رمان نیمه گمشده پارت 48

4
(5)

نفسمو آه مانند بیرون فرستادم و با کمی مکث ، ع اتاقِ نکبتیش بیرون زدم..
در رو محکم کوبوندم و با دستایی مشت شده ، شروع به نفس کشیدن کردم …
اونطور که کیان گفته بود ، سهراب خان ع شاهرخ خان خعلی بهتره..
ع لحاظ اخلاق و همچی بیسته!..
ولی شاهرخ..
صورتمو با چندش توو هم کردم؛مریتکه مفنگی..
بدم میا ازش!..
بیچاره سارا ، گیر چ آدم بیرحم و آشغالی افتاده !.
پوفی کشیدم و بعد از یکم تامل ، به سمت حیاط عمارت پا تند کردم..

🤙🏿🙃 دو روز بعد 🙃🤙🏿

👀🖕🏿آرکا 🖕🏿👀

خسته از پله های هواپیما پایین اومدم و نگاهمو ب اطراف دوختم..
برگشتم ، بعد ع یه هفته تقریبن..
دوباره اومدم پاریس!..
فقد هم برای دیدن و حرف زدن با عمو شاهرخ..
آه غلیظی کشیدم و ع فرودگاه بیرون زدم ، ماشین خدم که عمارت خدمو ارتا بود و من به هیچ وجه نمیخواستم ببینمش..
ی تاکسی گرفتم و خدمو ب عمارت شاهرخ خان رسوندم..
نگهبانا با دیدنم ، زودی درارو وا کردن و منم جدی داخل شدم..
با دیدن قامت شاهرخ خان ع دور ، زودی تشخیص دادم خودشه و به سمتش پا تند کردم..
پشتش بهم بود و متوجهم نشده بود ، انگار داشت با یکی حرف میزد..
یکم جلوتر که رفتم ، صداها واضح تر شد..

شاهرخ خان _ افرین ، ازت خوشم اومد..
دختر پر دل و جرعتی هستی..
افتخار میکنم به انتخاب آرکا!..
ارتا باید پیشش آموزش ببینه.. .

و بعد هم صدای خنده ی شاهرخ خان ، بلند شد..
با شنیدن صدای کسی که برام خیلی آشنا بود ، مات زده سرجام میخکوب شدم..
سرمو یخورده کج کردم که دیدمش..
خودش بود !.

+ ف ، فلور ! …

هر دوشون با شنیدن صدام ، متوجهم شدن..
شاهرخ خان برگشت سمتم که واضح تونستم ببینم فلورو..
به ثانیه نکشید اشک از چشمام جاری شد..
عمو با لبخند ریزی که رو لباش جا خشک کرده بود ، بهمون نگا میکرد..
دستامو ع هم وا کردم و فلور با چشایی اشکی ، دویید طرفم..
پرید توو آغوشم و زد زیر گریه..
چقد دلم براش تنگ شده بود ، سفت بغلش کردم و به خودم فشردمش..
بعد ع چند لحظه از هم جدا شدیم..
رو به روم ایستاد که با بغض ، لب زدم :

+ چرا رفتی لعنتی؟! ‌…
میدونی ع نبودت چی به سرم اومد؟..
هآاا؟..
اصن خبر داری ع حال و روز اخیرم!..؟

فلور با گریه ، لب تر کرد :

_ حال من ع ط بهتر نبود آرکا ، خدا شاهده!..

دوباره کشوندمش توو بغلم و محکم ، گفتم :

+ دیگه نمیزارم یه ثانیه هم ازم جدا شی ، نمیزارم!..

🙂💑 فلور 💑🙂

در حموم رو وا کردم و بیرون زدم..
جلوی آیینه قدی اتاق ایستادم ، حوله ی کوچیک و کوتاهی تنم کرده بودم که به زحمت گره ش داده بودم و تا بالای زانو هام میرسید..
سشوار رو زدم توو برق و شروع به خشک کردن موهام کردم..
غرق حس و حال خودم بودم که با حلقهشدن دستای کسی دورم ، به خودم اومدم..
هینی کشیدم و سریع چشامو وا کردم که توو آینه ، صورت خندون آرکا رو دیدم..
لبخند محوی زدم و نفسمو راحت بیرون فرستادم..
سشوار رو خاموش کردم که سرشو فرو برد توو گودی گردنم..
برخورد نفسای داغش به پوست گردنم ، بد حالی به حالیم میکرد!..
سینه هامو دو دستی چنگ زد که سرمو بالا گرفتم و آهی کشیدم..
صدای خمارش به گوشم رسید :

_ خیلی دوستت دارم فلور ، روانیتم..

با چشم بسته ؛ لبخند ریزی زدم که یه سینمو ول کرد و از عقب ، حولمو بالا زد..
چشامو وا کردم و ع توو آینه بهش زل زدم..
با دیدن باسنم ، اوفی گفت و مشغول وا کردن کمر بندش شد..
با نگرانی ، حوله رو پایین دادم و آروم لب زدم :

+ آرکا ، من الان آمادگیشو ندارم..

نگهم داشت سرجام و با اطمینان گفت :

_ هیش ، دختر خوب!..
به من بسپار خودتو ، قول میدم اذیت نشی..

لبامو رو هم فشردم و از توو آینه ، زوم شدم به چشاش..
موجی ع آرامش توو نگاش پرسه میزد..
زبونی رو لبام کشیدم و با شه ی آرومی گفتم …
کمربندش رو باز کرد و فقد شلوارشو پایین کشید..
خم شد و ع پاش در آورد ، انداختش یه گوشه و دوباره بهم چسبید…
مردونگیش باد کرده بود و لحظه به لحظه بزرگتر میشد ، اردم به باسنم مالوندش..
من به جز اون حوله ، چیز دیگه ای تنم نبود و پایین تنم کاملا لخت بود ولی اون شورت و پیراهن پاش بود..
بی طاقت ، لب زدم :

+ آه ، آرکااا…
میخوامششش..

لبخند شیطونی زد و همونطور که گره حولمو وا میکرد ، گفت :

_ چیو؟! …

با چشم ، به پایین تنش اشاره کردم و نالیدم :

+ اونوووو…

اخم ریزی کرد ، حوله رو کنار زد و گفت :

_ نشد دیگه ، اسمشو بگو..

لبمو به دندون گرفتم و بی حیا ، لب زدم :

+ سالارتووو…

خنده ی بلندی کرد و یدفعه حوله رو ع تنم در آورد..
حالا دیگه کاملا لخت شده بودم!..
خودشم لخت شد و نزدیکم اومد ؛ مردونگیشو گرف دستش و همونطور که بهم میچسبید ، گفت :

_ که اینو میخوای؟..

اوهوم توو گلو و کشداری گفتم که ادامه داد :

+عع!..
باشه پس ، خودت خواستی!..

تا به خودم بیام ، سالارشو یکهو تو عقبم فرو کرد..
جیغی کشیدم که سینه هامو نرفت توو مشتاش و شروع کرد به تلمبه زدن..صدای برخورد تنامون بهَم ،

سکوت اتاقو میشکست..
سرمو خم کردم و گذاشتم رو شونش..
دستشو به سمت پایزن تنم به حرکت در اورد و شروع به بازی باهاش کرد..
درد رو توو کل وجودم حس میکردم ، لبمو به دندون گرفتم و چشامو رو هم فشردم …

🤛🥂 آرتا 🥂🤜

توو صورت خونسرد و ارومش ، داد زدم :

+ من ؛ با اون فاحشه ازدواج نمیکنم!..
چرا اینو متوجه نمیشین که من ازش خوشم نمیاد؟..
به چه زبونی مگه درم میگم؟
هااآاااا؟..

بابا خونسردانه ، همونطور که سیگار میکشید لب زد :

_ تو ازدواج میکنی ، با پارمیدا هم ازدواج میکنی..
مگه دست توعه؟.
هرچی من میگم ، تو باید اطاعت کنی!..

وسایلای رو میز عسلیو ریختم پایین و فریاد کشیدم :

+ ولی این زندگی منه!..

بابا در ادامه ، با ارامش کامل گفت :

_ و تو ، پسر منی!..

آرتا خان..:)🤙🏿🥂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها