#پارت صدوبیست و چهار
#p124
ماهان با رگ های پیشانی منقبض شده عقب می کشد و بی توجه به لحن لرزان خواهرکش پچ می زند
– بیرونم…
دخترک اما ناگهانی جنون زده سرم را از دستش می کشد و دستش به بطری آبمیوه ای که ماهان برایش خریده می خورد و روی سرامیک های بیمارستان بطری شیشه ای واژگون می شود
– من تاوان چیو دادم داداش؟
ماهان با چهرهای کبود سمتش میچرخد و نگاهش روی زخم دست خواهرکش سر میخورد. زخمی که سوزن سرم روی رگش ایجاد کرده!
– رگت رو پاره کردی!
میخواهد جلوتر بیاید که دخترک خم میشود و بزرگترین قطعهی شیشه را از روی زمین برمیدارد و روی گردنش میگذارد…
درست روی شاهرگش!
– تاوان کارای توعه تو شکم من داداش؟!
ماهان چشمان سرخ و ملتهبش را میفشارد و خواهرک شانزدهسالهاش با آن پیشانی باندپیچی شده که مظلومتر از هر وقت دیگر نشانش میدهد، جیغ میکشد
– میگن دردونهی حاج موحد بیآبرو شده، با شناسنامهی سفید حاملهس… آقاجونم سکته کرده، داداش مهران دربه در دنبال پدر بچهمه تا بکشتش، همهش تقصیر توعه داداش؟!
گلوله گلوله اشک میریزد و نفسش بالا نمیآید…
باردار است و پدر نامرد جنینش، حتی اجازهی سقط هم نداده بود تا رسوایی موحدها استخوان سوزتر باشد.
– اون مرتیکه بهم قرص خوروند…
کمر ماهان میشکند و رو برمیگرداند تا خواهرک کوچکش اشکش را نبیند و اما دخترک مانند شمع همراه اشکهایش آب میشود
– من نمیخواستم… من… من نمیدونم چی داد بهم که…
صدای ضعیف ماهان به گوشش نمیرسد
– معذرت میخوام دردونه…
#پارتصدوبیستوپنج
#p125
دردانه صدایش میزدند ته تغاری موحدها را…
عزیز دردانهی برادرهایش بود و آقا جانش…
و همین باعث شده بود دشمن ماهان دست بگذارد روی نفس موحدها…
ماهور موحد…
– خودم و میکشم تا بیشتر از این مایهی آبروریزی نشم… تا آقاجونم سرش پایین نیوفته! تا داداش مهرانم خفه نشه تو خون!
ماهان نگاهش را دوباره بند آن شیشهی بریده روی شاهرگ خواهرش میکند و بینفس میگوید
– نکن ماهور… میکشم اون حرومزاده رو…
اشکش میچکد…
شیشه را روی رگ گردنش فشار میدهد و اما ماهان ناگهانی دکتر را صدا میزند…
در کستری از ثانیه اتاق پر میشود و اما کسی جرأت نزدیک شدن ندارد!
شیشه، گلوی سفید دخترک را زخم و خونین کرده!
– اگه بمیرم همه چی درست میشه داداش! لکهی ننگ خانواده میره زیر خاک!
– ماهـــور!
بیشتر هق میزند و سمت صدایی که رعشه به جانش انداخته برمیگردد…
آن مرد نمیخواهد دست از سرش بردارد؟!
تا این جهنم تعقیبش کرده؟!
تعقیبش کرده تا ببیند بیچارگی و درماندگیاش را؟
– خواهرت هم اینطوری کشت خودش رو کوروشخان؟!
نفس ندارد و مرد دکتر را هل داده و جلو میآید
– نکن…
پوزخند میزند…
پوزخندی که طعم زهرمار میدهد
– مگه انتقام نمیخواستی؟! مگه نگفتی میخوای بمیرم؟ بیا اینم انتقام! خواهر دشمنت میخواد بمیره، کمر موحدها شکسته!
شیشه را بیشتر فشار میدهد تا نفس خودش و طفل معصوم توی شکمش را با هم ببرد و صدای وحشت زدهی ماهان به گوشش میرسد
– نکن ماهور….
😢😢
بدجایی تموم کردی قاصدک جونم ولی ممنون از اینکه همیشه سروقت رمانهارومیذاری خداقوت🌹🌹🌹
خیلی کم بود نمیشه یه پارت دیگه؟؟؟!
امشبم میزارم