتر ماهان با اخم حالش را می پرسد و او با نگاهی اشکبار سرش را تکان می دهد. با اینکه زخمش عمیق بود و دردش شدید، اما تحملش می کرد و صدایش در نمی آمد.
به خاطر شلوغی اورژانس ماهان برای شاتاق مجزا می گیرد و پرستار سرم به دستش می دهد و فشارش را می گیرد.
– فشارشون پایینه… این قرص رو بخورن نیم ساعت دیگه دوباره برای گرفتن فشارشون میام.
ماهان سرش را تکان می دهد و با تشکری آرام قرص را از دست پرستار می گیرد و همراه آب معدنی سمت ماهور می گیرد
– پاشو بخور…
دخترک تنش را بالا می کشد و نگاهش تار می بیند وقتی سمت برادرش می چرخد.. بالاخره تمام انرژی و جرأتش را جمع کرده بود تا بپرسد:
– اون مرد چرا اومد تو زندگیم داداش؟
اخمی کور و ترسناک بین ابروهای ماهان می نشیند که او را می ترساند و بیشتر توی خودش جمع می شود
– بگیر…
به آبمعدنی و قرص اشاره می کند و یعنی لال شو و حرف نزن… نفسش از ترس به زور بالا می آید و قرص را می گیرد و با جرعه ای آب می بلعد
– داداش تو کاری با خواهرش کردی که…
بیچاره ماهور
لعنت به کوروش