رمان نیهان پارت 19

4.8
(4)

 

*گلاره

از دستشویی بیرون اومدم و چراغ‌و خاموش کردم. مرتضی بچه رو بغل گرفته بود و غرقش شده بود. با مکث صداش کردم. چرخید و با لبخند گفت: اِ اومدی؟ بیا ببین چه نازه.
نزدیکش شدم و با دیدن اینکه انگشت شصتش رو میک میزد و بااون چشمای بزرگش نگاهمون می کرد خنده ام گرفت و روی دستش رو بوسیدم.
مرتضی: کاش میتونستیم بچه دار بشیم.
کلافه و عصبی ازش فاصله گرفتم.
_ ما یه بار برای همیشه در موردش حرف زدیم مرتضی.
نگاهم کرد. عمیق و خاص… حس کردم می خواد چیزی بگه و بین گفتن و نگفتن مردده.
_ بگو. اون چیزی که تا نوک زبونت میاد رو بگو.
بچه رو روی پاش با احتیاط نشوند و گفت: میگم اگه پدر و مادرش پیدا نشند به فرزندی بگیریمش.
ابروهام بالا پریدند و باتعجب گفتم: تو دیوونه شدی؟ اون یه بچه باخون بسیار نادره اگه خدایی نکرده چیزیش بشه هلاک میشیم. بعدم الان پلیس دربه در دنبال مامان باباشه.
ساکت شد و به نقطه ی نامعلومی زل زد. این طرز نگاهش اذیتم می کرد. در حالی که به سمت آشپزخونه می رفتم گفتم: بذار یه چیزی بیارم بخوره بخوابیم.
سریع براش فرنی درست کردم و ریختم تو ظرف تا خنک بشه. بچه بغل داخل آشپزخونه شد و صندلی رو کشید. در حالی که داشت قربون صدقه اش می رفت ظرف فرنی رو جلوی خودش کشید. طفلی از گرسنگی لبش رو می مکید. از دیدن فرنی دست و پا می زد تا زودتر بخوره قاشق کوچیکی برداشتم و فوت کردم. به دقت همه ی اون فرنی رو به خوردش دادم. انقد قشنگ و بامزه می خورد دلم ضعف می رفت. تمام این مدت متوجه سنگینی نگاه مرتضی بودم. بچه رو گرفته بود و من بهش غذا می دادم. حرفی نزد سکوت کرد اما فهمیدم چقدر براش سخته این خونه تا دم مرگمون همینجوری مسکوت باقی بمونه. دوست نداشتم تا این حد مغموم ببینمش.
در حالی که با لب و لوچه ی بچه ور میرفتم آروم زمزمه کردم: بذار ببینیم چی میشه بعد این ماموریت یه بچه به فرزندی می گیریم بزرگش میکنیم.
فورا سرش رو بالا گرفت و نتونست لبخندش رو پنهون کنه. با خوشحالی وصف ناپذیری گفت: جدی گفتی؟
چشم بستم و سری تکون داد. خندید و بچه رو بیشتر به خودش فشرد. از این کارش حسودیم گرفت. با خنده ی بیشتری نگاهم کرد و داد زد: عاشقتم که…
لبخند زدم و خواستم اون طفل معصوم که چشماش برای خواب دو دو می زد رو بگیرم که زنگ تلفن به صدا در اومد و خنده هامون قطع شد.
*
سراسیمه از ماشین پایین پریدم و به سمت ورودی دویدم. باورم نمیشد این حقیقت داشته باشه. اینکه نیهان هم یکی از اون گروه خونی های نادری باشه که نشه براش کاری کرد. از راهرو گذشتم و نزدیک اتاقش دستم رو به زانوهام زدم و نفس گرفتم. نزدیک اتاق شدم و دستم روی دستگیره خشک شد.
_ پاشو دختر خوب ببین تو هم بی وفا شدی. ببین حسام بازم باخت. من تو رو هم نتونستم نجات بدم اون که عشقم بود رفت. تو چرا آخه؟ شما خونوادگی نامردین….
در رو باز نکردم و عقب کشیدم. کنار در سر خوردم و سرم رو با دستام گرفتم. من باید اون گروه خونی رو پیدا کنم. وقتی واسه تلف کردن نبود. دنبال دکتر گشتم که متاسفانه نبود وشرایطش رو از پرستارش پرسیدم. این بار مغموم تر روی صندلی داخل سالن نشستم. از کجا بیارم؟ خدایا باورم نمیشه که بیست و چندساله یکی از گروه خونیش بی خبره. بلند شدم و بازم برای دیدن نیهان به راه افتادم. راهرو رو رد نکرده متوجه دوتا کت و شلواری نزدیک اتاق نیهان شدم. بیشتر دقت کردم و چیزی عایدم نشد. انگار منتظر چیزی بودند. یه نفر با لباس سفید وارد اتاق شد و من وحشت زده دنبال گوشیم گشتم. کله خراب تر از این بودم که اجازه بدم بلایی به سرش بیارند و من برم و گوشیم‌و بیارم یا به مرتضی خبربدم. دستم تیزی داخل جیبم رو لمس کرد و آروم نزدیکشون شدم. چاقو رو روی گردن یکیشون گذاشتم و طرف خودم کشیدمش.
خیره ی نگاه ترسیده ی اون یکی لب زدم: دست از پا خطاکنی شاهرگش رو میزنم.
سری تکون داد و به هم نگاه کردند. تو یه حرکت سریع قبل اینکه حواسم باشه چرخوندم و همون چاقو رو زیر گلوی خودم گذاشت.
_ عجب دختر احمقی.
واقعا هم احمق بودم انگار بیمارستان رو قرق کرده باشند سگ هم پر نمیزد. در همین حین همون مرد سفید پوش با ماسک بیرون اومد و با تعجب به منی که زیر دست اون لندهور وول می خوردم تا خودم رو آزاد کنم نگاه کرد. با اشاره سر پرسید: این کیه اینجا چیکار میکنه؟
البته کشفیات خودم بود شایدم یه چیز سری گفتن که من نفهمیدم. اه… از بس پیش مرتضی موندم خل شدم. اونیکه دستش رو دهنم بود تا جیغ و داد نکنم آروم پچ زد: می خواست مچ ما رو بگیره شاید پلیسیه چیزیه.
یه لحظه از تقلا دست برداشتم و به چشمای اون لباس سفیده زل زدم. آشنا بود انگار که اونم منو شناخته باشه ابروهاش بالا پریدند و رشته ی نگاهش رو برید. نخواست بیشتر دقت کنم. دوباره داخل اتاق شد داشتم خفه می شدم و این عوضی محکمتر می گرفتم. تخت نیهان رو بیرون آورد و من مات و مبهوت موندم که قراره چه اتفاقی بیفته…

داخل آسانسور کشیدش و اون یکی کت و شلواری همراهش رفت. در هنوز بسته نشده بود که دستی به علامت خداحافظی تکون داد. در بسته شد و امیدم به ناامیدی تبدیل شد. اگه بکشنش چی؟ یا خدا نه! این عوضی ولم کرد و با سرعت به سمت آسانسور دویدم و چندبار دکمه رو زدم. ناامید به اونی که منو گرفته بود نگاه کردم. چرخید و به سرعت از پیچ راهرو گم شد. به سمت پله ها هجوم بردم و یه نفس دویدم. ای خدا کجا می برنش؟ اون پسره کی بود؟
دیگه نایی برام نمونده بود موهام پخش صورتم شده بودند و به طرز فجیعی بوی عرق می دادم. کل پارکینگ رو زیر رو کردم. از پارکینگ بیرون اومدم و روی زمین سرد نشستم. دیگه توانی برام نمونده بود. آخرای اسفند بود و هوا سوز داشت.
_ گلاره خانوم؟
سر بلند کردم و حسام رو دیدم. فورا از جام بلند شدم و با گریه نزدیکش شده.
_ بردنش حسام نیهان رو بردن.
چشماش گشاد شد و با تعجب ریخت و قیافه ی داغونم رو کنکاش می کرد.
عصبی از واکنشش با گریه داد زدم: د لامصب میگم نیهان‌و بردن.
انگار تازه به خودش بیاد به سمت بیمارستان دوید…
باید زودتر خبرمی دادم تا نتونن از کشور خارجش کنند. به سمت ماشین رفتم و به شیشه کوبیدم. مرتضی غرق خواب بود و با سر و صدای من از خواب پرید. در رو باز کرد و نشستم. با نگاهی متعجب به وضعیتم لب زد: یا ابولفضل چی شده گلار؟
عادت داشت کسره ی آخر اسممو نگه.
با گریه و فین فین گفتم: نیهان‌و بردن مرتضی دوساعته دارم باهاشون گلاویز میشم تو بست نشستی اینجا نگفتی زنم کو؟
شرمنده نگاهم کرد و گفت: خوابم برد ببخشید.
موهام رو کنار زدم و گفتم: روشن کن روشن کن بریم اداره باید بهشون بگم.
مرتضی: اینطوری؟
نگاهی به سر و وضعم انداختم و در حال مرتب کردن خودم درحالی که هنوز اشک می ریختم گفتم: بهتره که اثرات صحنه ی جرمه.
فهمیدم خنده اش گرفت. ولی الان وقت این چیزا نبود. بچه داخل ماشین خواب بود و می ترسیدم اونم بدزدند.
رو به روی کلانتری نگه داشت و فورا کمربندم رو باز کردم.
_ تو نیا مرتضی می ترسم اون طفل معصوم رو هم بدزدند.
نموندم تا عکس العملش رو ببینم. فک کنم ساعت نزدیکای هشت یا نه بود. از دیشب نخوابیده بودم و سر و وضع آشفته ام با اون زیر چشم گود افتاده قطعا چیزی از زامبی کم نداشت.
تقه ای به در زدم و بی توجه به محمدی که می گفت بذار اطلاع بدم، داخل اتاق سرهنگ شدم.
روبه روی نقشه ایستاده بود و علامت گذاری میکرد با صدای در برگشت و به من زامبی و محمدی شاکی نگاه کرد.
_ سلام سرهنگ ببخشید بی اجازه داخل شدم موضوع مهمی هست که باید بهتون بگم.
به پشت سرم نگاه کرد و با اشاره ای محمدی رفت. در رو بستم و بدون اینکه بشینم گفتم: سرهنگ باورتون نمی شه که بگم اون دختر هم جزو یکی از گروه خونی های نادر دنیاست. اما خبری دارم که فکر نکنم شنیدنش به مذاقتون خوش بیاد.
سرهنگ که تا حالا ساکت ایستاده بود روی صندلی نشست و بااشاره ای ازمن خواست بشینم.
سرهنگ: چقد عجولی سروان.
ابروهام بالا پریدند.
سرهنگ: ما دنبال مدرک بودیم نه گروه خونی دخترش.
با حرف سرهنگ همون بسته سیاهی که تو کیفم بود و من غرق این اتفاقات فراموشش کرده بودم یادم افتاد و سیخ وایسادم. سرهنگ با تعجب پرسید: چیزی شده؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اون دختر رو از بیمارستان دزدیدند. یه چهره ی به نظرم آشنا اونو از اتاق بیرون کشید با دوتا بادیگارد بردنش.
عصبی از جاش بلند شد و دستاش رو روی میز کوبید.
سرهنگ: شما چه غلطی می کردید؟
اخم کردم و گفتم: من در حین انجام وظیفه نبودم ولی تلاشم رو کردم و بی. نتیجه بود فقط خواستم بدونید اگر احتیاجی به من بود خبرم کنید.
با اخم وحشتناکی نگاهی از سر تا پا بهم انداخت که یه لحظه خجالت کشیدم مامور دولت بااین سرو وضع تو محل کارشه.
احترامی کردم و از اونجا بیرون اومدم. به مرتضی توضیح دادم و ساکت نشستم دل تو دلم نبود که ببینم تو اون بسته چی هست.

*حسام

برای بار صدم به اتاق خالی نگاه کردم و دنیا روی سرم آوار شد. کجا رفت؟ کی بردش؟ چرا بردش؟
قصه ی مجهول زندگی من اونجایی بود که همیشه دیر میرسیدم و چیزی از ماجرا نمی فهمیدم. ما آدما دوست روزای سخت نیستیم رفیق خوشی های هم میشیم و وقت بی کسی داغ دل تازه می کنیم.
گوشیم زنگ می خورد و نمی خواستم جواب بدم می خواستم بشینم روی همین صندلی تا بلکه خبری بشه. نمیدونم بار چندم بود اما دیگه رو مخ بود. آیکن اتصال رو کشیدم و به صدای حق به جانب طاها گوش کردم: هیچ معلومه کدوم گوری هستی برگرد بیا ببینم باز چه مرگته که نذاشتی مهمونی هم بریم؟
پوزخندی زدم. من بچه ها رو مهمونی نبردم تا مبادا آشنایی بدند و برای نیهان خطرساز بشه. چه مراقب خوبی بودم!
طاها: حسام کدوم گوری هستی لااقل یه جوابی به زنگ اون مادرت بده نگرانته. خواهرت چندبارزنگ زده.
فقط تونستم بگم “باشه”
مکثی کرد و آروم گفت: لوکیشن بفرست ببینم کجایی تو آخه؟
بازهم فقط گفتم: “باشه”

روبه روی پنجره ایستادم و مات اوراق روبه روم نفس کم آوردم.
_ مرتضی؟
مرتضی متعجب تر از من سر بلند کرد. دفتر رو تکون داد و گفت: دفتر خاطرات آراسه!
با تکون دفتر چندتا عکس و یه کاغذ بیرون افتاد. مرتضی برشون داشت و با تعجب بهشون زل زد. نزدیک تر رفتم و با دیدن یاسمین و آراس برق از سرم پرید. یاسمین بغل آراس می خندید و آراس روی موهاش بوسه می زد. عکس بعدی روبروی هم دستهاشون چفت هم بودند و رو به دوربین نگاه میکردند. عکسای بعدی هم صحنه های عاشقانه ی آراس و یاسمین بود و عکسی که یاسمین لباس عروسی پوشیده بود و آراس خیلی عاشقانه نگاهش می کرد. روی زمین نشستم. پاهام توان تحمل وزنم رو نداشت. اینهمه شوک تو این چند ساعت ظرفیت میخواست. مرتضی با اخم اوراق تو دستم رو گرفت و مشغول ورق زدنشون شد.
مرتضی: گلار من حدسش رو زده بودم اینو می دونیم یاسمین دختر ادنان نیست اما این پسری که گرفتن چی؟ بعدم من موندم اینا چطور از ایران بچه گرفتن؟ اونم اتباع خارجی!
چشم بستم و با تعجب گفتم: نمی دونم ولی اینکه هاکان هم پسرشون نباشه شک برانگیزه. و اگه برملا بشه یعنی تنها وارث ادنان نیهانه.
پوزخندی زد و گفت: مطمعنی وارثش تاالان زنده مونده؟ شاید هاکان فهمیده بود فرصت چندانی نداره و اگه سرمایه نه چندان زیاد ادنان نجات پیدا کنه تنها وارثش نیهانه و هاکان هیچ کاره ست.
سرم رو بین دستام گرفتم و دفتر رو روی پام گذاشت.
مرتضی: یه استراحتی بکن بعدم این دفتر رو بخون من واقعا حوصله ام نمی کشه. ظاهرا مدارک زیادی بدست میاریم.
سری تکون دادم و بلند شدم. سرم به طرز وحشتناکی درحال انفجار بود. دوتا قرص خواب آور خوردم و چیزی نگذشت که به خواب رفتم.

* نیهان
سعی می کردم داد بزنم و از ته دل جیغ بکشم تو برزخ بدی گیر افتاده بودم و هر چی میخواستم نجاتم بدند هیچ خبری نبود. یه جای خیلی سبز بود و من تنها! به هر طرف نگاه می کردم یاسمین می خندید.
_ چرا دست از سرم برنمیداری؟ لعنتی من گیر معمای تو افتادم. من خسته ی پیدا کردن چراهای زندگی توام.
خندید… عصبی جیغی کشیدم خنده اش قطع شد و گفت: من نبودم اون آدم من نبودم اونی که باید می رفت من نبودم…
نزدیکم شد قیافه اش خیلی ترسناک شده بود اون جای سبز تبدیل شد به یه محل تنگ و تاریک و چشمای قرمز یاسمین که نزدیکم میشد. حرکتی نمی کرد اما نفس من هر لحظه در حال بند اومدن بود. جیغی کشیدم و چشم باز کردم. نفس عمیق می کشیدم و سعی می کردم کمک بخوام. صدای دینگ دینگی بلند شد و چند نفر سفید پوش دورم جمع شدند. ماسک اکسیژن که به صورتم وصل شد تا حدی نفس گرفتم. می لرزیدم! از ترس بود یا تنگی نفس نمی دونم. فقط سردم بود و می لرزیدم. کمی که گذشت نفسم تا حدودی منظم شد و به خودم اومدم. نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن دوتا مردی که سفید پوشیده بودند خواستم حرف بزنم اما نتونستم. ماسک رو کشیدم و یکی از همون مرده به ترکی گفت: دست نزن دختر نفس بکش!
خسته بودم انقدر رخوت و سستی تو تنم بود که می خواستم تا آخر دنیا بخوابم. اما از خواب هم می ترسیدم از یاسمین و کابوس هام می ترسیدم.
نمی خواستم بخوابم از تک پنجره ای که تو اتاق بود به بیرون و هوای برفی نگاه کردم. چند روز گذشته بود و من کجا بودم یادم نبود. فقط فکر اینکه اون گلوله رو هاکان بهم زد مثل مته مخم رو سوراخ می کرد.
در باز شد و نگاهم رو از پنجره گرفتم. متعجب از حضورش چشمام گرد شدند. هاکان اینجاست اون مرد ترکی حرف زد و…
با وحشت به هاکان نگاه کردم‌.

لبخندی زد و گفت: خوبی خواهر خوشگلم؟
آب دهنم رو قورت دادم و حرفی نزدم. نزدیک تر اومد و دستام رو گرفت که واکنش نشون دادم و عقب کشیدم.
هاکان: اوه ببخشید. من نمی خواستم اینجوری بشه نیهان.
پوزخندی زدم و ماسک رو با دستی که سالم بود برداشتم. با اشاره ی هاکان اون دوتا سفیدپوش از اتاق بیرون رفتند.
_ تو منو زدی. تو خواهرتو زدی.
صدام حسابی گرفته بود و به زحمت داشتم کلمات رو ادا می کردم.
شرمنده نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت. دستم رو که روی ماسک بود گرفت و اعتراضی نکردم.
هاکان: مجبور شدم نیهان. اون بچه خیلی برام مهم بود و تو باعث شدی از دستش بدم.
_ چرا؟ چون گروه خونش خاص بود. به چه قیمتی می خواستی بفروشیش؟ مگه جون یه آدم بازیچه اس شما بخواین موش آزمایشگاهی درست کنید.
چشماش رو مالوند.
هاکان: اشتباه می کنی نیهان.
چشمام پر شد و باهمون صدای گرفته نالیدم: تو چرا هاکان؟ توهم داری راه بابا رو می ری؟
نگاهش سرد بود و من واقعا این مدلش رو دوست نداشتم. انگار دیگه چیز مخفی نبود و هر دو می دونستیم بابا اون آدمی که نشون می داد نبود.
هاکان: تا چند روز پیش آره. من بدتر از بابا بودم اما از حالا به بعد نه.
_ متوجه نشدم.
هاکان: می فهمی اما یه موضوعی هست که باید بدونی و مراقب خودت باشی.
_ چی؟
لبش رو گاز گرفت و عمیق نگاهم کرد. بین گفتن و نگفتن مونده بود. خواستم بلند بشم که مانع شد.
_ هاکان؟
هاکان: ببین عزیزم تو بعد از اون گلوله خون زیادی از دست دادی اما چون گروه خونیت نادره تو بیمارستان نزدیک بود جونت رو از دست بدی.
با تعجب نگاهش کردم. خندیدم و صدای گرفته ام و اون خنده ی تو گلو تو ذوق می زد. خنده ام قهقهه شد و سوزش بدی از تکون خوردنم توی بازوم پیچید.
_ مسخره من گروه خونم A- هست.
اخماش ساکتم کرد و گفت: با چندتا آزمایش مشخص میشه و در ظاهر شبیه گروه خونی A- هست.
مات و مبهوت موندم. امکان نداشت مگه همچین چیزی شوخیه؟ مگه می شد همه ی اینا تصادفی باشه؟ خیره ی پتوی صورتی رنگی که روم کشیده شده بود پرسیدم: پس من الان چطور زنده ام؟
نفس کلافه ای کشید و گفت: من خون دادم بهت.
شوک بود یا نه؟ اونم گروه خونش مثل منه؟
انگار که حرفم رو از چشمام بخونه گفت: آره من و تو گروه خونمون یکیه. تحت تعقیبم و بیمارستان نمی شد بیام آوردمت اینجا تا کمکت کنم.
ساکت بودم. بااینکه کلی سوال داشتم اما حرفی نداشتم بزنم.
هاکان: اون بچه هم خون من و تو بود. نمی خواستم بفروشمش می خواستم بزرگش کنم و بشه خواهرمون. بتونیم کنارهم باشیم تا درمواقع لزوم به هم کمک کنیم.
شرمنده نگاهش کردم ولی یهویی عصبی شدم.
_ تو اگه به فکرم بودی که بهم شلیک نمی کردی. حالا اون بچه کجاست از کجا پیداش کنیم؟
دستش رو روی سرشونه ام گذاشت و آروم پچ زد: خواهر کوچیکه معذرت می خوام اما توهم عصبیم کردی ببخشید اون بچه هم الان پیش دوستت گلاره ست.
سری تکون دادم و موهای پخش صورتم رو پشت گوشم برد.
هاکان: می ریم ترکیه نمی خوام دیگه اینجا باشی.
لبخند تلخی زدم و گفتم: انقد درگیر این ماجرا شدم که دانشگاهم از یاد رفت. راه به راه میفتم زمین. هاکان من از این ضعفم حالم به هم می خوره.
خم شد و یه وری بغلم کرد. کنار گوشم لب زد: درست میشه عزیزم. دوباره تو استانبول ثبت نام میکنی. چقدر از اون صیغه ات مونده؟
از بغلش بیرون اومدم و با کمی فکر گفتم: کمتر از یک ماه.
راستش از اینهمه محبت هاکان متعجب بودم. اون تا حالا اینجوری بغلم نکرده بود. ازم فراری بود و بیشتر با یاسمین دم خور می شد. اما حالا نه! واقعا برای منی که محبتی ازش ندیدم جای تعجب داشت. انگار خیلی وقت بود بهش زل زده بودم که زد روی بینیم و گفت: زیاد بهش فکر نکن!
بلند شد و خواست از اتاق بیرون بره که صداش زدم: هاکان؟
چرخید و سوالی نگاهم کرد.
_ من چند روزه اینجام؟
هاکان: هفت روزه!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت. پوفی کشیدم و خواستم بلند بشم که بخاطر باند پیچی دستم نتونستم و آخی گفتم!

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliin
ayliin
4 سال قبل

یاسمین و آراس؟ …عجب!..

maryam
4 سال قبل

هاکان یه نقشه ای داره فکر کنم این محبتاشم همش الکیه
کاش زودتر هم نیهان از اون علی پسری چندش جدا شه واقعااا

نیوشا
4 سال قبل

چُک تِشکر ایدیریم🙌❤💓💔💕💖💗💙💚💜💝💞💟❣

چیچِک آرکاداشلاری{ ریما جوم وِ آیلین جوم } گَرچِکدَن اوزور دیلیریم

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  نیوشا خاتون
4 سال قبل

تامام جانیم

نیوشا
4 سال قبل

الان به دلایلی فعلن نمیتونم دراین باره{همون موضوع} صحبت کنم اما حتمن در زمان مناسب خواهم گفت و باهم حرف میزنیم و صحبت می کنیم
سوز وری یوروم

ayliin
ayliin
پاسخ به  نیوشا Ss
4 سال قبل

باشه هر طور راحتی نیوشا جانم…
ولی خیییلی خوشحال میشم درموردش حرف بزنیم…

ayliin
ayliin
4 سال قبل

اره احتمالا…

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
4 سال قبل

لازم به ذکره پارت ۹۶جاافتاده ادمین

ayliin
ayliin
4 سال قبل

10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x