#پارتصدوبیستونه
#p129
نگین که میرود همانجا کنار تخت، روی زمین مینشیند و قلبش تیر میکشد. صدای کوروش توی سرش میپیچد و میتوانست به آن عقاب درنده اعتماد کند؟!
البته که نه….
صدای حرف زدن ها را از بیرون میشنود و قلبش مچاله می.شود. دلش برای آقاجانش تنگ شده…
نمیداند چقدر توی آن حالت میماند و با افکارش میجنگد که بالاخره در اتاقش باز میشود و فاطمه توی چهارچوب در قرار میگیرد.
نگاهش روی سینی غذا سر میخورد از روی زمین بلند میشود. پاهایش به خاطر ساعتها یکجا نشستن گز گز میکند.
– سلام…
فاطمه جواب سلامش را نمیدهد، او هم از وقتی جریان گذشته را فهمیده کینه به دل گرفته گویا…
– چون نیومدی غذات رو آوردم اینجا…
سینی را روی کنسول میگذارد و عقب میکشد اما ماهور صدایش میکند
– زنداداش…
زن با اکراه نگاهش میکند
– بله…
لبهایش را به هم میفشارد و کمی جلوتر میرود
– آقاجونم خوبه؟!
فاطمه نگاهش نمیکند او اما با سماجت در تیررس نگاهش قرار میگیرد و سر کج میکند. مظلومانه میپرسد
– از من چیزی نگفت؟
– وقتی نیومدی بیرون یه سلام کنی چه انتظاری داری ماهور؟! یه جوری رفتار میکنی انگار از همهی ما طلبکاری!
بغض لانه میکند توی گلویش…
راه آمده را برمیگردد و فاطمه بیتوجه به او و چانهی لرزانش از اتاق خارج میشود.
او میماند و حجم غمی که توی سینهاش حجیمتر شده!
او میماند و بغضی که راه نفسش را گرفته!
#پارتصدوسی
#p130
دوباره همانجا پایین تخت مینشیند و زانوانش را توی آغوش میگیرد…
کم کم سر و صداها میخوابد، ابتدا مهران و خانوادهاش میروند و سپس ماهان و همسرش…
صدای مادرش را بالاخره بعد از روزها میشنود…
مادری که با آن پادرد بدش ترجیح داده بود تمام تایم کنار همسرش باشد.
خودش را چهار دست و پا سمت در میکشاند و سر به در میچسباند…
– بذار آب بیارم…
دستش را روی لبهایش میگذارد و دلش میخواهد از حجم خجالت و شرمندگی بمیرد…
پدر و مادر پیرش به خاطر او توی این وضعیت بودند!
– نمیخواد زن… خوبم.
نفسش بالا نمیآید
– دیدی نیومد بیرون؟! کاش سنگ زاییده بودم.
بغض توی گلویش میشکند و مردن همین نبود مگر؟!
– نگو زن! کفر نگو…
– چه غلطی باید بکنم حاجی؟ بعد این باید چه خاکی تو شرم بریزم وقتی شکمش بالا اومد؟!
آقاجانش با آن حال بد سعی میکند آرامش کند
– خدا بزرگه… برو دیگه بخواب تو خستهای من خوابم نمیاد.
مادرش اما غرهایش را میزند و کم کم صدایش هم دور میشود. اشکهایش را پاک میکند و طی یک تصمیم ناگهانی از روی زمین بلند میشود و آرام در اتاقش را باز میکند.
سر و صدایی از توی اتاق مشترک پدر و مادرش میشنود و یقین پیدا میکند که مادرش داخل اتاق است.
سمت سالن قدم برمیدارد و سرک میکشد…
پدرش به پشتی تکیه داده و زیر لب همراه شمردن دانهی تسبیحها ذکر میگوید.
سر پایین میاندازد و با صدایی ضعیف میگوید
– سلام آقاجون…
سنگینی نگاه آقاجانش روی شانههایش به حدی سنگین است که حس میکند نفسش را تنگ میکند.
جلوتر میرود و بدون اینکه سر بالا بگیرد دست چروکیدهی پیرمرد را توی دستش میگیرد و پشتش بوسه میزند.
صدایش میلرزد و با گریه مخلوط است وقتی میگوید
– حالتون خوبه آقاجون؟
#پارتصدوسیویک
#p131
سرش را پایین میاندازد… دل توی دلش نیست و بغضش اندازهی یک کوه است. آقاجانش جوابش را نمیدهد و این پا و آن پا می.کند. حتی جرأت نشستن هم ندارد.
– آقاجون باید باهاتون حرف بزنم.
– بشین…
همان جایی که ایستاده، روی زانوهایش مینشیند و سرش را پایینتر میاندازد.
– بگو…
نفس ندارد… حرف های چند دقیقه پیش مادرش هنوز توی گوشش است.
– اون… یعنی… من…
بغضش شدیدتر میشود. نمیداند از کجا شروع کند و یک قطره اشک روی دستان مشت شدهاش میچکد.
– چی شده؟!
صدای مادرش است! شاید حضور او بهتر باشد! مادرش میتواند آقاجانش را قانع کند.
– اون مرد، میخواد باهام ازدواج کنه.
همان یک جمله انگار جانش را گرفته بود! نفس نداشت و دستانش از شدت وحشت و شرمندگی میلرزید.
– چی؟!
آقاجانش میگوید و او میداند مخالفت میکند… حاج علی موحد دردانهاش را حتی با وجود بیآبروییاش تحویل آن جلاد نمیدهد، میداند!
– آقاجون تو رو خدا یکم فکر کنین…. داداش مهران داره در به در دنبالش میگرده، اگه خدای نکرده دستش به خون آلوده بشه چی؟!
چهرهی آقاجانش کبود است وقتی صدایش را بالا میبرد
– اون مرد به خاطر انتقام اومده، اگه در مورد ازدواج هم حرفی بزنه نقشهس!
گریه میکند… میداند نقشه است. در واقع از آن مرد میترسد! اما خانوادهاش، برایش از خودش و همهی زندگیاش مهمتر است.
دست گلت درد نکنه قاصدک جان فکر نمیکردم پارت بذاری ممنون😍
ممنون از پارت گذاری
ممنوووون از اینکه پارت گذاشتی قاصدک جان 🌷😊🌷🌷