رمان نیمه گمشده پارت 47

4.3
(4)

خعلی این اواخر مشکوک میزد بابا!..
هوفی کشیدم و از جام پا شدم ، ب سمت اتاقم قدم برداشتم …
پله ها رو طی کردم و داخل اتاقم شدم..
در رو بستم و ب سمت طرف تختم پا تند کردم؛ولو شدم روش ک همون موقع گوشیم توو جیبم شروع کرد ب زنگ خوردن …
نفسمو محکم بیرون فرستادم و با کمی مکث ، تکونی ب خدم دادم و گوشیو در اوردم …
با دیدن اسمی ک رو گوشی بود ، صورتم توو هم شد..
سهراب خان بود!..
رفیق صمیمی بابا و ی جورایی بابای آرکا … .
با کمی مکث ؛ تماسو وصل کردم ک صدای شاد و قبراق سهراب خان ، ب گوشم رسید :

_ الو ، آرتا..

+ بله …

خنده ی سرحالی کرد و لب زد :

_ چطوری طُ پسر؟..
سر کیفی؟!..

بی حال و حوصله لب تر کردم :

+ خبم..

_ خداروشکر ، خداروشکر …
چخبرا؟.
بی مرام شدی تو هم!..
این بابای ناکست ک دل پسر ما رو بُرده؛بعدِ اینهمه وقت ارکا اومده جامون و سراغ شاهرخ خان رو ع ما میگیره..
اصن انگا ن انگا ک مح خدم پدرشم!..
امیدم ع اون ک بُریده ، دل بستم ب ط …
ی سرَم ب ما بزنی چیزی نمیشه هااا..

پوفی کشیدم ، ساعد دستمو گذاشتم رو چشام و بی اعصاب گفدم :

+ دلتونو ب کس خوبی نبستین سهراب خان !.
مح خدم ی آتشفشانِ دردم..
حال و حوصله ی خدمم ندارم چ برسه بقیه..!

سهراب خان با کمی مکث ، مات زده گف :

_ اوکی ، هرجور ط میخوای..
فک کنم مزاحمتم؛ی موقع ک روب‌راه باشی بت زنگ میزنم..

+ فلن..

_ خدافظ …

🖕🏿🚶🏿‍♂️سارا🚶🏿‍♂️🖕🏿

بعد ع ظهر بود و ساعتِ چهار..
مث همیشه در اتاق وا شد و کیان داخل اومد ، فلور بی اعصاب ع جاش پا شد و سینه ب سینش گفت :

_ هآاا؟
چیه؟..
دیه چی ع جونمون میخواین؟!..
چرا دس ور دارمون نیستین؟..

کیان بی حوصله بازوی فلورو گرف و پرتش کرد اونطرف :

_ بِ طُ چه جغله؟
تو رو سننه؟..
مح با ط کاری ندارم…

ب طرفم حرکت کرد ک فلور باز خدشو انداخت جلو و عصبی گف :

_ ب ولله اجازه نمیدم دستت ب سارام بخوره…
آرتا اینجا می بود پوستتو میکند؛بدبخت!..

کیان چن لحظه متعجب بهش زل زد ؛ بعد زد زیر خنده و همونطور ک دلشو گرفته بود ، با تحقیر گف :

_ وا ، وایی اینو باش‌..
آرتااااا؟..
اون سارا رو ب تخمشم حساب نمیکنه ، چی میگی ط آخع اسکل؟..

با شنیدن این حرفش ، بغض ب گلوم چنگ زد..
پاهامو توو شکمم جم کردم و دستامم دورشون حلقه کردم …
سرمو گذاشتم روشون و ب بقیه ی بحثشون گوش دادم..

فلور _ خعلی ، خعلی..
اصن مح نمیدونم چی بگم!..
خعلی بیشعوری کیاان..
خعلی … .

صدای پوزخند کیان ب گوشم رسید :

_ هع !.
اگ مح بیشعورم ، دگ طُ چی ای؟..

توو دنیای خدم فو رفته بودم ک یدفعه صدای قدم هایی رو شنیدم و بعد هم حس گرمای تن کسی ، کنارم!..
سرمو ک بلند کردم ، با نگاه عجیب کیان رو ب رو شدم..
دستشو گذاشت رو بازوی لختم ک نگاهمو ب اطراف دوختم و با ندیدن فلور ، متعجب لب زدم :

+ کوو؟! …

کیان آروم دستشو رو بازوم ، نوازش وار ب حرکت در آورد و گف :

_ شاهرخ خان باهاش کار داشت ، اومد بُردش…

آهانی گفتم ک دستشو گذاشت کف سینم و هلم داد ب عقب..
ولو شدم رو تخت ک زودی روم خیمه زد ، آه آرومی کشیدم..
اینا همش تخصیر آرتاس …
همش تخصیر اونه ، اگه من اینجام و ب این حال و روز افتادم!..

+ کیان ، برو کنار ع روم..

سرشو توو گودی گردنم فرو برد و خمار ، لب زد :

_ هیش ، اگ دختر خوبی باشی ب هردومون خوش میگذره..
کاری باهات ندارم ، باور کن … .

دگ مخالفتی نکردم ، دستشو از زیر تایپ رد کرد و ب سینه ی راستم رسوند..
آروم چنگی بش زد و گرفت توو مشتش..
از رو سوتین شروع ب مالیدنش کرد ، در همون حین..
برجستگی پاشو هم ب پایین تنم ، می مالوند..
هیچکدوم ع کاراش تحریکم نمی کرد !.
شاید اگ آرتا الان ب جای کیان ؛ اینجا می بود ، همون لحظه ی اول آبم در اومده بود ولی حالا..
پوزخند تلخی زدم ، چن لحظه بعد هر دو لخت شدیم..
بدون هیچ مانعی ، شروع ب مالیدن بهشتم کرد..
بعد ک خوب خیس شدم ، سالارشو گذاشت لاپام و شروع ب  زدن لاپائی کرد..
بعد ع چن لحظه ولو شد کنارم …
چن تا نفس عمیق کشید و وقتی ب خدش اومد ؛ پتو رو کشید رو هردومون و با بغل کردنم ، استارت اولین خواب دو نفرمونو زد ! …:).

🤙🏿🥂 فلور 🥂🤙🏿

با گریه نگاهمو ازش گرفتم و ب زمین دوختم …

شاهرخ_ببین دختر جون..
مح با طُ کار زیادی ندارم ؛ مح فقد آرکا رو بیشتر ع آرتا ک پسر خدمه ، میخوام..

آرکا بهِم سپرده پیدات کنم و برت گردونم..
مح ی دکتر میارم اینجا ازت تست بگیره ؛ اگ سلامت کامل داشتی و پردتم داشتی ، اونوقت ی راست میفرستمت تهران پیش آرکا..

با بغض ، لب زدم :

+ پس سارا چی؟! …

شاهرخ عصبی ابروهاشو بالا انداخت و دیوانه وار ، گفت :

_ باز میگه سارا؛باز میگه سارا!..

چند قدم بهم نزدیک شد و عصبانی ادامه داد :

_ اون هیچ جایی نمیره..
تا ابد همینجا زندونیه ؛ اگ نمیخوای شانس با آرکا بودنو ع دس بدی ، بهتره هر چ زودتر آماده شی واس ی معاینه ی کوچیک و بعدشم پرواز ب سوی تهران.

نفسی کشیدم ، نگاه غمگینمو بش دوختم و برا آخرین بار..
دلخور و نا امید لب زدم :

+ توروخدا ، سارا روعم بزا بیاد..

اخم ریزی کرد و با کوبوندن مشتش ب میز ، داد زد :

_ اون جنده جاش همینجاس..
دیگه هم نمیخوام حرفی بشنوم ، حالام برو بیرون..
زووود!..

آرکا..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها