رمان نیهان پارت 13

3.8
(6)

 

_ می تونم کمکتون کنم؟
سری تکون دادم و متعجب گفتم: با آقای مرادی کار داشتم.
خنده ی مردونه ای کرد و گفت: کدومشون؟
فکری کردم و گفتم: بزگترشون.
ابرو بالا انداخت.
_ فکر نکنم حاجی بیاد اینورا. اما پسراش هستن.
لبخندی زدم: پس میشه آقای هاوش مرادی رو ملاقات کنم؟
با لبخند سر تکون داد و راه افتاد. دنبالش به سمت آسانسور رفتم و اون دکمه رو زد. نگاهی خندون به من انداخت و گفت: می تونم بپرسم اسمتون چیه؟
_ نه!
متعجب نگاهم کرد که خندیدم.
_نیهانم دختر ادنان بی تان اوغلو.
مکثی کرد و با تته پته گفت: عه… خوشبختم.
دستش رو جلو آورد: منم مبین مرادی.
این بار من ابروهام بالا پریدند. پسرعموی علی داداش کوچیک هاوش مرادی!
_ خوشبختم.
چیزی نگذشت که در باز شد و روبرم فقط میز کار و کامپیوتر و چند تااتاق بود. به سمت اتاقی رفت که اسم مدیر عامل روی درش خودنمایی می کرد. دختر زیبا و قد بلندی از میز کناری بلند شد و خوش آمدید گفت. سری تکون دادم و بااشاره ی مبین تلفن رو برداشت.
منشی: آقای مرادی برادرتون اومدن.
_ …
_ چشم!
لبخند نازی زد و گفت: بفرمایید.
با تقه ای که مبین به در زد و در باز شد و اولین چیزی که دیدیم یه دکل بود. من میگم دکل شماتصور کنید چشمام بالا کشیده می شد لامصب تموم نمی شد. ماشاالله خداحفظش کنه عجب پسری! اوا خاک به سرم مثلا من نماینده ام. قد بلند و هیکل بزرگش واقعا دور از تصورم بود. شبیه قلچماق هاست. اما برعکس فکرم قیافه ی آرومی داشت و به آرامی سلام و خوش آمد گفت. از مقابلمون کنار رفت و حالا تونستم اتاق کارش رو ببینم. وارد اتاق شدم و چشمم به مرد خوش پوش و خوش هیکلی افتاد که مشغول هم زدن قهوه اش بود. مبین مشغول معارفه شد و رو به هاوش گفت: داداش نماینده شرکت B.Firma خانم نیهان بی تان اوغلو هستند.
هاوش لبخندی زد و به گرمی دست داد. اما پسر روی مبل با قیافه ی برزخی نگاهم کرد و من قالب تهی کردم.
مبین: ایشونم که برادرم هاوش هستند.
نگاهی به همون پسره انداخت و گفت: فکر کنم آراس رو هم بشناسید.
چشم تنگ کردم و مثل خودش بااخم گفتم: نخیر. نمی شناسمشون.
ابروهاش بالا پریدند و از روی مبل بلند شد. هاوش بی توجه به آراس به سمت مبل هدایتم کرد و در حالی که به سمت میز کارش می رفت گفت: ما خیلی وقت پیش منتظر زیارتتون بودیم مثل اینکه قسمت نبوده.
شرمنده سرم رو پایین انداختم وگفتم: خیلی ببخشید آقای مرادی شرایط مساعد نبود عذر می خوام.
لبخند گرمی زد و سری به چپ و راست تکون داد.
_ اشکال نداره ان شاالله که همه چی بر وفق مراد باشه.
چشمم زوم نگاه وحشی و آبی رنگی بود که هر لحظه و جمله ام رو شکار میکرد. عین عزرائیل سرپا ایستاده بود و چپ چپ نگاهم می کرد.
هاوش نگاهش کرد وگفت: آراس بگیر بشین کلی کار داریم.
نشست ولب باز کرد. صدای بم و مردونه اش رو که جذابیتش هردختری رو جذب می کرد بیرون داد.
آراس: من از زن هایی که وقت نشناس و پرروان متنفرم.
ترکی حرف می زد. نمی خواستم دعوا راه بندازم الان مجبورم باهاش راه بیام تا شرکت رو نجات بدم.
_ خیلی عذر می خوام واقعا شرایط مساعد نبود واین وضعیت تحت کنترل من نبود ببخشید.
آراس: چه دلیلی داره توئه نیم وجبی چهارروز از وقت ارزشمندم رو بگیری؟
دندون روی هم فشردم و با فک قفل شده غریدم: حالم خوب نبود بیمارستان بودم‌.
ابرو بالا انداخت و سری تکون داد.
آراس: چه خوب که می مردی‌.
خیلی بهم برخورد. اما چاره نداشتم قسم می خورم تلافی اش رو سرش در میارم. نفس عمیقی کشیدم و پچ زدم: عذر می خوام.
هاوش که تا حالا سا کت به حرفامون گوش می داد اشاره ای به مبین کرد. مبین پشت میز کنار در نشسته بود و کار می کرد گه گداری هم نگاهی به ما می انداخت و سری تکون می داد. با اشاره ی هاوش بلند شد و لیوانی آب ریخت و دست آراس داد. یک نفس سر کشید دوباره همون نگاه وحشی با موج های آبی نگاهم رو شکار کرد.

نگاه عصبی بهش انداختم و کاغذی که دستم بود روی میز پرت کردم. بلند شدم و عصبی تو اتاق قدم زدم. در حالی که زمزمه می کردم: امکان نداره… امکان نداره… اه…
مشتم رو کف دستم کوبیدم رو بهش که خونسرد به مبل تکیه داده بود فریاد کشیدم: این چه مزخرفاتیه سرهم کردین؟ میخواین بابامو به خاک سیاه بشونین؟
پوزخندی زد و کاغذ رو برداشت. رو به من با تحکم گفت: من می خوام کنار بیام اما پدرت راه نمیاد. راضیش کن.
دلم آشوب بود. این آدم به ظاهر باکلاس و بیزینس من خیلی عوضی بود. از همین چشمای وحشی و حرف زدنش می شد فهمید قصدش انتقامه. یه فکری به سرم زد که زیر جلدی کمکش کنم انتقامش‌و بگیره ولی آخه طرف مقابلش پدرمه. پس تکلیف اونایی که این وسط قربانی شدن چی می شه؟ در حال کشمکش با افکارم بودم که صداش سوهان روحم شد.
آراس: الووو… کجایی تو؟
هاوش که دو تا دستاش رو حلقه پیچ کرده بود و به من نگاه می کرد. باکمی این پا و اون پا حرف دلم رو زد.
هاوش: آراس داری تند میری قرار بود جمع و جورش کنیم تو داری سفره پهن میکنی.
آراس عصبی لب زد: پیشنهاد بدی دارم میدم؟ هاوش من دارم کل زندگی ادنان رو می خرم. من دارم از ورشکستگی نجاتش میدم اونوقت میگی سفره پهن نکنم؟ این سفره پهن میشه و خیلیام نون خورش میشن ولی…
با تاکید و نگاهی مصمم و عصبی رو به من ادامه داد: اجازه نمی دم ادنان بیشتر از این سرپا بمونه.
چشمام رو بستم و بغضم رو پس زدم. خدایا من بخوام برای علی جبران کنم تکلیف این چی میشه؟ علی پدرش رفت اما آراس تمام زار و زندگیش رفت. اگه پای پلیس وسط بیاد اون دایره ی پونزده نفری فقط پدر من رو قربانی میکنه. این بازی عین این می مونه همه سوار کشتی شدیم و به هیچ خشکی نمی رسیم کوسه ها هر لحظه دارن آزار میدن و میخوان کشتی رو سوراخ کنن ناخدا پیشنهاد میده یکی مثل پدر من رو بندازن جلو کوسه ها تا برن و کشتی به یه مقصدی برسه.
سعی کردم با آرامش باهاش حرف بزنم الان وقت غدبازی نبود. دستی روی صورتم کشیدم و روبه روش نشستم. هاوش خیره ی من بود و من محو دریای آبی چشمای آراس. بدون اینکه بخوام مقدمه چینی کنم پچ زدم: چی می خوای؟
ابروهاش به هم نزدیک شد و سری به معنی فازت چیه تکون داد.
پلک بستم و لب زدم: چی می خوای دست از سر پدرم برداری وبذاری به کارش ادامه بده؟
ابروهاش بالا پریدند و مثل خودم آروم گفت: کارش چیه پدرت؟ قاچاق کالا؟
_ چی؟
پوزخندی زد و گفت: می فهمی داری طرفداری کی رو می کنی؟
_ پدرم.
آراس: و منم پرسیدم کار پدرت چیه؟
_ شرکتی داره که تو هر زمینه ای فعالیت داره خصوصا ساخت و ساز.
لبخند شیرینی روی لبش نشست کم کم خنده اش گرفت و درنهایت قهقهه زد. قشنگ می خندید. باخنده رو به من ادامه داد: تو خیلی خنگی دختر.
خواستم بگم خنگ نیستم و مجبورم نقش خنگ رو بازی کنم. اما دندون قروچه ای کردم و جوابی ندادم که خودش ادامه داد: قاچاق کالا و اسلحه و مواد مخدر، قاچاق انسان نه فقط دختر همه نوعش مخصوصا سالم و تر و تمیز ترجیحا گروه خونی های نادر، آدم فروشی و بچه فروشی. نوزاد هایی که تازه از مادرشون به دنیا میان میرن برای آموزش های فوق حرفه ای و خلاصه بگم اون مرد پدر بودنش هم فحشه.
پلکم می پرید و نفس نداشتم. همون حالت دست و پای دراز رو داشتم و حس میکردم پاهام انقدر درازن تو اتاق جا نمیشه. لبم رو باز و بسته کردم و اصوات نا مفهومی خارج شد. متوجه شدم هاوش بلند شد و لیوان آبی دستم داد. نتونستم نگهش دارم از دستم افتاد اما نشکست دوباره لیوان رو پر از آب کرد و زیرلبم گرفت.
هاوش: چی شدی تو؟ آراس مس میری زبون به دهن بگیری؟
آراس بی جنبه ای زمزمه کرد و رو برگردوند اما من هنوز خیره ی اون نگاه شکاری بودم. حتی جرعه ای نتونستم بخورم. در به شدت باز شد نای برگشتن نداشتم و به وضوح جا خوردن آراس رو دیدم. صدای مبین اومد: داداش من هر چی گفتم گوش نکرد و اومد.
صدای علی به نفس دوباره امیدوارم کرد
علی: چه غلطی دارین میکنین؟
هاوش از روبه روم بلندشد و پشت میزش برگشت و گفت: بگیر بشین.
انگار هیچکس متوجه وخامت حالم نبود چرخیدم و چشم تو چشمش شدم. از روی مبل به زحمت بلند شدم و به دو قدمیش نرسیده توی بغلش ولو شدم و به سختی لب زدم: نفس ندارم علی.
محکم نگهم داشت و گفت: اسپریت کو لامصب؟
_ کیفم.
عمیق نفس کشیدم و بوی عطر سرد و مردونه اش بینیم رو قلقلک داد دوباره نفس عمیقی که بی اراده کشیده میشد باعث شد به خودش بیاد و با یه دست نگهم داره و خیز برداره تا بادست دیگه اش کیفم رو برداره. نمی دونستم بقیه تو چه حالی هستن فقط فهمیدم روی صندلی خالی حسین نشوندم و من بی نفس تقلا کردم. اسپری به دست دو سه پاف برام زد که لا جون روی صندلی ولو شدم. دوباره پاف دیگه ای زد و دلم قرص شد از بودن این تکیه گاه موقتی.
آراس: چش شد این؟
علی عصبی بود و داد زد: چی بهش گفتی؟
آراس بی تفاوتی از صداش می بارید.
آراس: واقعیت و.
علی: واقعیت چی رو؟

نگاه علی چرخید روی من و انگار که الان بفهمه کجاست و من کی هستم مضطرب شد.
علی: نیهان من…
صاف نشستم و پچ زدم: هیس… توضیح نمی خوام من خیلی چیزا رو می دونم و فقط به عنوان نماینده ی بابا اینجام.
آراس لبخند شیطونی زد و بالحن تحقیرآمیزی گفت: خوب باهم جیک توجیکین. تاکجاپیش رفتین؟ راستش رو بگین.
علی دندون قروچه ای کرد و گفت: خفه شو.
لبخندی زد و درحالی که فنجون قهوه اش رو به لبش نزدیک می کرد گفت: خب دوست دختر داشتن چیز بدی نیست که علی…
چشمکی زد و مشغول خوردن شد. علی کلافه بود و مدام نگاهش بین افراد اتاق می چرخید. از روی من به آراس نشونه می رفت و برای اینکه دستش پیش هاوش رو نشه هی بحث عوض می کرد. آراس رو به من بالحنی تمسخر آمیز گفت: مادمازل بهتر شدن ما بحث و ادامه بدیم؟
وقتی نفسم می رفت و می اومد عین آدمی که کلی کار کرده باشه کرخت و خسته می شدم. یه جور سستی مزخرفی توی صدام بود که بدم می اومد حرف بزنم واسه همین سری تکون دادم.
آراس روبه علی که جلوی پام روی زمین چمباته زده بود با طعنه گفت: جناب آقای مرادی دل بکن از یار بیابشین اینور حرف داریم.
لفظ یار زیاد به مذاقم خوش نیومد. واسه همین اخمی کردم وبعد اینکه علی بلند شد منم برخاستم و کنار علی روی مبل جا گرفتم.
آراس پوزخندی زد و فنجون قهوه رو دوباره برداشت.
آراس: ای بابا اینم که تموم شد.
نگاه هاوش از روی ورقه ی روی میزش بالا اومد و با نگاهی به آراس روبه من و علی گفت: چی می خورید؟
علی توی فکر بود و با حرف هاوش نگاهی به من انداخت.
_ قهوه.
علی: منم چایی.
آراس: منم با این خانوم نظرم یکیه.
دلیل این رفتارهای ضد و نقیضش رو متوجه نمی شدم. آدم عجیبی به نظر میومد و نمی شد قضاوتش کرد. طولی نکشید که خانوم سالخورده ای سینی به دست وارد شد و بعدازگذاشتن چای جلوی علی و قهوه برای منو آراس بیرون رفت.
آراس با جمع و جور کردن برگه ها مشغول توضیح شد و همه ساکت به حرفاش گوش می کردیم.
آراس: من امیدوارم این سه نفری که از ترکیه است تو این خراب کاری ها دست نداشته باشند. این چند روز حسابی تو کارخونه گشتم و متاسف شدم که شما نبودی تا افتضاح به بار اومده روببینی.
گوشه ی لبش پایین رفت وخیره به آی پدش گفت: سوراج پاک و ساده میاد جلو انقدر حساب کتابش دقیقه که نمیشه بهش شک کرد. عطا بیگ هم تمام دفتر دستکش دست خودمه و می دونم اونم نیست.
نگاهی به من انداخت.
آراس: می مونه ادنان و من. ادعا نمیکنم منم میتونم به عنوان یه مظنون شناخته بشم اما منم پاکم و ادنان داره قافیه رو می بازه. اطلاعاتی هست که پدرت رو متهم می کنه. ما قرار نبود تو این دایره کار خلاف انجام بدیم به قول ایرانیا می خواستیم یه لقمه نون حلال بیاریم سر سفره مون.
هاوش بلند شد و قدم زنان سمت پنجره ی تمام شیشه ای رفت و خیره به شلوغی بیرون گفت: تمام محصولاتمون داره مرجوع می شه. مجبوریم از نیروها کم کنیم تابتونیم حقوقشونو برسونیم. به هر منطقه ای که محصولاتمون میره اون تعداد رو می فرستیم که خواسته بودن اما تازگیا فهمیدیم به جای ۲۰بسته سفارش فروشنده فقط چهاریاپنج بسته دستش می رسه بقیه کجا میره خدا عالمه. اینو یکی از فروشنده ها ازمون شکایت کرد و ما فهمیدیم وگرنه حالا حالاها باید می چرخیدیم. تازگیام اسم برندمون بد شده چون محصولات به روز با تاریخ مصرفی که هنوز منقضی نشده خراب از آب دراومد. این دفتر دستک و اون کارخونه ای که تحت نظارت ماست داره می بازه و ما فقط موندیم غیر ادنان کار کی می تونه باشه؟ اینکه کدوم پدرسگیه که ازش دستور می گیره و مواد غذایی فاسد رو مواقع آماده سازی اضافه می کنه؟ به هر دری میزنیم هیچی به هیچی.
ماتم برده بود و فقط مونده بودم چی جوابشونو بدم. بابا می دونست و منو تو این گرداب فرستاد می دونست راهی نداره و منو فرستاد که… که…
خدایا وقتی بهش فکر می کردم عذاب می کشیدم خداخدا می کردم فکرم غلت باشه و بابا ازم همچین کاری نخواد.
چرخید و نگاه کلافه ام رو با پوزخندی پاسخ داد.
هاوش: توبرای چی اینجایی؟
من؟ من خودمم نمی دونستم برای چی اومدم. فکر می کردم دربرابر علی و آراس مسئولم اما الان چی؟ چند نفر بشمارم بذارم با من تلافی کنند تا همه چی تموم بشه؟ چقدر باید خون بها پرداخت کنم؟
آراس: کارای خلافش تازه به گوشم رسیده من نکشوندمت اینجا که نماینده بشی و پدرت و بشوری بذاری کنار. اومدم تا با دخترش به یه نتیجه ای برسم. به نظرت چیکار کنیم؟ بدیمش دست قانون؟
نفس عمیقی کشیدم و به سختی دهن باز کردم: شما دارید با انداختن پدر من خودتون رو نجات میدین. هر کی ندونه فکر می کنه هیچ خلافی نکردین.
پوزخند آراس و سکوت تلخ علی آزارم می داد. چرا چیزی بهشون نمی گفت؟ الان وقت نفس تنگی نبود. وقت شنیدن واقعیت بود من خواستم معمای یاسمین رو حل کنم تو دریای معما گیر افتادم. حسام کجاست؟ باید می دیدمش باید باهاش حرف میزدم.
صدای عصبیش من رو به خودم آورد و با خودم فکر کردم چقدر این سه نفر نامردن. علی سکوت کرد و خواست بهم بفهمونه طرفدار آدم بد قصه اس آراس زخم می زد و از مرد اول آرزوهام بد می گفت و هاوش از بهم ریختگی کارش به دست بابا ازم شکایت می کرد. مگه من دادگاه بودم؟ قاضی بودم؟ من فقط اومده بودم به عنوان نماینده ی پدر همراه آراس ازاینجابازدید کنم و طی ده روز گزارش رد کنم ولی چی شد؟ مغزم کشش نداشت و از این همه سوال داشت کلافه میشد و ارور میداد. بلند شدم و نزدیک هاوش ایستادم.
_ منم ببرید کارخونه باید باچشمای خودم ببینم.
پوزخند هاوش دور از انتظار بود چون در نگاه اول اون رو مردی مهربون و سخاوتمند تصور کردم. دستی به بازوم کشیدم و نگاهش کردم. بانگاهی به آراس انگار که اجازه بخواد گفت: باشه بلندشین بریم.
آراس و علی هم بلند شدند و اول ازهمه از در زدم بیرون. از در شرکت با قدم های بلند خودم رو به ماشین رسوندم. سنگینی نگاه علی رو روی خودم حس می کردم و اینم می دونستم دنبال حرف قانع کننده ای می گرده که بهم بگه و من متوجه نشم نقشه اش چیه. سوار شدم و استارت زدم. در باز شد و علی کنارم نشست بااخم نگاهش کردم و چیزی نگفتم. دنبال ماشین ون مشکی روبه رو که هاوش و آراس داخلش بودند راه افتادم. من من می کرد منم حرفی نمیزدم که به اصطلاح قهرم. طولی نکشید و چرخید سمت من.
علی: بابا لامصب بذار برات توضیح بدم دیگه بخدا اون فکری که میکنی نیست.
ابروهام رو به هم نزدیک کردم و گفتم: من هیچ فکری نمی کنم.
علی: نیهان…
اگه بی توجه رد میشدم شک میکرد نذاشتم ادامه بده و لب زدم: تو میخواستی تلافی کارخونه رو از من دربیاری تو منو صیغه کردی که انتقام رب های خراب شده ات رو از من بگیری.
دستش رو داخل موهاش کشید و عصبی غرید: نفهم من تو اون شرکت هیچ کاره ام و رب وترشیشون ربطی به من نداره.
پوزخندی زدم و سرعتم رو بالابردم.
_ چه فرقی میکنه پسرعموته دیگه.
علی: آخه چه فرقی به حال من داره؟ بعدم ما هنوز نمی دونیم واقعا کار باباته.
_ باشه علی بس کن.
نگاهی انداخت که از گفتن حرفم پشیمون شدم. تارسیدن به مقصد اخم‌ وتخم هردومون به راه بود.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. قسمت انبار رفتیم و نگاهی به اطراف انداختم با دیدن چند تا کارگر که درحال جابجایی بودن رو به هاوش پرسیدم: تولید متوقف نشده مگه؟
پوزخندی زد و گفت: دوست داشتی بشه؟
_نه منظورم اینه اگه گزارش بشه کارتون زاره.
آراس با گوشی موبایل چرخید و گفت: همین الانشم زارشده.
هاوش سوالی نگاهش کرد و آراس گوشی رو داد دست هاوش.
لایو بود. یه آقا موادغذایی فاسد از جمله سس های فاسدشده رو نشون می داد و شرکت سازنده رو مقصرمی دونست. هاوش عصبی لگدی به دیوار کوبید و چرخید کارتون کنسروهاروبکوبه زمین که علی گرفتش. نعره می زد و زمین و زمان رو فحش می داد. علی و آراس آرومش کردن و روبه کارگرا که باتعجب نگاشون می کردن غرید: برید سر کارتون.
خیره به کارگرا بودم که دستم‌کشیده شد روی زمین پرت شدم.

سیلی محکمی دم گوشم خوابوند و فریاد کشید: نابودتون میکنم عوضیا به خاک سیاه می شینید تقاص همه گوه خوریاتونو پس میدین…
ناباور دستم روی صورتم نشست و به علی نگاه کردم که سعی در مهار کردنش داشت. نگاه عصبی آراس روی مخم بود که بدون هیچ عکس العملی بهم خیره بود. بلند شدم و به سمت در دویدم. تو ماشین نشستم و نفس زنان بااینکه دستم می لرزید استارت زدم و راه افتادم. صدای علی می اومد. داد می زد: وایسا نیهان… وایساااا…
توجهی نکردم و به سرعتم اضافه کردم. ازبین ماشینا لایی می کشیدم و سبقت می گرفتم‌. فحش می دادند، مطمعنم! فحش هایی که فقط ازشون تکون خوردن لبهای آدمها به جا می موند. همه ی حرف های هاوش توی سرم رژه می رفت واقعیت های زندگی پدرم بهم دهن کجی می کرد و نمی دونستم چیکار بایدبکنم. دلم مردن میخواست؛ رفتن و نبودن. نمی خواستم ببینم یا بشنوم خیلی سخته بفهمی مسبب بدبختی های یه عده آدم پدرته. فرقی نداره اون آدما خوب باشن یا بد. مهم اینه انسانند و پدر من انسانیت بلد نیست. نفهمیدم کی به خودم اومدم که کنار اون دره بودم. دره ای که پدر علی تهش رفت و توش سوخت. دره ای که روز اول صیغه مون اومدیم. یهو به سرم زد با یه تخته گاز برم ته دره و خلاص!
اما من همونقدر بی عرضه بودم که نتونم حتی جون خودمو بگیرم. من یه آدم بی عرضه و احمق بودم. بغض بیخ گلوم گنده تر میشد و من سرتق می خواستم مقابله کنم با این سردرد لعنتی.
پیاده شدم و کنار پرتگاه ایستادم پایین رو که نگاه می کردم چشمام سیاهی می رفت. دستام مشت شدند و چشمام رو بستم از ته دل خدا رو صدا کردم و جیغ کشیدم. انقد فریاد کشیدم که دیگه نایی نموند. بغضم شکست و روی زمین افتادم. زدم زیر گریه و بی خجالت از خودم همه واقعیت رو پذیرفتم اما اینکه نمی دونستم چیکار باید بکنم بیشتر از همه چی زجرم می داد گریه امونم رو بریده بود داشتم دنبال دلیل می گشتم. دلیل بد بودن پدرم؟ دلیل سکوت مهین بانو و مادربزگ حتی هاکان. نتیجه ای نداشت. بعدیاسمین انگارمنم مردم اصلاسراغی نمی گیرند و این برام عجیبه من دلم توجه میخواست اما نبود میخواستم از بابا تعریف بشنوم اما همش خون و خونریزی بود بدتر ازهمه حرف آراس که گفت آدمای گروه خونی سخت و نادر قاچاق میشن. آخه برای چی؟
میخواستم خودمو بزنم به نفهمی. ولی من انقدرام خرنبودم که نفهمم چرا قاچاق میشن. به معنای واقعی کلمه عذاب می کشیدم. اینجای زندگیم اصلا به مذاقم خوش نیومده کاش بشه بزنم بره جلو…
عصبانی بودم جیغی کشیدم و بلندشدم. توجهی به لباسای خاکیم نکردم به سمت ماشین رفتم و سوار شدم. لحظه ی آخر سایه ای پشت سرم حس کردم و باترس به عقب چرخیدم. چیزی تو تاریکی پیدا نبود چراغ پشت ماشین‌و روشن کردم و باز با دقت نگاه کردم هیچی نبود. همون لحظه همون سایه از کنار ماشین گذشت و از ترس قالب تهی کردم. لعنت به این فوبیای تاریکی. استارت زدم و بادستای لرزون به راه افتادم. هر لحظه احساس می کردم سایه پشت سرم میاد. مدام به عقب می چرخیدم و هیچی به هیچی. علاوه بر تنگی نفس و شل بودن خوشبختانه دیوانگی هم به صفات قشنگم اضافه شد. سرعتم رو بالا می بردم تا زودتر به جای روشن شهربرسم. نگاهی به ساعت ماشین انداختم. هشت و بیست دقیقه شب. گوشیم رو در آوردم. پونزده تا میس کال از علی و یکی هم ایلیار. با تعجب به اسم ایلیار خیره شدم. شماره اش رو گرفتم و طول کشید تا جواب بده.
ایلیار: خسته نباشی خوشگل خانوم.
_ گفتن تو دردی از دلم دوا نمیکنه خسته ام ایلیار.
خنده ی آرومش توی گوشم پیچید و با مکث گفت: چه خبر از نامزدت؟
پوزخندی زدم. حالا مهم شده بود؟
_ خبرا زود می رسه.
ایلیار: آره اگه یکم کله ی پوکت رو به کار مینداختی می فهمیدی منم برادرت نیستم.
با تعجب و اخم به حرفش فکر می کردم که صدام کرد.
ایلیار: نیهان؟
_جان؟
ایلیار: چرا اون؟ نمی دونم می دونی یانه؟ اما اون یکی از آدماییه که به شدت با پدرت دشمنه پس…
حرفش رو قطع کردم.
_ می دونم بچه پررو.
ایلیار: نگو که عاشقش شدی.
خندیدم. از ته دل خندیدم.
_ از چی می ترسی ایلیار؟
ایلیار: عاشقشی؟
مکثی کردم و گفتم: اجازه بده برم داخل خونه باهم حرف بزنیم.
ایلیار: اوکی منتظرم.
ماشین رو فورا پارک کردم و داخل آسانسور شدم. گوشی رو دم گوشم گذاشتم و از صدای نفس های آرومش خنده ام گرفت. نمی دونم چه حسی بود اما من با ایلیار یه دوران قشنگ رو گذرونده بودم. بیشتر ازهمه برام ارزش داشت همیشه کمک حالم بود و هرموقع قراربود تنبیه بشم شریکم می شد یه حس قشنگی که هر آدمی نمی تونه به یه نفر داشته باشه. یه حامی که همیشه بود و من بی معرفت هرموقع نیازش داشتم می رفتم سراغش!
کلید انداختم و داخل خونه شدم. روی مبل تک نفره ای نشستم و صداش کردم: ایلیار؟
نفس مقطع و عمیقی کشید و گفت: جان ایلیار؟
_ می شنوم.
ایلیار: منم می شنوم.
خندیدم و گفتم: دیوانه حرفاتو میگم. بگو دیگه.
ایلیار: تو بگو. عاشقشی؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x