رمان نیهان پارت 2

3.9
(9)

 

راست می گی وجدان عزیزم!
رو بهش با لبخند گفتم: نه عزیزم. فقط تو تاریکی دوست ندارم باهات باشم.
لپش رو کشیدم و گفتم: بدو برو دوتا لیوان بیار.
با خوشحالی بلند شد که بره، مکثی کرد و به طرفم برگشت: النا؟
در حالی که داشتم با لاک آبی رنگ ناخن هام ور می رفتم، گفتم: جانم؟
حسام: ما جایی هم دیگه رو ندیدیم؟ قیافه ی تو خیلی برام آشناست!
دستم خشک شد و بهت زده سر بلند کردم. به زور آب دهنم رو قورت دادم و با صدایی که رو به تحلیل بود؛ گفتم: فکر نمی کنم عزیزم!سری تکون داد و رفت. ترسیده بودم و دست هام و پاهام می لرزیدند. طولی نکشید با دو تا لیوان پایه بلند برگشت و کنارم نشست. دستش رو دور گردنم انداخت. این حرکتش عصبی ام می کرد. دستش که به صورتم می خورد کفرم رو در می آورد ولی باید آروم باشم. یه نفس عمیق کشیدم و گیلاس ها رو پر کردم. رو به قیافه ی آرومش، لبخندی زدم و گفتم: حسامی یه لیوان آب برام می آری؟
خندید و بلند شد.
حسام: ای به چشم!
تعجب کردم! دیگه واقعا داشتم پشیمون می شدم. یعنی واقعا این هم اون بلا رو سر یاسمین آورد؟ بهتره زود قضاوت نکنم. از داخل انگشتر مقدار کمی از گرد رو برداشتم و توی لیوانش ریختم. مال خودم رو برداشتم و مزه اش کردم. یه کم دیر کرد؛ ولی بعد دو دقیقه با لیوان آب برگشت و با خنده دستش به طرفم دراز شد.
از دستش گرفتم و گفتم: ممنون عزیزم!
مشروبش رو برداشت و همون طور ایستاده یه نفس سر کشید. پوزخند زدم! نوش جونت، گوارای وجودت حسام خان. خواب خوش بگذره! خندید و اومد کنارم نشست. دستش رو پشت کمرم انداخت. حرکتی نکردم؛ کنار گوشم نفسش رو فوت کرد و گفت: من می شناسمت!
خشکم زد! با چشم های گشاد شده به طرفش برگشتم، بغلم کرد و گفت: کار خوبی نکردی. دست هاش از دورم باز شد و به تاج تخت تکیه کرد. به نظر سرش گیج می رفت. با چشم های سرخ و خمار نگاهم کرد و گفت: اشتباه کردی!
نفس عمیقی کشید و بی حال گفت: برام آب بیار.
حرکتی نکردم و فقط تماشا کردم. از دردی که می کشید خوشم می اومد! دیوونه شدم نه؟
یه لحظه به خودم اومدم و دودستی روی سرم کوبیدم. یا ابوالفضل العباس حالا چه غلطی بکنم؟
چشم هاش سرخ بود و نفس نفس می زد، صداش به زور به گوشم می رسید: فقط بگو چ… چرا؟
زبونش داشت می گرفت. با نهایت سرعت کیفم رو چنگ زدم. به حسامی که روی تخت افتاده بود نگاه کردم و گفتم: خودت کردی!
باصدای بلندتر انگار که حرصم رو خالی کنم، گفتم: تقصیر خودت بود که به خواهرم یاسمین رحم نکردی.
وقتی به خودم اومدم تو ماشین بودم و صدای هق هقم کل فضا رو پر کرده بود. دو دل بودم برم یا نه؟ از طرفی دلم می خواست ببینم چطوری نعش کشش می کنند؛ از طرفی هم می ترسیدم. آخه یکی نیست بگه می ترسی بی جا می کنی تریپ انتقام برمی ‌داری! دیگه گذشته بود و حسام یک هفته تو رخت خواب بود؛ اگر هم خوب می شد نمی تونست پیدام کنه. با این فکرهای مسخره به خودم دلداری می دادم. سرم رو روی فرمون گذاشتم، نفهمیدم چقدر گذشت. با صدای تق تقی که می اومد هوشیار شدم. یکی داشت به شیشه ی ماشین می کوبید. سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم. زمزمه کردم: حسام…
یهو با درک اتفاقاتی که افتاده بود، سیخ نشستم. فکم زمین چسبید! اینکه الان باید فلج شده باشه؛ فلج کامل که نه، ولی حداقل باید یه هفته مثل میت می موند. ولی چرا با اخم نگاهم میکنه. خوب عقل کل به دلیل همون میت یه هفته ای! انتظار داری بخاطر فلج شدنش ازت قدردانی هم بکنه؟ اه راست می گی ها حواسم نبود. نیشم داشت از باهوشی وجدانم شل می‌شد، که معنی حرفش رو فهمیدم! تا بجنبم و ماشین رو روشن کنم، خودش رو جلوی ماشین پرت کرد. استارت زدم و خواستم حرکت کنم؛ افتاد روی کاپوت ماشین و محکم بهش چسبید! فلج که نشد بذار همینطوری بزنم لهش کنم. چه جونی هم گرفته لامصب! انگار به جای گرد جیوه، معجون قدرت های فرا بشری خورده.
اگر اینطوری می کشتمش دلم آروم نمی شد! ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم. با اخم غلیظی نگاهم کرد. دست هام رو به هم قلاب کردم و به قیافه ی اخمآلودش خیره شدم. حرفی نزد و اون هم خیره نگاهم کرد. جرات پیدا کردم و گفتم: می بینم که زنده ای!
به طرفم خیز برداشت و گفت: عوضی، دختره ی خراب می خواستی من رو بکشی؟پشت ماشین پناه گرفتم و با مسخرگی گفتم: اِ… از کجا فهمیدی؟
پوزخندی زد و گفت: از یه مدرس شیمی انتظار نداری گول توئه جوجه دانشجو رو بخوره.
ای وای خاک عالم! می گم نکبت زرنگه! حالا تا حدودی مطمعن شدم می تونه کار حسام باشه و همچین که نشون می ده خیلی هم آروم نیست.

حرصم گرفته بود نیمه شب بود و همه جا تاریک! فقط نور تیرهای چراغ برق خیابون رو روشن می کرد. عصبی از هجوم نفرتی که توی دلم بود، معطل نکردم و به طرفش رفتم! نرسیده بهش از دست چپش گرفتم؛ پای چپم رو بالا بردم و روی تخت سینه اش گذاشتم. با یه حرکت روی شونه اش پریدم! فرصت هیچ حرکتی رو ندادم و پاهام رو پشت کمرش انداختم. با یه فشار محکم زمین خورد و آخش بلند شد. روی کمرش نشستم تا بجنبم دست هاش رو بگیرم، مچ پای راستم رو گرفت و از روی کمرش من رو پایین انداخت. آخ کمرم داغون شد! روی شکمم نشست و جفت دست هام رو با دست راستش گرفت! با دست آزادش فکم رو فشار داد که به غلط کردن افتادم. با دندون های به هم چسبیده غرید: داشتی چه غلطی می کردی؟
استخون صورتم داشت خرد می شد اما کوتاه نیومدم. پوزخند زد و فکم رو ول کرد. با حرص داد زدم: چیه؟ یاسمین کافی نبود؟ می خوای من رو هم بکشی؟ بزن تو که عادتت شده، خواهرم رو کشتی نوبت منه!
دستش شل شد و دست هام از اسارت آزاد شدند. با بهت نگاهم کرد! کمرم داشت نصف می‌شد. زمین سرد بود و لرزم گرفته بود. سگ هم تو کوچه پر نمی ‌زد. با چهره ی در هم بهم خیره شد!
حسام: تو یاسمین رو از کجا می شناسی؟
_ هه! نا سلامتی خواهرم بود!
زد زیر خنده و با مسخرگی گفت: توئه خراب اسم یاسمین من رو به زبون کثیفت نیار. از اینجا هم گم شو تا پلیس خبر نکردم. آخه چی توئه هر جایی به یاسمین من شبیهه؟ ادعا می کنی خواهرشی؟ آخه حماقت تا چه حد؟ می دونی اون کیه؟ شاید هم تو اینترنت دیدیش و ادعا می کنی خواهرشی تا یه پولی به جیب بزنی.
_فعلا توئه نره خر از روم گم شو تا بگم برات کی بود.
حسام: خیلی بی ادبی!
بلند شد. با اخم دستم رو کشید و بلندم کرد.
حسام: نمی دونم چطوری به رابطه ی بین ما دو تا پی بردی. اما هر کی هستی حق نداری خودت رو به یاسمین بچسبونی. شاید هم از دانشجوها باشــ…
نذاشتم حرفش رو ادامه بده. یه رابطه ای بین این دو تا بود. ولی حرف هاش ضد و نقیض بود. اگه حسام متجاوز بود مسلما اسم یاسمین که به میون می اومد، فرار می کرد ولی اون سفت و سخت داره طرف داریش رو می کنه. یه چیزی درست نبود. با ابرو های گره خورده رو بهش گفتم: لطفا بشین تو ماشین تا حرف بزنیم!
با مسخرگی ادای من رو در آورد و گفت: تا چند ساعت پیش حسام جونی بودم چی شد پس؟
با اخم نگاهش کردم. سردم بود روی آسفالت که افتادم لرز بدنم رو بدتر کرد. با دست اشاره به ماشین کردم و به طرف ماشین رفتم.
پشت رول نشستم و به حسامی که سردرگم جلوی ماشین بود، نگاه کردم. بوق زدم و بهم خیره شد! دستش رو لای موهاش برد و به طرف گردنش کشید. به سمت ماشین اومد. وقتی که نشست، راه افتادم.
باسرعت حرکت می کردم. چپکی نگاهم کرد و گفت: هوی دیوونه اونجا نتونستی بکشی اینجا می خوای جونم رو بگیری؟ من مثل تو پیر نیستم آرزو دارم.
چی؟ به من گفت پیر؟
کشیدم کنار خیابون و سرش داد زدم: پیر باباته احمق چشم خیاری!
یه لحظه خودم از حرفی که زدم هنگ کردم! خب… منظورم همون رنگ سبز بود دیگه! ای خاک تو سرت نیهان.
با تعجب نگاهم می کرد. یه دفعه با حرص دستش رو روی چشم هاش گذاشت؛ دستش رو انداخت و عصبانی گفت: ببین می ذارم به حساب اینکه نمی دونستی و می بخشم ولی بار آخرت باشه اسم بابام رو به اون زبون کثیفت می آری، خر فهم شدی؟
یعنی نفهمید گفتم چشم خیاری؟ خاک عالم با کامیون تو سرت نیهان اون الان بهت توهین کرد. سرخ شده از خشم تو چشم هاش زل زدم و گفتم: کثیف خودتی حسام طاهریان. کثیف تویی و اون دوست های بی شرف تر از خودت! اون طاها و شایان آشغال دارن خوش می گذرونند ولی خواهر من زیر خروارها خاکه.
یه لحظه مکث کرد، بعدش عصبی انگشت اشاره اش رو تکون داد و گفت: یه لحظه صبر کن تو طاها و شایان رو از کجا می شناسی؟
جواب ندادم که داد زد: هوی با توام!
فیلم بازی می کرد یا واقعا نمی دونست؟ ماشین رو روشن کردم وگفتم: می فهمی!
استارت زدم و راه افتادم. نیم ساعتی توی راه بودیم و هوا هنوز تاریک بود. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم! ولی حسام نشسته بود. دو بار به شیشه ی سمت راننده کوبیدم. نگاهم کرد، لباش رو تو دهنش جمع کرد و پیاده شد.
حسام: اینجا چرا اومدی؟
معلوم بود دلشوره داره؛ حسابی عصبی بود واین رفتارهاش گیجم می کرد. پوزخند زدم ولی این هم فیلمشه؛ می دونم. راه افتادم اون هم دنبالم اومد. بدون هیچ حرفی، و یا سوالی!
سر خاکش نشستم.
بانو یاسمین بی تان اوغلو
تولد: ۱۳…
فوت:۱۳۹۸ …
از کجا طلوع کردی که غروب غریبانه ات آتش به جانمان زد و… ”
_ اینجا خونه ی ابدی خواهرمه.

بغض بدی بیخ گلوم مثل مار چنبره زد. حسام ایستاده بود و بهت زده به نوشته های روی قبر خیره بود. انگار که براش یه فیلم ترسناک تعریف کرده باشی، فکر کنم آب دهنش هم خشک شده بود. رو بهش با بغض گفتم: فهمید خواهر واقعی ام نیست، رفت و نیومد.
بغضم شکست و اشک هام دونه دونه چکیدند: یک ماه بعد که همه جا رو بهم زده بودیم، با‌ حالی داغون اومد؛ گفت کنار اومده و مشکلی نیست. ما هم باور کردیم و پی گیر نشدیم. سه ماه گذشت و با ساواش نامزد کرد. قرار بود دو ماه بعدش عروسی بگیرند ولی درست یک ماه قبل عروسی که آماده می شدیم بریم ترکیه، جنازه اش رو تو حموم پیدا کردیم.
حسام ناباور به قبر خیره بود. انگار که کوه ریزش کرده باشه، کنار قبر فرو ریخت. سرش رو روی سنگ سرد گذاشت و خندید. هیچی از حالتش نمی فهمیدم.
_ حسام؟
قهقهه ی هیستریکی سر داد و گفت: من رو مسخره کردی؟ این هم نقشه ی ادنانه. یاسمین می گفت بابام بفهمه جفتمون رو می کشه لابد این هم نقشه است تا یاسمین رو ازم دور کنه!
حرف هاش من رو متعجب می کرد ولی اونقدری هوشیار نبودم تا از زبونش حرف بکشم. با حالی خراب و چشم های گریون ادامه دادم: رگش رو زده بود. فقط تو یه کاغذ نوشته بود که دیگه نمی تونه ادامه بده. گفته بود اتفاقی براش افتاده که رو سیاهه و نمی تونه با ساواش باشه. یاسمین رفت و ما تو برزخ مرگ یهویی اش موندیم. مادرم تحت نظر روانپزشکه درسته دختر خودش نبود، ولی عاشقش بود! اومدم سراغت چون روز چهلم یاسمین، تعدای نامه و عکس و فیلم تو اتاقم بود. یک هفته بعدش هم ایمیل هایی مبنی بر اینکه هفت نفر از دوستان یاسمین بهش تجاوز کردن و شما قاتلش هستید؛ دریافت می کردم! تقریبا چهار ماهی می شد در به در دنبالتون بودم. اون آدم کی بود و چرا اون اطلاعت رو فرستاد؛ نمی دونم. انگیزه اش هر چی که بود، چشم های من رو باز کرد. من انتقام خواهرم رو ازتون می گیرم.
هق هق می کردم و قلبم خالی نمی شد. سینه ام دوباره به خس خس افتاده بود و صدام درست در نمی اومد. حرف می زدم تا سبک بشم. مخاطبم حسام نبود؛ فقط یه گوش می خواستم که بشنوه.
_ من مدیونشم. اگه این انتقام جونم رو هم بگیره من می خوام امتحانش کنم من…
دیگه نشد بقیه ش رو بگم. فریاد حسام که می گفت (بیدار شو) توی سرم اکو شد و تاریکی مطلق…
چشم که باز کردم، نور لامپ مهتابی چشم هام رو زد. دستم رو بالا آوردم و جلوی چشمم گرفتم. در باز شد و حسام با یه مرد سفید پوش و مو سفید که حدس می زدم دکتر باشه، داخل شدند. چشم های بازم رو که دید، بهم لبخند زد! ولی من خیره به چشم های سرخ و پیراهن مشکی اش بودم. دکتر با خوش رویی گفت: بلاخره این مریض خوش خواب ما به هوش اومد! می دونی سه روزه همه رو اسیر خودت کردی؟
چی؟ سه روز؟ مگه طوری شده بود؟ با تعجب نگاهش کردم که لبخند زد و روی کاغذ یه چیزهایی نوشت. سرش رو بلند کرد، قیافه ی مهربونی داشت. باز لبخند زد و گفت: تو خودت خوب می دونی باید اسپری همه جا همراهت باشه. تا جایی که علم پزشکی می گه این بیماری تازه نیست و خیلی وقته که مبتلا شدی. استرس و تنش زیاد برات ممنوعه اگه فقط این جوون ده دقیقه دیر می کرد الان تو کما بودی و معلوم نبود چشم باز کنی یا نه!
خنده ام گرفت و با صدای گرفته ای گفتم: بابت امیدواری که می دین ممنونم.
دکتر خندید و گفت: نه مثل اینکه زبونت خیلی درازه.
و برگشت رو به حسامی که به دیوار تکیه زده بود و سنگینی نگاهش اذیتم می کرد؛ گفت: دارو هاش رو بگیر. سرمش که تموم شد مرخصه. فقط کپسول اکسیژن بهتره تو هر جایی از محل زندگیش گذاشته بشه.
بابا این دکتره دیگه خیلی شلوغش کرده بود. حسام سرش رو تکون داد و دکتر باز هم با شوخی و خنده بیرون رفت. حرفی نداشتم بزنم این حرف ها رو خودم می دونستم. می فهمیدم باید مراقب باشم ولی بی خیال بودم. دکتر خودم گفته بود بیماریم خیلی سریع پیشرفت کرده و این خیلی بده! تک تک کلمات دکتر رو می دونستم و از خودم و خدای خودم شرمنده بودم که نتونستم مراقب بدنم باشم. با صدای حسام به خودم اومدم: خوبی؟
نگاهش کردم و گفتم: آره خوبم!
حسام بایه لبخند تلخ انگار که با خودش حرف بزنه گفت: کاش یاسمین هم بود، بد بود، ولی ای کاش بود… اما اون مرده، یاسمین من مرده!
کنار دیوار سر خورد و نشست. با بغض گفت: من قبرش رو دیدم، اون تنهام گذاشت، فکر کردم تو رو فرستاده امتحانم کنی ولی اون زیر خاکه و من احمق چقدر بی معرفتم.
مثل بچه های پنج ساله ی بی پناه که مادرشون تنهاشون گذاشته، چشم هاش خیس شد و زمزمه کرد: گفت عاشق شده، گفت من مثل داداششم و اون باید بره‌. می خواست بره ترکیه! می گفت برای رسیدن به عشقم باید با یکی بجنگم! گفت سراغش رو نگیرم و من ابله نگرفتم، من تنهاش گذاشتم و حالا مشکی پوشِش شدم!
با هق هق مردونه اش دلم ریش شد. یه حس خیلی بدی داشتم، گریه ی مرد برام سنگین بود!

مرد که گریه می کنه
کوه که غصه می خوره
یعنی هنوزم عاشقه
یعنی دلش خیلی پره

_ حسام؟
حسام: تو نمی‌فهمی! من براش فقط داداش بودم. اون یکی دیگه رو می‌ خواست و من نفهم بخاطر لجبازی سراغش رو نگرفتم. یکسال تمام به عشقم پشت کردم که شاید برگرده، حالا قبرش رو می بینم؛ این برام عذابه، عین مرگه! عشق من زیر خاکه و من هر شب با یکی بودم.
دوباره هق زد. به پهنای صورتش اشک می‌ریخت! نفهمیدم کی چشم هام خیس شد و کی در زدند و طاها رو به روم ایستاد! مبهوت شخص رو به روم بودم که هدف بعدی من می شد. وقتی به خودم اومدم که طاها و یه پسر دیگه حسام رو با حالی داغون بردند. من موندم و یه دنیا ابهام، من موندم و سوالاتی که دیوونم می کرد. کلافه از اینکه جوابی براشون نداشتم، پوف بلندی کشیدم. اینکه چطور حسام به خواهرم تجاوز کرده وقتی که یکسالی بوده ارتباطی باهاش نداشته؟ اگه اینا دروغه چرا یاسمین نوشته بود رو سیاهه؟ اصلا اون کسی که بهم ایمیل زد کی بود؟ کی بود که اومد تو خونه و تا اتاق من پیش رفت؟ کی بود که اون اطلاعت رو تو اتاقم گذاشت؟ خدایا دارم روانی می شم!
در به هم کوبیده شد و طاها با چشم های سرخ جلو اومد. بغض کرده و عصبی گفت: سه روزه آواره ی توئه می گه خواهر عشقمه نباید تنها باشه.
با دستش به بیرون اشاره کرد و گفت: سه روزه کارش گریه است می گه برید بهشت زهرا عشقم رو ببینید. هیچکدوممون باورمون نمیشه، دروغه مگه نه؟
خواستم حرفی بزنم که دستش رو جلو روم گرفت و گفت :نه تو حرف نزن!
اشکش سرازیر شد و گفت: اگه بگی نه، اینجا رو با تو به آتیش می کشم. ترجیح می دم لال بمیری تا بگی یاسمین…
بقیه ی حرفش رو خورد و اشک هاش زیر چونه اش رسید. با صدای خفه ای گفت: خواهرم زیر خاکه و من نفهمیدم.
خدایا به دادم برس! یا اینا خیلی فیلم هستند یا من خیلی احمقم. وجدانم نهیب می زد نه تو خیلی احمقی نیهان! طاها عصبانی به طرفم اومد: مارو ببر سر خاکش.
به طرف کمد رفت و مانتو و کیفم رو برداشت. ناشیانه سرم رو از دستم در آورد که سوزش بدی روی مچم حس کردم. توجهی به آه و ناله هام و خونی که تموم لباس هام رو رنگین کرده بود؛ نکرد و مانتو رو روی شونم انداخت. دستم رو محکم کشید. سرم گیج می‌رفت ولی نمی تونستم حرفی بزنم هم درکشون می کردم هم نه! می‌ ترسیدم. حسابی سر در گم بودم و به طاهای عصبانی چیزی نمی‌تونستم بگم. دکمه ی آسانسور رو فشرد و چند لحظه بعد در باز شد. به شدت دستم رو کشید؛ داخل آسانسور پرت شدم و اون دکمه رو زد. با بدبختی آستین های مانتوم رو پوشیدم و دکمه هاش رو بستم. خون دستم بند نمی اومد و مانتو رو هم قرمز کرده بود. طاها خیره به کف آسانسور نفس های عمیقی می کشید. رو بهش با حالی نزار گفتم: حسام رو کجا بردی؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: می بینی!
در آسانسور باز شد و طاها از آستین مانتوم گرفت. به طرف خروجی بیمارستان راه افتاد و من هم دنبالش می دویدم. هر یه قدم اون برابر با چهار قدم من بود. کلافه از این رفتارش گفتم: طاها من…
طاها: فقط خفه شو!
ای بابا! یکی من رو تحویل بگیره. ضعف کرده بودم، سرم گیج می‌رفت و خونی که لباس هام رو کثیف کرده بود بند اومده بود. اما خشکی و بوی مزخرفش حالم رو بد می کرد. حالم خیلی بد بود اما ترجیح دادم تا تهش برم ببینم و یه من عسل چقد کره داره! وجدانم پرید وسط و پرسید: مطمعنی عسل بود؟
کمی فکر کردم وگفتم: هان؟ شیربود؟ نه دوغ؟ نه فکر کنم ماست بود! اَه ول کن حالا هر چی. تو هم برای من غلط گیر نشو!
وجدان: حالا چه ربطی داشت؟
نیشم شل شد و جوابش رو دادم: ربطش اینه هر کی هندونه می‌خوره باید پای لرزش هم بشینه!
وجدانم با عصبانیت داد زد: بهتره خفه شی گند زدی به هر چی ضرب المثله.
خب حالا تو هم! چی گفتم مگه؟ دیدم جوابی نیومد. سرم رو بلند کردم روی پله های خروجی بیمارستان ایستاده بودیم و طاها نگران نگاهم می کرد. چه عجب این ما رو هم دید.
طاها: خوبی؟ داشتی با خودت حرف می زدی.
بفرما! این وجدانم کار دستم داد. حالا ملت فکر می کنند خلم!
_ چه عجب بلاخره مارو هم دیدی.
طاها با اخم دستم رو ول کرد. سرش رو پایین انداخت و گفت: ببخشید آبجی. ولی حالم درست نیست.
آبجی! یعنی اگه یه درصد هم به اینا شک داشته باشم باید بمیرم. آخه شما قضاوت کنید من چه غلطی بکنم؟ راه افتادم و اونم دنبالم اومد: مارو ببر سر خاکش!
می بینه حالم بده ها! با اخم برگشتم طرفش و ایستاد. لبام رو جمع کردم و مثل چاله میدونی ها گفتم: گوشنمه!
تعجب کرد دیدم حرفی نمی زنه گفتم: خب بابا سه روزه فقط سرم خوردم. الان هم خون از دست دادم و ضعیفم. من کباب میخوام!
لبخند محوی زد و گفت:‌ بفرمایید تو ماشین!
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: با ماشین خودم می آم.
طاها: حالت خوب نیست آبجی بچه ها ماشینت رو میارن بفرما بریم بهشت زهرا. این دوست هامون هم برند برای فاتحه. بعدش می برمتون رستوران.
دوباره ختم گرفتند؟ سرم رو خاروندم؛ خب قاعدتا اینجوری یه چند ساعت طول می‌کشید.
_ پس یه ساندویچ بخر.

سرش رو تکون داد و گفت: چشم شما بفرما تو ماشین.
به مسیری که اشاره کرده بود رفتم و طاها ازم دور شد. چند تا ماشین بود؛ خب الان کدوم یکیه؟
یه دفعه مثل مور و ملخ صحرای شته برگ ال سی ام از ماشین ها بیرون اومدند! ای خدای بزرگ چه اتفاقی داره می افته؟ دیدم همه دارن می آن طرف من فلک زده، یاد اون فیلم مردگان متحرک افتادم که همه زامبی ها طرف یه نفر می رفتن و تیکه تیکه اش می کردند. ولی اینا زیاد بودند یکیشون داد زد: بچه ها همینه؟
من رو میگی؟ با اینکه ضعف داشتم همچین مثل جت ازشون دور شدم، کفشون ببره. بومب… به یه چیز خیلی سفت برخورد کردم.
_آخ…
طاها: حواست کجاست؟
سرم رو بلند کردم. شیک و مجلسی بغلم کرده بود. بازوی طاها رو چسبیدم و گفتم: نجاتم بده اینا می خوان من رو بخورند.
طاها باتعجب گفت: کیا می خوان بخورنت؟
_این زامبی های تو ماشین.
یه دفعه صدای خنده بلند شد و پشت بندش طاها گفت: بابا اینا رفیق های من هستند!
با ترس ازش فاصله گرفتم و گفتم: پس تو هم زامبی هستی.
_ نه اون محافظ زامبی هاست.
یه پسره سبزه و بانمک بود. دوباره همه خندیدن و طاها گفت: حوصله ی معرفی داری؟
دیدم زیاد هستند. با طاها چهار تا پسر و چهار تا هم دختر بودند. با لبخند مضحکی گفتم: گوشنمه.
طاها خندید و نایلون رو به طرفم گرفت. به همون پسر سبزهه اشاره کرد اونم گفت: از این طرف آبجی.
ریموت رو زد و به ماشین لندکروز مشکی اشاره کرد. من هم بدون اینکه به روم بیارم، در جلو رو باز کردم نشستم و شروع کردم به خوردن!
توجهی به اکیپشون نکردم فعلا شکم رو بچسب. بعدش آنالیز کردن ملت! ساندویچ اول به پایانش نزدیک بود که دوباره یهویی داخل ماشین پریدند. طاها پشت فرمون نشست، من جلو بودم. توجه بفرمایید ماشین فقط ظرفیت پنج نفر رو داشت ولی این دوستان گل گلاب چهار نفری پشت نشسته بودند. خوبه جلو نشستم وگرنه اون پشت له می شدم. طاها استارت زد و من شروع به خوردن ساندویچ دوم کردم. رو به پشتی ‌ها که دو دختر و دو پسر بودند گفتم: ناراحته جاتون؟
دختر ریزه میزه که بغل همون پسر سبزهه نشسته بود گفت: نه عزیزم خیلی هم راحته!
پسرسبزهه: البته که نشیمنگاه مبارک پاهام رو سوراخ کرد.
دختره: امیر میزنمت ها.
پس اسمش امیره!
امیر: بزن خواهرم منکه از همه خوردم دِ بزن لا مصب از چی پشیمونی، خداحافظی کن و یه…
دختره زد پس کله اش و گفت: دیوانه!
پسری که کنار امیر نشسته بود گفت: امیر دو دقیقه آروم بگیر الان می‌ رسیم.
امیر دختری که بغلش نشسته بود رو بغل کرد و جیغ دختره بلند شد: امیر چیکار می کنی؟
امیر: مهداد گفت آروم رو بگیر.
دختره: الاغ من رو نگفت که. منظورش اینه خفه شو!
امیر دختره رو ول کرد و رو به پسری که مهداد نام داشت گفت: تو گفتی آرام رو بگیر.
مهداد خندید و گفت: به من چه یا بگیر یا نگیر.
امیر با قیافه ای جدی گفت: از چه لحاظ بگیرمش؟
مهداد: منظورت چیه؟
امیر: خب گرفتن در دو نوع ازدواج و گیر انداختن وجود داره.
مهداد متعجب گفت: یعنی می خوای با خواهرت ازدواج کنی؟
امیر مثل زن ها جیغ بلندی کشید و گفت: ای هوار تو سرم با این طرز فکرت! خجالت بکش پسر. قباحت داره! حالا من با تو بیام بین ملت رفیق باشم؟ ای خاک عالم این پسر چقدر منحرفه.
بین انگشت شصت و انگشت اشاره اش رو گاز گرفت و گفت: استغفرالله.
مهداد به شوخی گفت: تف تو ذاتت امیر!
امیر: تف تف تف…
دختری که بغل امیر بود و از حرف هاشون فهمیدم خواهرشه و اسمش آرامه، جیغ زد و گفت: امیر بسه. سر و صورتم رو تفی کردی.
نیش امیر باز شد و من فقط به سر و کله ی هم زدن هاشون، می خندیدم. دختری که از وقتی نشسته بود، حرفی نزده بود و فقط لبخندی محو گوشه ی لبش بود؛ گفت: امیرآقا جو اینجا خوبه. انقدر دلقک نباش. رسیدی به حسام روحیه بده.
امیر قیافه اش رو کج و کوله کرد و گفت: دلقک خودتی سمّی.
دختره با حرص لبخند زد و گفت: سمّی نه امیرآقا سمیرا!
امیر: چشم سمیرا سمّی!
خندیدم و نگاه امیر به سمیرا شوکه ام کرد. ساندویچم تموم شده بود. رو به بچه ها کردم و نذاشتم سمیرا جوابش رو بده که مبادا دعوایی پیش نیاد؛ گفتم: حسام کجاست؟
همه به هم نگاه کردند و امیر گفت: توماشین شایانه.
_ شایان؟ شایان هم هست؟
آرام با بغض گفت: چرا نباشه؟ شایان برای یاسمین یه داداش واقعی بود.
پوزخند زدم و گفتم: شوخی می کنی؟
طاها ماشین رو کنار خیابون کشید و ایستاد. یه نفس عصبی و عمیق کشید و رو به من گفت: ببین از سه روز پیش که حسام رو داغون تو بهشت زهرا، سر خاک پدرش پیداش کردم، هزارتا سوال دارم. یا همین جا جواب یک به یکشون رو می ‌دی یا هم قید زندگیت رو بزن!
_ یاسمین رو هم همینطوری تهدید کردید؟
طاها حرصی نگاهم کرد و بقیه هم تعجب تو چهرشون مشهود بود!
امیر: حرف دهنت رو بفهم آبجی!
طاها: آرام نمی ‌خوای چیزی بگی؟
آرام با من من گفت: من تو شوک نبود یاسمینم. دیگه دهن این داداش خلمون رو خودتون گِل بگیرین.
____________________
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fati
Fati
4 سال قبل

عجب خر تو خریه 😑😑😑

Neda
4 سال قبل

عالیه
سلام ادمین
میگم هرروز پارت میزارین؟

Neda
4 سال قبل

چرااا

ayliin
ayliin
4 سال قبل

جالبه… دوسش دارم….

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x