رمان نیمه گمشده پارت 49

3.9
(7)

🌊فلور🌊

لنک لنگان راه افتادم سمت آشپزخونه…
حوصله غر زدن بهش نداشتم ، از طرفی تازه پیداش کرده بودم وگرنه حسابی باهاش دعوا میگرفتم …

با صدایی که موجی از خنده توش بود گفت

ــ ببخشید خانومی ، اگه میدونستم اینجوری میشی ، مثل پنگوئن راه میری ارومتر میکر…

با چشمای گرد شده برگشتم طرفش و دستمو گذاشتم رو دهنش

+آرکااا!
خوشم نمیاد تو حالتای عادی بی پرده و رک و راست در این موارد حرف بزنیم
اوکی؟

چشمکی زد و سرشو به نشونه “باشه” تکون داد
دستمو از رو دهنش برداشتم و نشستم رو مبل
یه بطری آب خوردم و گفتم

+میخوام آرتا رو ببینم
کار واجب باهاش دارم

اخم غلیظی کرد و نشست رو به روم

ــ یعنی چی میخوام آرتا رو ببینم؟
بیخود،لازم نکرده!

کلافه پوفی کشیدم و خم شدم سمتش
گونشو بوسیدم و همونطور که سعی داشتم رامش کنم ، دستمو تو موهاش فرو بردم

+باهام راه بیا دیگه
گوشیم پیشم نیست ، گوشیتو بده بهش زنگ بزنم ببینم کجاست

دو دل نگاهی بهم انداخت و گوشیشو گرفت سمتم
لبخند مهربونی زدم و گوشیو ازش گرفتم ، رفتم تو اتاق و شماره ارتا رو گرفتم

ــ به به!
چه عجب ، یه یادی ع ما کردی ، مثلااا رفیق!

پوزخند بی صدایی زدم و گفتم

+فلورم

چند لحظه سکوت کرد

ــ خب؟!

+میخوام ببینمت

ــ جالبه!
بیا باشگاه (….)

اوکی دادم و با آرکا سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت باشگاهی که گفت …

خلوتِ خلوت بود و فقد صدای یه نفر از تو باشگاه میومد
“آرتا”

با دستگاه های ورزشی کار میکرد
ارکا با دیدنش ، گوشه لبشو بالا فرستاد و کلافه نگاهشو بین من و رفیقش به گردش در آورد

رفتم پشت در و دستمو گذاشتم رو سینه ارکا
لبخند عصبی تحویلش دادم

+تو همینجا منتظر بمون عزیزم

منتظر حبفش نموندم و درو روش بستم

ارتا اومد سمتم
پوزخندی زد و گفت

ــ به به!
چه عجب ، نبودی ندیدی آرکا چجوری داشت خودشو میکشت

عصبی سمتش خیز برداشتم و دستمو بالا آوردم
محکم کوبیدم زیر گوشش
مات و مبهوت مونده بود!…

+عوضی به خاطر تو .. به خاطر تو سارا پیشِ بابات تا آخر عمرش باید زندانی باشه
باید به کیان سرویس بده

یه قدم جلو تر رفتم و کامل چسبیدم بهش
انگشتمو تحدید وار تکون دادم و در آخر ضربه ای به سینه محکم و سفتش زدم:

+ارتا…
آرتا به ولله همین الان میری سارای منو برمیگردونی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی
میرم اداره پلیس ، به جرم آدم ربایی باباتو میندازم زندون

آرکا ــ بچه ها
بیام تو؟

بلند داد زدم

+نههه

با این دادم انگار آرتا به خودش اومده بود
اخم غلیظی رو پیشونیش نشوند و دستشو گذاشت رو شونم
محکم به عقب هولم داد ، داشتن تعادلمو از دست میدادم که دستمو گرفت
دوباره محکمتر هول داد
این بارم نتومستم خودمو کنترل کنم و داشتم میوفتادم که باز گرفتم…

ــ چه گوهی خوردی الان؟
منو زدی؟

نترسیدم ، شهامت به خرج دادم و سینه به سینش وایستادم

+برای نجات سارا ، لازم بشه بازم میزنمت!

پوزخندی زد و دستشو بالا آورد بعد چند ثانیه سوزش شدیدی طرف راست صورتم حس کردم
با بهت نگاهمو تو چشمای بی حس ، یا شایدمش عصبیش به گردش در آوردم

+تو یه آشغالی
یکی که از سگ بدتره

این بار ، این سوزشو سمت چپ صورتم حس کردم
آرکا نمیشنید ، درو بسته بودم و صدایی خارج نمیشد …

ــ من اگه سگ باشم ، به هزار تا لاشی و هرزه مثل تو می ارزم

اشکام داشتن جاری میشدن که جلوشونو گرفتم
مشتامو رو قلبش فرود اوردم و داد زدم

+من هرزه نیستم
هرزه نیستم

پوزخندی زد و از خودش جدام کرد

ــ تو هرزه نیستی؟
تو اگه هرزه نیستی هر شب زیر آرکا نمیخوابیدی
اگه هرزه نیستی به این راحتیا نمیذاشتی ارکا بهت دست بزنه

نفسمو محکم بیرون فرستادم و با صدای لرزون شروع کردم به حرف زدن…

+من هرزه نبودم ، هرزه نیستم
من.. من فقد عا..عاشق آرکا بودم
اون روز ..

اب دماغم بالا کشیدم و دست به یقش شدم

+اون روز مست بودم ، نمیفهمیدم چه غلطی میکنم
ولی ..
ولی تو .. تو حق نداشتی بهش بگی بی غیرت

اشکامو با حرس پس زدم

+تقصیر من بود
من تحریکش کردم
سر اون جریان ، فکر نکن نمیدونم هنوز باهاش قهری
فکر نکن نمیدونم خوش نداری ببینیش

الان اومدم ببرمت پیشِ بابات ، هر حور شده باااااید سارا رو بهم برگردونی

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها