رمان نیهان پارت 11

4.4
(10)

 

سوار ماشین شدم و به این فکر کردم چقد فرصتم کمه. لبخند به لب و با همون صدای گرفته روبهش گفتم: منونبرخونه.
درحالی که استارت می زد متعجب نگاه کوتاهی به قیافه ی نزارم انداخت و گفت: پس کجا بریم؟
دست به گلوم کشیدم و سعی کردم صدامو صاف کنم: بریم بازار باید لباس بگیرم.
اخم کمرنگی کرد و گفت: هر دفعه داری می میری و دست از بازار برنمیداری. حالت خوب نیست دیوانه. دکتر گفته اکسیژن ازت کم نشه حالا میگی بریم بازار؟
سری تکون دادم وبا حرص گفت: خیلی کله شقی.
لبخند کم رنگی زدم وچیزی نگفتم. می دونستم انقدری مهم نیستم که نگران حالم باشه.
چشم بسته زمزمه کردم: برو مزون پریا.
حرفی نزد و من یه چشمم رو باز کردم. قیافه ی غرق در فکرش قلبم رو به درد آورد می دونستم به چی فکر می کنه، می فهمیدم چقدر عذاب می کشه. تن خسته م رو به طرفش کشیدم و دستم درازشد. صورت اصلاح شده اش کف دستم رو قلقلک داد و خندیدم. غرق چشم هایی شدم که حالا ازتماس دستم روی صورتش به طرفم برگشته بود ومبهم نگاهم می کرد.
لبخند به لب زمزمه کردم: علی مرادی باید برام لباس عروس اجاره کنی.
من عروسی نخواهم بود از بهترین مزون های ایتالیا برام لباس عروس بیاد. من کفن پوش این عشق هستم نه زفاف عاشقانه…
اخمی در هم کرد وگفت: اجاره چیه من برات همه دنیا رو می خرم.
لبخندم عمق گرفت وحرفی نزدم.
می دونستم اینا صرفا حرف های در حد حرفه و می گه که یه چیزی گفته باشه.
می گه که دلم رو ببره تا انتقامش رو بگیره. این حال وروزم به طرز مسخره ای به موقعیت اجتماعی که داشتم دهن کجی می کرد. کف دستم رو بوسید وگفت: قربونت برم حالت خوب نیست بریم خونه بعدا مزون هم می ریم.
خیره نگاهش کردم. حرفی نداشتم که بزنم. نا گفته ها زیاد بود ولی موقعیتی نبود که بشه علی شنونده باشه. من پر بودم از راز ها و دردهای پوسیده ته قلبم که اطمینان داشتم تا به ابد ته دلم می مونه. من این معما رو حل می کردم. ولی تهش چی برام می موند فقط خدا می دونه و بس.
سری تکون دادم تاذهنم از درگیری هاش دست بکشه. نفس عمیقی کشیدم وباصدای نه چندان صاف، گفتم: باشه بریم خونه.
خنده ای کرد و دستم رو زیر دست خودش روی دنده ی ماشین گذاشت. دست بردم و دکمه ی پاور ضبط ماشین رو فشردم.
علی: نیهان؟
لبخندی به لحن قشنگش زدم و گفتم: جان؟
قلبم ندید بدید بود علی مرادی. درسته من قید وبندی ندارم. من جوری بزرگ شدم که همه دنیام شده آزاد بودن. ولی حالا تو بند اسارت تو چیکار کنم؟ این قفس انقد برام شیرینه همین الان هم درش رو باز کنی و بگی پرواز کن، نمیرم. علی مرادی پروبالم شکسته. انقدر این آزادی برام بی تفاوت شده که دیگه اون حرفایی که می زدم “آدم باید واسه شوهرش باشه” “دوست پسر کیلو چنده” یا می گفتم “فقط با شوهرم دوست می شم” دیگه اینا برام مهم نیست. شدم یه آدم سردرگم که داره عذاب می کشه…
تردیدش کنجکاوم کرده بود و من منتظر به لبهاش چشم دوخته بودم. آخرش دیگه دل به دریا زد و گفت: این صیغه چی و عوض می کنه؟
چشم تنگ کردم وسری به معنای متوجه نشدن تکون دادم. دستی به موهاش کشید وگفت: دلیلش چیه که می خوای ده روز صیغه باشیم؟
پوزخندی به دلم زدم و باخودم گفتم: دیگه انقدر هم پست بودن خوب نیست آقای مرادی.
سرد و بی معنی نگاهش کردم وگفتم: آشنایی دیگه
تک خنده ی مردونه ای کرد و دلم غنج رفت از جذابیتش.
علی: من رو نخندون دختر خوب. چه کاریه که ده روز صیغه بشیم واسه آشنایی. یعنی بابات انقد تعصبیه که نذاره ده روز باهم باشیم تااخلاق همو بفهمیم؟
می دونم دردت این نیست که ده روز صیغه هیچ ویژگی رو آشکار و یا پنهان نمی کنه؛ برات مهم اینه که پرونده ات سیاه نشه ولی ببخشید دیگه تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که باهات ازدواج نکنم. اینه که به همون ده روز قانع باشم و ازت نخوام عقدم کنی. بغض بزرگی تو گلوم بود که مانع نفس کشیدنم می شد. خیره نگاهش کردم و نتونستم چیزی بگم. حرف زدنم باهق هق کردنم یکی می شد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. دستام رو روی صورتم کشیدم و چشمام رو فشردم. مدتی چشم بسته موندم که صدای آرومش گوش نواز شد: من به ده روز قانع نیستم بیا یکی دو ماه صیغه کنیم تابهتر آشنا بشیم. یه ماه رو می شه گفت آشنایی نه ده روز!
به قیافه ی خسته اش که به طرز عجیبی آروم بود زل زدم. چی فکر می کردم من؟ که می خواد همینجوری کارش تموم شه بره؟ بدون صیغه؟
چی توسرش بود؟ چی کار می خواست بکنه؟
من که داشتم براش در عرض ده روز لذت انتقام رو جور می کردم چی شد پس؟

بهت قول می دم سخت نیست
لااقل برای تو راحت باش
دورم از تو و دنیای تو راحت باش
هیچ کس نمی آد جای تو
دلشوره دارم من واسه فردای تو
صداش رو خفه کردم و به جاده ی شلوغ روبه روم زل زدم. طولی نکشید که رسیدیم.
وارد آسانسور شدم و تو آینه ی شفافش به قیافه ی کبودم خیره شدم. علی هم توآینه به من زل زده بود. چشم بستم لب خشکم رو به دندون گرفتم؛ دستاش دورم حلقه شد و کنار گوشم لب زد: اینجوری می بینمت دلم می گیره بخند بانو.
لبخندی زدم و بهش تکیه دادم. شاید همون صیغه ی یکی دو ماهه هم بخاطر حال نزارم هست. شایددلش به رحم اومده. خدایا من ترحم نخواستم…
آسانسور ایستاد وپشت بندش صدای رو مخی زنی که گفت: طبقه ی چهارم…
از اون اتاقک فلزی بیرون اومدیم و روبروی خونه ایستادم. نگاهی به در انداختم و تازه یادم اومد اصلا نمی دونم کلید خونه ام کجاست. علی در رو باز کرد و با دستش به داخل هدایتم کرد. سردرگم وسط حال ایستادم. با خونه ام هم غریبی می کردم.
علی: نمی خوای یه دوش بگیری؟
راست می گفت بوی گند بیمارستان گرفته بودم. مانتو رو ازتنم کندم و به سمت حموم رفتم. شیرآب گرم رو باز کردم و به شرشرش خیره شدم. باخودم فکر میکردم چه خوب شد یه ماه دارمش. لبخندی زدم و با لباس داخل وان نشستم آب تا زیر گلوم بالا اومده بود. شیر و بستم ودراز کشیدم. گفت بریم خونه با این وضع محضر نریم. شاید خجالت می کشید بگه این مریض نامزد منه! پوزخندی زدم و گفتم: کجای کاری دختر؟ نامزد کیلو چنده؟
رخوت و سستی همراه آب گرم باعث شد چشمام سنگین بشن و بازهم تو عالم بی خبری غرق بشم. تکون های شدیدی می خوردم و اعصاب آرومم داغون می شد. می خواستم فحش بدم به کسی که داشت تکونم می داد و هی صدام می کرد. دلم می خواست بخوابم خیلی خسته بودم. چرخیدم و یه دفعه بوووم روی چیزی افتادم.
_ آخ داغونم کردی سگ مصب.
نگاهی خمار به اطراف انداختم تواتاقم بودم. علی ترسیده نگاهم می کرد. کمی که دقت کردم متوجه شدم ازتخت روی علی افتادم و دماغم خورده به سینه اش. سرم روی سینه اش فرود اومد و لب زدم: من تواتاق چیکار می کنم؟
به ثانیه نکشید بلندم کردو روی تخت گذاشتم و روم خیمه زد. حرفی نزدم یعنی حرفی نداشتم اگه قبلا بود قطعا گردنش رو می شکستم. خیره ی نگاه قهوه رنگش گفتم: من حموم بودم.
لباش به لبخند کوچیک و دلبرانه ای کش اومد. چشمکی حواله ام کرد و گفت: خودت چی فکر می کنی؟
لبخندم از دیدش پنهون نموند. من واقعا نیاز داشتم به این بودن های الکی. بدون اینکه مرد قصه بفهمه چی در انتظارشه، من این داستان رو با همه ی تلخی هاش دوست داشتم.
_ حدس می زنم می خواستی شیطنت کنی و اومدی تو حمومی که خواب بودم.
خندید و سری تکون داد. روی تخت نشست و به خنده اش ادامه داد؛ منم نشستم و به حوله ی تن پوشم نگاهی انداختم. خجالت کشیدم که همه ی دار و ندارم رو دیده. به چشمای خندون و نافذش زل زدم. چقدر دلم براش تنگ می شه رو نمی دونم، اما از خدا می خوام حافظ و نگه دارش باشه.
علی: خوشگل ندیدی؟
لبخندی زدم و گفتم: چرا دیدم اما چشم هیز کم دیدم.
اهمی کرد تا گلوش صاف بشه. پشت گردنش رو فشار داد و گفت: دیدم دیر کردی اومدم هرچی صدات کردم جواب ندادی در حموم هم باز بود دیگه فکر کردم بازم حالت بد شده اومدم تو. ولی قسم می خورم نگات نکردم.
به چی قسم می خوری علی مرادی؟ دیگه برام مهم نیست دیگه اهمیتی نداره. حرفی نزدم و با بی حیایی تمام تو بغلش خزیدم. مکثی کرد و به خودش فشارم داد. نفس بلندی دم گوشم کشید و لب زد: داری بی طاقتم می کنی ها دختر…
چشم هام بسته بودند و غرق لذت نفس های داغی بودم که پخش گردنم می شد. لب های داغش روی گردنم نشست و لرزیدم. کنار کشید و خمار نگاهم کرد. تند نفس می کشیدم و به این فکر می کردم که علی با خودش کنار میاد یانه. به اینکه درباره ی من چه فکری می کنه؟
باز هم ساکت و آروم موندم. نفس بلندی کشید و گفت: می شه اینجا دوش بگیرم؟
چشمم رو مالیدم و سری تکون دادم.
علی: زبونت رو موش خورده؟
لبخندی زدم و به طرف کمد رفتم. حوله ی تن پوش تمیزی به سمتش گرفتم. از روی تخت پایین اومد و حوله رو از دستم گرفت. چرخید و از پشت تو آغوشش فرو رفتم. هنوزم حسم رو درک نمی کنم نمی دونم دوسش دارم یا نه؟ نمی دونم عشقه یانه؟ نمی فهمم این حس های مبهمم بخاطر عذاب وجدان و ترحمه یا دوست داشتن؟ شاید هم مسئولیتی که در قبال کارهای پدرم برای خودم درست کرده بودم. یایک تب تند که بعدا بابتش افسوس می خورم هر چی بود نمی تونستم فرار کنم. مثل تشنه ای که تازه به آب رسیده یا بچه ای که بغل مادرش آرومه، کنار علی آرومم…
علی: به چی فکر می کنی خانومم؟
خوشحال از لفظ خانومم لبخندی زدم و فکرم رو به زبون آوردم: کنار تو آرومم.
محکم تر به خودش فشردم و با صدای بمی گفت: اینجوری مظلوم و ساکت می بینمت ناراحت می شم. همون شر و شیطون سابق باش.

 

بوسه ای روی گونم زد و حوله به دست به طرف حموم رفت. نفسی کشیدم و چشمم رو فشردم باید شروع کنم تا کی غصه بخورم باید یه تکونی به خودم بدم.
به طرف کمد لباسام رفتم و تاپ کوتاه و تنگی رو انتخاب کردم. رنگ عنابی لباس عجیب به پوست سفیدم می اومد. شلوار سفیدی پوشیدم و جلوی آینه مشغول خشک کردن موهام شدم. یه حالت قشنگی بستم و چتریامو جلو ریختم آرایش ملیح وکمرنگی زدم و همزمان با چرخیدنم علی از حموم خارج شد. چند ثانیه مات صورتم شد و لبخند عمیقی زد. تو کسری از ثانیه تو آغوشش فرو رفتم صدای خوشحالش آرومم کرد: اینجوری باش دختر ساکت و مظلوم می شی عصبی می شم.
چشم فشردم و نخواستم یادم بیاد این یه ماموریت من در آوردیه و عشقی توش نیست. رابطه ای که فقط قراره یکی تلافی کنه و اون یکی احساسش بمیره.
دستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم و عطر تنش رو به جون کشیدم. هر چی به ممنوعه ها می رسم حریص تر می شم. ممنوع بودم از لذت چشیدن طعم این ممنوعه. منع بودم از بودن کنار عطری که مست و مدهوشم می کرد.
نفس عمیقی کشید و حلقه ی دستش تنگ تر شد به خودش فشردم و لب زد: اجازه هست ببوسمت؟
لبخند تلخی زدم. پسر خوب تو برای انتقامت هم اجازه می خوای؟ صاحب اختیاری آقای مرادی. اما دلم…
سکوتم رو که دید کنار کشید و نفسش رو بیرون داد. از حموم همون لباسای قبلی رو برداشت و لبخندی به روم زد. رو برگردوندم تا لباس تنش کنه. خب چه عجله ایه بذار بعد صیغه ببوس…
دوباره سمت کمدم رفتم و مانتوی سفید مدل ماهی رو از کاور بیرون کشیدم. جلوش با سنگ های آبی آسمونی و گیپور یاسی بنفش تزئین شده بود. مانتو رو تن زدم و شال سفیدم رو برداشتم. کیف و کفش سفیدم هم از من یه عروس ساخت.
دلم جوون بود آرزو داشت نمی خواستم بعد مرگ احساسم خاطراتم رو هم خاک کنم قرار بود یه عمر باهاشون زندگی کنم و خاطره بسازم. قشنگه خاطره ساختن با خاطره های قدیمی.
علی: نیهان؟
برنگشتم اما جوابش رو دادم: بله؟
علی: برگرد نگام کن.
چرخیدم و دلم غنج رفت برای لمس موهای خیسش که پیشونیش رو پوشونده بود.
علی: تردید دارم.
بی حس گفتم: به چی تردید داری؟
لبخند پر انرژی زد و گفت: از نموندنت.
خندیدم. طعم گس خنده ام حالی به حالم می کرد.
_ هستم علی مرادی تا جون دارم پای تو هستم مرد زندگیم.
نگاه خبیثش قلبم رو می سوزوند. نفسی کشیدم و جلوتر رفتم. بالبخند دستش رو گرفتم و جلوی آینه نگهش داشتم. سشوار و به دستش دادم و خندون گفتم: با موهای شلخته زشت می شی خشکشون کن.
متعجب گفت: واقعا زشت می شم.
دماغم و خاروندم و گفتم: از اون زشتا نه که. زشت خوردنی.
نیشم شل شد و علی چشم هاش گشاد شدند. لبخند گنده ای زدم و کیف به دست از اتاق بیرون اومدم. روی مبل تک نفره ای نشستم و منتظر موندم تا کارش تموم بشه. دفتری که تو کیفم بود رو بیرون آوردم. رویه ی چوبی داشت و برای نوشتن بعضی خاطرات قشنگ و باارزشم ازش استفاده می کردم. خودکار بغلش رو برداشتم و صفحه های نه چندان پر رو ورق زدم و به صفحه ی خالی رو به روم زل زدم. نفسی کشیدم و خاطرات امروزم رو حک کردم:
سلام دفترم…
امروز بهترین و بدترین روز زندگی منه.
من می تونستم خیلی راحت علی رو پشت سر بذارم و رد بشم اما نمی دونم کجای راه چی شد که جای علی دلم پشت سرم موند.
دفترم من قرار نیست رخت عروسی تن کنم پس به همین مانتو سفیدم قانعم… من نمی تونم عروس بشم…
فقط مفعول انتقامم… من عروسیم که میدونه مرد قصه یه روزی می ره…
اون می ره و من می مونم…
من بازهم تو بهترین و بدترین شرایطم تنهام…
دفتر رو بستم و داخل کیفم گذاشتم. بغض تو گلوم رو پس زدم و صدام‌و روسرم انداختم:علیییی
علی: جان؟
صداش کنار گوشم اومد و از جا پریدم.
_خیلی بی شعوری.
خندید و دستم رو کشید و دوباره رو کاناپه افتادم بااخم نگاهش کردم. خم شدو لبخند به لب تو فاصله ی یه سانتی از صورتم گفت: دوست داری بی شعوریم و بیشتر نشون بدم؟

هرم نفس هاش که به صورتم می خورد مورمورم می شد. دستش نوازش وار روی گونه ام نشست و من نفس زنان عقب کشیدم. نفسی گرفتم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: دیرمون شد!
علی: بریم!
دلخوری از لحنش معلوم بود چشم بستم و چرخیدم‌ بدون اینکه نگاهش کنم تند تند گفتم: بخدا دست خودم نیست نمی تونم همینجو….
حرف تودهنم نصفه موند و داغی لباش آتیشم زد. چشم هام گرد شدند و فشاری به سینه ی ستبرش آوردم. بیشتر به خودش فشردم و من متعجب از این حس لذت شل شدم. نابلد فقط دست دور گردنش انداختم و اون با ولع بیشتری میک می زد. با گاز ریزی که از لبم گرفت ازم جدا شد و من سرخ شده سرم روی سینه ش افتاد.
علی: بی شعوری بود بانو ببخش…
لحن شوخ و صدای بمش خجالتم رو بیشتر کرد. پلک های بسته ام رو بیشتر به هم فشردم. گونه هام داغ بودند و دلم نمی خواست از این آغوش جدا بشم. سرم رو از روی سینه اش جدا کرد و خیره ی نگاه شرمگینم باتعجب وخنده گفت: نیهان تو خجالت می کشی؟
مشتی به بازوش زدم و چرخیدم. ازش فاصله گرفتم و نه چندان مفهوم گفتم: دیر شد علی!
به در نرسیده بازوم رو کشید و دوباره تو آغوشش فرو رفتم.
پیشونیش رو به پیشونیم تکیه داد آروم گفت: باورم نمیشه یه دختری که تا نا کجاآباد تو اینجور کارها بزرگ شده انقد پاک باشه.
دلم گرفت. چون ایرانی اصیل نبودم دلیل نمیشه که بی بندوبار باشم.
_ بهم اعتماد نداری؟
نگاهم کرد. نگاهی که تا تهش رو میخوندم. می گفت احمق و چه به اعتماد؟
اما برخلاف نگاهش زبونش چیز دیگه ای زمزمه کرد: دارم بیشتر از خودم از تو مطمعنم…
اون که بله علی مرادی من خیلی وقته باختم…
بینیش رو به بینیم مالوند وجدا شد. پوفی کشید ودستم رو گرفت.
علی: این دفعه دیگه واقعا دیر شد.
خندیدم و از صدای خنده ام اونم خندید. نزدیک ماشین آقامیری نگهبان ساختمون به سمتم دوید و نفس زنان گفت: خانوم اینا رو پست براتون آورد. با نگاهی به بسته ی دستش گفتم: چی هست؟
آقامیری: نمی دونم فک کنم گفتن از وزارته.
متعجب تشکری کردم نگاهی به علی که ساکت به بسته زل زده بود انداختم.
_ بریم دیگه.
بانگاه مرموزی سر تکون داد و سوار ماشین شدیم.شایدمدارکی باشه که بابا فرستاده بود. برای عقد لازم بود.
بسته رو باز کردم و علی ماشین رو به حرکت در آورد. نگاه زیر چشمی که به دستم می انداخت باعث می شد هم خنده ام بگیره هم می ترسیدم چیزی توش باشه که نباید ببینه. بادیدن تمام مدارکم از جمله لغو شهروندی ترکیه چشم هام گشاد شدند.
با جیغ جیغ متنش رو می خوندم. تا سه ماه دیگه شهروندی ترکیه برام لغو می شد و من متعجب بودم. مگه من دخترش نبودم پس چطور ممکنه؟
علی نگاهی بهم انداخت و بادیدن حال نابسامانم ماشین رو کنار کشید. برگه هارو از دستم کشید و من پوزخندی زدم که با وجود حال بدم دنبال چیزی می گشت که به دردش بخوره. بعد از کلی کنکاش برگه هارو روی دستم گذاشت و سرش رو روی فرمون گذاشت. نگاهش کردم و تلخ خندیدم. از صدای خنده ام سر بلند کرد و پرسید: به چی می خندی؟
مجبور بودم قضیه رو جمعش کنم. نباید می فهمید بینمون شکرآبه.
_ یادم نبود که واسه عقد باید این مدارک باشن. بیچاره بابا نتونست خودش بیاد همه کارامو کرده.
پوزخندی که میومد رو لبش بشینه از چشمم دور نموند وسعی کرد لبخند بزنه.
علی: ان شاالله واسه عروسی دیگه میان. اگه نیان باید ترکیه عروسی بگیریم.
سری تکون دادم و تارسیدن به مقصد غرق افکارم شدم.
نگاهی به کسی که قرار بود صیغه رو بخونه انداختم. جوون بود عینک به دست بدون اینکه اون وامونده رو به چشمش بزنه به شناسنامم نگاه میکرد. تمام مدارک رو زیر رو کرد و بلاخره صیغه جاری شد. متعجب از کار علی قبول کردم. دوماه صیغه ش بودم.
سوار ماشین شدیم و سرم روی شونم افتاد. خوابم میومد. اسپری اکسیژن رو از کیفم در آوردم و یه پاف زدم.
علی: حالت خوبه؟
صدای نگرانش لبخند به لبم آورد و گفتم: خوبم علی خوابم میاد.
لبخند عمیقی رولباش نشست و استارت زد. شاید تاثیر داروهایی بود که تو بیمارستان برام تزریق می شد که امروز خرس قطبی شده بودم. از تکون خوردنای ماشین خوابم بردو دیگه چیزی نفهمیدم.
چشم باز کردم و سقف ماشین توجهم رو جلب کرد. نگاهی به اطرافم انداختم و بادیدن جای خالی علی خواستم بلند شم. صندلی به حالت خوابیده در اومده بود و می دونستم کار خودشه!
بلند شدم و خواستم درروباز کنم که قفل بود. قفل مرکزی رو زدم و پیاده شدم. خیره ی اطرافم بودم. مطمعنا جاده ی لواسون بود. لب پرتگاه نشسته بود به روبروش خیره شده بود.
_علی؟
باصدام به طرفم برگشت و چشم های سرخ شده اش از نگاهم دور نموند. به کنار خودش اشاره کرد و نزدیک تر رفتم. کنارش نشستم و زانوهام رو بغل کردم. مدتی به سکوت گذشت وخیره ی دره ی وهم آور روبه روم پچ زدم: علی مرادی خوبی؟
نگاه سردش رو به چشم هام دوخت و تنم یخ بست. پلک زدم تا دیدم تار نشه و دوباره اون بغض لعنتی سر باز نکنه.

چشم ازم گرفت و به روبه رو خیره شد. دهن باز کردم تا چیزی بگم که به حرف اومد‌.
علی: آدما تا یه چیزی رو از دست ندن قدرش رو نمی دونن. منم قدرش رو ندونستم.
پلکاش رو بهم فشرد و انگار که با خودش حرف بزنه گفت: نبودم. همون چیزی که دلش میخواست نبودم و هنوزم نیستم. من ازش فاصله گرفتم و نفهمیدم کی دست خاک سپردمش. بچه بودم باهام قرآن تمرین می کرد من‌و می برد مسجد تا نماز خوندن بهم یاد بده اما نمی دونست روزهایی که قنوت می گرفتم هیچی نمی گفتم و فقط به افکارش می خندیدم.
انگار که خجالت بکشه سری تکون داد و دستاش روی زانوهاش قرار گرفت و تکیه گاه سرش شد.
علی: اون روزها گذشت من بزرگتر شدم و اون پیرتر افکار اون سرجاش بود و عقاید من نه تنها خوب نشد بدتر هم شد. شب و روزم جنده خونه ها لش می کردم. راه به راه مست بودم و نماز و ایمانش رو مسخره می کردم.
دستاش روی صورتش نشست و بغض صداش آتیشم زد: یادم نمی ره وقتی دوست دخترم و بردم خونه و چه الم شنگه ای به پا شد.
ابروهام بالا پریدند ومتعجب از شخصیتی که برام گنگ بود، لب زدم: علی…
نگاهم کرد و نالید: اینجوری صدام نزن لعنتی…
پوفی کرد و باز هم توام با بغض گفت.
علی: نبودم و نیستم و نمی خوامم باشم. اون روزها تموم شدند. وقتی تموم شدند که همین دره ازم گرفتش.
می ترسیدم همه واقعیت و بهم بگه و من نتونم کاری براش بکنم.
علی: رفت پدرم رفت. تکیه گاهم رفت تاج سر مامانم رفت و بیوه شد. بی پدر شدم.
چشم بستم و باترس و ناراحتی پچ زدم: خدا رحمتشون کنه.
پوزخندی روی لبش نشست و رو برگردوند تا اشکاش رو نبینم. من این مرد رو قوی می خواستم نه اینقدر مظلوم و بی پناه. دستی که می رفت روی شونش بشینه با حرف بعدش متوقف شد.
علی: وقتی رفت تازه فهمیدم چه جواهری و از دست دادم. فهمیدم چقد کله خراب بودم. یه آدم بد ازم گرفتش.
خشم صداش لرز به تنم انداخت و بغضم دوباره برگشت. دستم افتاد ومغموم به دره ی خوفناک روبه روم خیره شدم.
علی: قسم خوردم به قیمت جونم که شده ازش انتقام بگیرم. قسم خوردم خودم بکشمش.
ترسیده و پر بغض نالیدم: کی بود؟
برگشت و خیسی چشماش بغضم رو شکوند.دستم رو گرفت و بلند شد. همراهش بالا کشیدم و خیره ی چشمام لب زد: مهم نیست.
نتونستم طاقت بیارم و دستم دور شونه اش حلقه شد و هق زدم. گریه کردم و نالیدم: علی متاسفم. بیا باهم درستش کنیم می دونم رفتنی دیگه برنمی گرده اما من کمکت می کنم انتقامش رو بگیری…
بدون اینکه بغلم کنه دستاش دور بازهام حصار شد و من رو عقب کشید. چشم هاش حالت خاصی داشتند و نمی تونستم بفهمم چی از ذهنش می گذره.
علی: بابام سوخت نیهان. گفتن ماشین دست کاری شده…
روی زانو افتادم و گریه کردم. لباس سفیدم خاکی شده بود واز سوز هوا می لرزیدم. روبه روم نشست و کمی خیره نگاهم کرد. دلم تاب نیاورد و دستام صورتم رو پوشوند. دوباره بازوهام و گرفت و بلندم کرد. توآغوشش پنهون شدم و کمی که گذشت آروم شدم. نفس هاش آرامش بخش بود و من نفهمیدم کی به این نفس ها وابسته شدم. دستام دور کمرش حلقه شد وعطر بی نظیرش رو به ریه هام فرستادم. می لرزیدم و تنگی نفسم دست خودم نبود. حصار دستاش تنگ تر شد و کنار گوشم پچ زد: معذرت می خوام.
مثل خودش آروم گفتم: برای چی؟
علی: بهترین روز زندگیمون رو تلخ کردم برات.
همون طور تو بغلش سر بلند کردم نگاهش روی چشم های قرمزم ثابت موند و پشت پلکم بوسه زد.
علی: ببخش عزیزم.
لبخندی زدم و گفتم: خیلی برای بابات ناراحت شدم.
لبخند غمگینی روی لبهاش نشست و سرش پایین افتاد. دستاش رو از هم باز کرد ازم جداشد. سری تکون داد.
علی: ممنونم. ولی دیگه فایده نداره.
خدایا چقدر سخته تظاهر کردن. من ظاهرا بی خبر بودم و طعمه و قربانی و اون در نقش یه عاشق مکار و انتقام جو!
سکوتم رو که دید نگاهی به قیافه ی غرق در فکرم انداخت و گفت: سوار شو.
سری تکون داد و پشت مانتوم رو تمیز کردم. به سمت راننده رفتم و قبل از اینکه سوار شه دستم روی دستش نشست و گفتم: بذار من برونم منم برات سوپرایز دارم.
تای ابروش رو بالا انداخت و گفت: من ماشین دست جوجه دانشجو نمی دم که نمی تونه سر کلاساش بیاد چه توقعی داری؟ قبول کنم که سر کلاسای تصدیق رفتی؟
یه دستش روی در ماشین و دست دیگه اش روی کمرش مثل گنده لات ها صداش بالا رفت: اصلا کو تصدیقت جوجه؟
ابروهام به هم گره خورد و مثل خودش دو دستام روی کمرم نشست و داد زدم: همون قبرستونی که به توئه خروس تصدیق دادن.
از داد زدن های من متعجب بود.
انگشت اشاره اش رو سمت خوش گرفت و باحالت خنده داری گفت: من خروسم؟
سری تکون دادم و گفتم: صدالبته!
تای ابروش رو بالا انداخت و متفکرانه گفت: لابد تو هم مرغی؟
اخمام تو هم رفت و دستش رو گرفتم. تا به خودش بیاد پرتش کردم این طرف و پشت فرمون نشستم. نگاهی بهم انداخت و ژست گرفته گفت: روشن کن.
نیشم شل شد: سوییچ!.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه عسگرزاده
فاطمه عسگرزاده
4 سال قبل

سلام رمان تون خیلی زیباست لطفا زود به زود بگذارید

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  فاطمه عسگرزاده
4 سال قبل

نانجیب خونه دلم نفسای آخره
حالم من خوب نی میترسم عطر الکل بپره
خودکشی مرگ قشنگی که بهش دل بستم
دست کم هردوسه شب سیربه فکرش هستم
گاه و بیگاه پراز پنجره های خطرم
به سرم می زند از این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگار پر است تفنگی که منم
به سرم میزنه این دفعه چه جوری بزنم
چمدون دست تو و ترس تو چشمای منه
این غم انگیزترین حالت غمگین شدنه

ayliin
ayliin
4 سال قبل

این پارت خیییلی قشنگ بود…

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  ayliin
4 سال قبل

ساغول جانیم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x