رمان نیهان پارت 3

5
(9)

طاها: امیر لطفا مثل بقیه آروم باش ما به النا خانوم حق می دیم. بلاخره همه چیز روشن می شه!
النا؟ آهان پس حسام هنوز فکر می کرد اسمم الناست! روبه طاها خندیدم و گفتم: النا نه آقاطاها اسمم نیهانه.
طاها یه کم نگاهم کرد و گفت: می‌شنوم.
با اخم به شیشه تکیه دادم و گفتم: همه چیز رو به حسام گفتم.
یه نفر به شیشه ی طرف من کوبید که هول شدم. دست هام رو روی چشم هام گذاشتم و گفتم: ای خدای بزرگ این دیگه چیه؟
آرام خندید و گفت: شایانِ زامبیه دختر چیزی نیست که.
با شنیدن اسمش اخم هام تو هم رفت. دست خودم نبود. اون عکس ها که جلوی چشمم می اومد می خواستم سر به تنش نباشه! طاها شیشه ی طرف من رو پایین داد که صداش به گوشم رسید: طاها مشکلی پیش اومده؟ حسام یه جا بند نیست کچلمون کرد.
طاها: الان راه می اوفتیم.
شایان نگاهی به من انداخت. سری تکون داد و رفت! طاها دوباره ماشین رو راه انداخت. طولی نکشید که همه اشون سرخاک یاسمین نشسته بودند. به فریاد و گریه هاشون چشم دوختم. همه اشون گریه می کردند و این بین فقط حسام لباس سیاه پوشیده بود. کنار سنگ سرد زانو زده بود و مات و مبهوت به نوشته های روی قبر خیره بود. مهداد کنارش روی زمین نشست و بازوی حسام رو چسبید. هق هق می کرد و من شک می کردم به خودم و افکارم! طاها دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود و مردونه گریه می‌کرد. امیر هم کنار طاها ایستاده بود و آروم اشک می ریخت. آرام و سمیرا و دو دختری که نمی شناختمشون؛ نشسته بودند و ضجه می زدند. فقط شایان عینک دودی به چشم دور از جمع ایستاده بود و این بی تفاوتی اش باعث می شد بهش شک کنم!
دلم می خواست بدونم یاسمین چرا خودش رو کشت؟ اگه تجاوزی هم بود با شکایت حل می شد. یاسمین مثل بقیه ی دخترها سر خورده نبود که نشه حقش رو گرفت. دلیل می خواستم و پیدا نمی کردم. این سوالی بود که هرچی جلوتر می ‌رفتم بیشتر درگیرش می ‌شدم.
یاسمین چند باری برای دیدن ساواش به ترکیه رفته بود ولی چیزی که بیشتر نگرانم می‌کرد رفتارهای ضد ونقیضی بود که ازش سر می‌زد. متوجه شده بودم برای دیدن ساواش نمی رفت بلکه موضوع دیگه ای در میون بود. از طرفی حسام هم گفت یاسمین گفته بود برای به دست آوردن عشقش باید با یکی می جنگید. این رو هم می دونستم دیوونه وار ساواش رو دوست داشت! اون کی بود که مانع عشق یاسمین و ساواش بود؟ وای مخم پوکید انقدر فکر کردم!
به طرف ماشین خودم که دخترا آورده بودنش؛ رفتم. دلم نمی خواست بیشتر از این عزاداری کنم! انقدر از نبودن ها پر بودم که نمی‌خواستم دوباره به باور نبود خواهرم برسم. واقعا هضم نبود یاسمین برام سخت بود.
آستین مانتوم که خون روش خشک شده بود؛ اذیتم می‌کرد و تو این شرایط واقعا نفس برام سنگین بود. اسپری رو از داشبورد برداشتم و نفس گرفتم! در باز شد و حسام هم نشست. به قیافه ی نزارش نگاه کردم؛ واقعا حالش بد بود، صورتش رو اصلاح نکرده بود و زیر چشم هاش کبود و متورم بود. دست بردم ضبط رو روشن کردم. با یه کم بالا پایین کردن، آهنگی که می خواستم رو پیدا کردم:

مگه چند بار یه جوون عاشق می شه؟
مگه چند بار دل گرفتار می‌ شه؟
پای عشق اولش می ‌مونه دل
آخه اون حس دیگه تکرار نمی ‌شه
دل من تو گوش کن به حرف من
خیلی ساده به هر کس دل نبند
دروغه هر کی می گه دوست داره
دل من گلم به حرفام تو نخند…

هق هق مردنه ش دلم رو ریش کرد.
_حسام؟

می تونه شکست عشق از زندگی سیرت کنه
جوونیت و بگیره با غصه درگیرت کنه
می ترسم غصه ی عشق اولت پیرت کنه
تو رو آخر بشکنه یه روز زمین گیرت کنه…

جوری نعره می ‌زد گفتم حنجره اش پاره می شه. پشیمون از آهنگی که گذاشتم، دوباره صداش زدم: حسام؟
حسام: خدایا من رو بکش من رو هم ببر. می‌ گفت من عاشق زیاد دارم تو داداشم باش! من احمق لج کردم من الاغ اگه سراغش رو می‌گرفتم شاید دردش رو به داداشش می‌گفت ای خدا!
با گریه گفتم: حسام تو رو خدا آروم باش به خدا تو اینجوری می کنی یاسمین عذاب می‌ کشه آروم باش حسام من می…
نمی ‌تونستم نفس بکشم بازم این خس خس لعنتی! اسپری روی پام بود و نمی‌ تونستم بردارم. حسام دست جنبید و با یه فشار اکسیژن با حجم زیادی به سینه ام رسید. دوباره اشاره کردم بازم اکسیژن و تونستم نفس بگیرم!

حسام: خوبی؟
سرم رو تکون دادم. گلوم می سوخت و درست نمی تونستم حرف بزنم!
کمی به سکوت گذشت. واقعا سردرگم بودم و جوابی برای سوال های اعصاب خرد کن تو مغزم نداشتم.
حسام: بابت همه چیز معذرت می خوام من حالم خوب نیست نمی ‌دونم درک می کنی یا نه! ولی بهم حق بده یهویی یکی پیدا بشه و بگه می‌خواد ازم انتقام بگیره اون هم به جرم قتل عشقم…
چشم هاش خیس بود، خیس تر شد. با صدای گرفته ای ادامه داد: ولی من باور نمی‌ کنم اون مرده حتی خودکشیش هم باور نمی‌ کنم.
سرفه ام گرفته بود. صدام رو صاف کردم و گفتم: حسام من عکس و فیلم دارم. نامه هایی که فرستنده اش مشخص نیست! ولی می دونم مبداش ترکیه است. اما تو هم جای من بودی باور می ‌کردی. من حتی از وجود دوستان یاسمین بی خبر بودم.
دماغش رو کشید و گفت: بذار کمکت کنم به ته این ماجرا برسیم.
سری تکون دادم و گفتم: حسین و سعید هم دوست های شما هستند؟
حسام ناباور نگاهم کرد و گفت: اون دوتا رو از کجا می شناسی؟
_ آخه عقل کل من می گم تو اون نامه ها اسم هفت نفر بود که…
با دیدن بچه ها که به سمت ماشین می اومدند، انگشت اشاره اش رو روی بینی اش به معنی سکوت گذاشت. متعجب از کارش سرم رو تکون دادم به معنی: چی شده؟
حسام: جلوی بچه ها چیزی نگو. قضیه خیلی پیچیده است. پیاده شو خداحافظی کن. با طاها و امیر می ریم خونه ی من.
لابد می خوان دخلم رو بیارند. طبیعی بود بهشون اعتماد نکنم. سکوتم رو که دید، گفت: آرام هم باهامون می آد.
سری تکون دادم و پیاده شدم. بعد از معرفی دو دختری که بودند، دیگه واقعا به عقلم شک کردم. حورا خواهر حسام و نامزد شایان بود! و دیگری به اسم ترلان که دوست و هم دانشگاهی یاسمین بود. با همه اشون دست دادم و خداحافظی کردم. امیر اول از همه روی صندلی جلو نشست ونیشش رو شل کرد.
آرام: هوی امیر بیا برو عقب. غیرتت کجا رفته برادر؟ من رو می اندازی پیش دوتا غول تشن؟
امیر: اینا بی بخارند خواهرم. نگران نباش.
انقدر به جون هم غر زدند آخرش هم آرام موفق نشد و کنار طاها نشست. هنوز وارد اکیپشون نشده به دو چیز پی بردم. دل امیری که برای سمیرا می تپید. و طاها که مراقب آرام بود. عجب باهوشم من!
به طرف رستوران طاها حرکت کردیم و من کفرم در می اومد از راهنمایی هایی که طاها می کرد. این خیابون رو رد کن، از اون فرعی رد شو، میدون رو دور بزن…
آخرش هم طاقت نیاوردم و داد زدم: ای بابا بلدم دیگه. هی در گوشم وز وز می کنی حس می کنم مگسی چیزی اینجا هست.
طاها متعجب گفت: از کجا بلد شدی؟
امیر: از لپ لپ در آورد!
حسام: چون بعد من می خواست تو رو بکشه!
دهنت رو گِل بگیرند حسام! ای حناق چهل و هشت ساعته بیفته تو جونت بوزینه!
طاها با چشم های گرد گفت: بکشه؟
حسام: آره دیگه خانوم فکر می کنه ما قاتل یاسمینیم.
طاها عصبی خندید و گفت: متوجه نمی شم!
حسام: بریم رستوران حرف می زنیم.
تا خود رستوران امیر دلقک بازی در آورد و طاها اخم کرده بود. عین برج زهرمار شده بود.
وارد رستوران شدیم و من به هیکل خونی ام و اون مکان شیک نگاه کردم. شونه ای بالا انداختم و راه افتادم.
طبقه ی پایین بزرگ بود و خیلی شیک دیزاینش کرده بودند. میز و صندلی های سفید مشکی که با سرامیک های شطرنجی هارمونی قشنگی به فضا داده بود. دختری پشت پیانو در حال نواختن آهنگ آرامش بخشی بود.
از پله ها بالا رفتیم و به چند تا اتاق رسیدیم. طاها درِ دومین اتاق سمت چپ رو باز کرد و وارد شدیم. اینجا از پایین هم قشنگ تر بود. همه چیز با رنگ آبی و طوسی ست شده بود. فضای فانتزی اتاق و پنجره ی شیشه ای بزرگ رو به خیابون دلبازش کرده بود.
روی صندلی نشستم. نذاشتم حرفی بزنند و فوری گفتم: فعلا کباب سلطانی من رو بیارید بعد خودتون سفارش بدید.
همه باتعجب نگاهم کردند که آرام گفت: من هم سلطانی. زودبیارید من و نیهان بخوریم خودتون بعدا سفارش می دین!
طاها خندید و به حسام و امیر خیره شد.
امیر: من هم سلطانی!
حسام: من هم همینطور!
طاها: من هم که تافته جدا بافته نیستم.
گارسون رو صدا کرد و سفارش پنج تا سلطانی داد.
ده دقیقه گذشته بود و با اینکه ساندویچ خورده بودم گشنه ام بود. با حرص رو به طاها گفتم: خیلی رستورانت مزخرفه اصلا درک نمی ‌کنید مشتری گشنشه و ممکنه…
حسام: ممکنه منم بخوره!
چپ چپ نگاهش کردم که گفت: چیه؟ دو دقیقه دندون رو جیگر سیاه و زشتت بذار الان میارن.
_ جیگر من خیلی هم خوشگله!
حسام: خیلی هم زشته.
_ تو جیگر من رو از کجا دیدی؟
حسام: خونش ریخته رو لباست. از رنگش معلومه زشته!
اخم هام تو هم رفت وبا حرص رو به طاها گفتم: اسپند دارید؟
طاها با تعجب گفت: می خوای چیکار؟
_ برای جیگرم دود کنم. بترکه چشم حسود و بخیل!
همه خندیدند و جو ساکت شد. با صدای حسام از فکر غذا بیرون اومدم.

حسام: من می‌شناختمت ولی نمی‌ دونستم خواهر یاسمینی.
_ اگه راست می گی شماره شناسنامه ام چنده؟
خندید و گفت: تو یه مدلی… اصلا شبیه یاسمین من نیستی.
_ زرنگ می‌گم نا تنی بودیم.
حسام: نا تنی اش رو می دونم. از پدر یا مادر؟
_ از هر دو دیگه! یاسمین رو از پرورشگاه آورده بودند.
حسام سرش رو تکون داد. ولی انگار که چیزی یادش افتاده باشه، تند چرخید طرفم که دستم روی قلبم رفت.
حسام: مگه پدرت ترک نیست؟
_چته رم می کنی؟ بله! بابام ترکه ولی مادرم ایرانیه!
خندید و گفت: مطمعنی یاسمین رو از پرورشگاه ایران گرفتند؟
_ آره.
طاها خندید و گفت: اما نیهان خانوم ایران به این راحتی به اتباع خارجی بچه نمی ده ها.
یه کم فکر کردم دیدم راست می گه! اگه ما می ‌خواستیم اینجا بمونیم مامانم باید درخواست روادید می‌کرد و فرزندان مرد غیر ایرانی تابعیت پدر رو می‌گرفتند؛ حتی منی که الان اینجا هستم اقامت تحصیلی دارم. پس با این حساب فکر نمی‌کنم به این راحتی یاسمین رو به بابا اینا داده باشند. پس چطوری یاسمین رو گرفتند؟
متفکر به من خیره شده بود. یه اوهوم کردم حواسش سر جاش بیاد.
_ چرا بابا اینا باید بهم دروغ بگن؟
حسام کمی مکث کرد و گفت: نمی‌ دونم.
خواستم چیزی بگم که غذا رو آوردند. دیگه خودتون تصورکنید چطوری بهش حمله ور شدم!
تموم که شد، یه لیوان دوغ هم روش خوردم! سرم رو آوردم بالا و گفتم: الهی شکر.
همه داشتند با تعجب نگاهم می‌کردند. با خودم گفتم حتما باید از اینا هم تشکر کنم. صدام رو صاف کردم و گفتم: دست کسانی که مواد اولیه خریدند، پختند، آوردند و کسانی که قراره پولش رو حساب کنند درد نکنه.
هر کدوم یه لبخند ملیح گوشه ی لبشون بود. خب به نظرتون چه رفتاری درسته؟
_ خب دست گل خودم هم درد نکنه که خوردمش!
با این حرفم دیگه امیر طاقت نیاورد و زد زیر خنده!
خودم هم خنده ام گرفت. اونا هم غذاشون رو تموم کردند و طاها برای همه سفارش قهوه داد. به من که عین چسب دوقلو می‌چسبید!
رو به طاها گفتم: اینجا دو طبقه است؟
طاها: نه سه طبقه! طبقه ی اول میز گذاشتیم و مثل بقیه ی رستوران هاست. ولی این دو طبقه مختص خانواده ها و دورهمی ها رزرو می شه!
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
طاها: نیهان خانوم؟
نگاهش کردم و اون با اخم گفت: نمی خواید حرفی بزنید همه ی ما منتظریم. هزار تا سوال داریم. یاسمین چطور فوت شد و چه اتفاقی براش افتاد؟ و اینکه شما چرا به ما شک کردید، در حالی که یاسمین یکسال پیش رابطه اش رو با ما قطع کرد؟ همه رو می خوایم بدونیم.
همه ساکت شده بودند و به من نگاه می کردند. لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: من همه چیز رو به حسام گفتم.
طاها: می خوایم از زبون خودتون بشنویم!
نفسی تازه کردم و گفتم: یاسمین یکسال پیش که فهمید دختر واقعی بابا و مامان نیست، رفت و تا یک ماه پیداش نشد. از حرف های بین بابا و وکیلش فهمیده بود. یک ماه بعد برگشت و گفت مشکلی نیست و کنار اومده! مدتی بعد با ساواش نامزد کرد. ولی یک ماه مونده به عروسی که قرار بود بریم ترکیه، جنازه اش رو تو حموم پیدا کردیم. پیراهن ساواش رو پوشیده و رگش رو زده بود. نامه ای که نوشته بود پیچیده و لای حلقه اش گذاشته بود. تو نامه گفته بود رو سیاهه و نمی تونه با ساواش باشه. اتفاقی براش افتاده که ترجیح می ده تو این دنیا نباشه. پدرم به پزشکی قانونی اجازه نداد تا بدنش رو بررسی کنند. می ترسید از آبرویی که به فنا بره.
در اتاق باز شد و گارسون با سینی قهوه داخل شد. بعد از رفتنش حسام برای همه قهوه ریخت و امیر رو به من گفت: خب چطور به ما شک کردی؟
نگاهی به حسام انداختم. خیره به فنجون رو به روش، تو افکارش دست و پا می زد. سنگینی نگاهم رو حس کرد و سرش رو بلند کرد.
_ روز چهلمش یه نفر وارد اتاقم شده بود. کلی عکس و سی دی های رقص شما و یاسمین رو داخل کمدم گذاشته بود. شبش که لباس عوض می کردم، پیداشون کردم. بعد دو روز چند تا نامه اومد که شما رو معرفی کرده بود و مبداش ترکیه بود. بعد از اون چند تا ایمیل هم دریافت کردم! همه اشون تحریکم می کرد انتقام خواهرم رو بگیرم.
همه ساکت بودند. جو خیلی بدی بود.
_ به من حق بدید. خواهرم تو نامه اش گفته بود رو سیاهه. نگفت بهش تجاوز شده. ولی رو سیاهی یه دختر…
حرفم رو خوردم و طاها گفت: می تونی اون عکس ها و فیلم ها رو نشونمون بدی؟
همونطوری که قهوه ام رو می خوردم سرم رو تکون دادم و گفتم: آره می تونم. ولی تو رو خدا الان نه! با این وضع گندی که من دارم نمی شه.
طاها: خیله خب! قرار می ذاریم و یه جایی هم دیگه رو می بینیم.
_ باشه. دو روز دیگه می تونید بیاید خونه ی من؟
امیر: استغفرالله!
با تعجب گفتم: چی؟
آرام خندید وگفت: ولش کن منحرفه.
خندیدم و بلند شدم. با همشون دست دادم و خداحافظی کردم. به طرف خونه راه افتادم و تو افکارم غرق شدم.
________________

حس و حالم ناگفتنی بود. یه جور کلافگی عذاب آوری اذیتم می ‌کرد. کلی گره توی این ماجرا بود و باید برای باز کردنش به هر دری می ‌زدم. آخرش هم نمی ‌دونستم چطور تموم می‌ شه. واقعا سردرگمی خیلی بده!
صدای زنگ موبایلم حواسم رو جمع کرد.
صدای کلاه قرمزی بود: (گوشی رو بردار خله، گوشیت داره زنگ میخوره) خنده ام گرفت! یعنی گونه های نایابی مثل من رو باید طلا بگیرند. کم خودت رو تحویل بگیر نیهان!
گوشی رو از تو کیفم درش آوردم. گلاره بود؛ این همه وقت گذشته الآن یادش افتاده یه رفیقی هم داره! همونطور که حواسم به رانندگیم بود جواب دادم.
_ هان؟
گلاره: هان و زهر مار، هان و حناق ۴۸ ساعته! بلد نیستی مثل آدم بگی جانم؟
_ اوهو کی میره این همه راه رو؟
گلاره: راه دوری هم نیست الاغ!
_ می دونم کره خر!
گلاره: نیهان بخوای متلک بگی لهت می‌کنم ها!
_ از پشت تلفن لهم میکنی؟ به حق چیزای ندیده.
گلاره: به لطف من ببین!
_ چی رو؟
گلاره: چیزای ندیده رو!
_ مگه تو داری؟
گلاره : چی رو؟
_ چیزای ندیده رو.
گلاره: معلومه که دارم خواهر!
_ پس من امشب به جای شوهرت پیشت می خوابم!
گلاره: برای چی؟
_ ببینم دیگه!
گلاره: چی رو؟
_ چیزای ندیده ات رو!
چنان جیغی کشید یه لحظه گوشم بی حس شد!
_ زهرمار دیوانه چرا جیغ می‌زنی؟
گلاره: زهرمار تو جونت بی‌شعور. من چی می ‌گم تو چی می ‌گی.
_ خب من چی می گم؟
گلاره : نیهان اعصاب برام نذاشتی روانی شدم.
_ بیام بریم دکتر؟
گلاره : برای چی؟
_ می ‌گی اعصاب نداری روانی شدی خب من نگرانتم. دوست تو روزهای سخت به درد می خوره دیگه ببین…
با جیغ دومش حرفم رو خوردم. قیافه اش رو که تصور می ‌کردم خنده ام می ‌گرفت. خندیدم و گفتم: خیله خب حرص نخور پیر می شی. بگو ببینم چه کاری از دستم بر می آد!
با حرص گفت: گم شو پنجشنبه ساعت ۷ برای تولد شراره با هر خری که دلت می خواد، بیا! هر چند آبی ازت گرم نمی‌ شه.
_ همچین سونا بخاری راه بندازم ببینی گرم می‌ شه یا نه؟
گلاره: ببینیم و تعریف کنیم.
_مختلطه یا خودمونی ها؟
گلاره : مختلط چه جورم!
_اوکی هستم.
گلاره : باشه دیگه حرف نزن خداحافظ.
زودی قطع کرد که حرف نزنم. خندیدم و وارد کوچه شدم. ماشین رو پارک کردم و منتظر آسانسور شدم. چیزی نگذشت که باز هم حضور جن رو کنارم حس کردم. چیزی نگفتم اون هم ساکت بود. هر دو داخل شدیم و اون دکمه رو فشرد. هنوز دو ثانیه از بسته شدن در نگذشته بود که با اخم بهم خیره شد! منم متقابلا اخم کردم! دستش رو به کمرش زد و گفت: سه روزه کدوم گوری بودی؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم: سر گور تو!
آیهان: درست جواب بده ببینم کجا بودی.
_ مگه تو محافظمی، بابامی یا داداشمی؟ به تو چه کجا بودم.
با داد گفت: دِ می ‌گم با من یک به دو نکن بگو چه غلطی می کردی این سه روز؟
دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و داد زدم: به تو چه عوضی تو مگه وکیل وصی منی؟ به تو چه مربوطه من چه غلطی می ‌کنم؟
در آسانسور باز شد. هلش دادم و گفتم: حرصم رو در نیار که بدتر از تو قاطی ام! گم شو اون ور.
همون دستی که ازش خون رفته بود رو گرفت و کشید.
آیهان: نیهان؟
درد وحشتناکی تو دستم پیچید. اصلا حسش نکرده بودم. از درد یه آخ بلند گفتم و تازه حواسش به آستین خونی ام جمع شد. با بهت گفت: چی شده نیهان؟
باز هم محکم هلش دادم و به سرعت به طرف خونه رفتم. کلید انداختم و داخل شدم. از همون ورودی شروع کردم به در آوردن لباسهای کثیفم و روی زمین پرتشون می‌کردم. بعد هم به طرف حموم پرواز کردم. بعد از اینکه حسابی خودم رو سابیدم و مطمعن شدم بوی خون نمی دم، حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. شلوار گل و گشاد سبز رنگی پوشیدم و یه پیراهن لیمویی که به تنم زار می زد، باهاش ست کردم. هر کس من رو می دید، به عقلم شک می کرد. روی کاناپه ی مقابل تلویزیون افتادم و خوابم گرفت.
نمی ‌دونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ در چشم هام باز شدند. همه جا تاریک بود و این نشون می داد شب شده. به طرف در رفتم و پریز رو که کنار ورودی بود؛ زدم. همه جا روشن شد و نور چشمم رو زد. بدون نگاه کردن به چشمی در رو باز کردم!
آیهان: شام معذرت خواهی!
چشم هام رو مالیدم و به سینی تو دست هاش که محتویاتش زرشک پلو با مرغ بود، خیره شدم. دستم رو به هم گره زدم و گفتم: برو تو گور خودت.
با اینکه گشنه ام بود و بوی مرغ عجیب به مشامم خوش می اومد، می خواستم ادبش کنم. خیلی زود پسر خاله شده بود. در عرض این شش ماه یکبار هم خانوم صدام نکرده. همش می گه نیهان و حرصم رو در می آره!
سرش رو بالا آورد. با تعجب براندازم کرد و گفت: یعنی ما مردیم؟
سوالی بهش خیره شدم! پسر مردم دیوونه شد رفت.
_ چی؟ خل شدی؟
آیهان: آخه من شنیدم حوری های بهشتی این شکلی لباس نمی پوشند.
بعد هم نیشش رو شل کرد و گفت: خیلی خوش تیپ شدی!
با یه کم حلاجی کردن حرف هاش تازه دو هزاریم افتاد! خودتون تصور کنید…
_____________

با اون شلوار کردی سبز، پیراهن لیمویی، موهای بلندم که تا پایین کمرم می رسید و پریشون رهاشون کرده بودم‌.
چه تیپی درست شده بود. جیغ بلندی کشیدم و محکم در رو بهم کوبیدم. به طرف اتاق خواب رفتم. نرسیده به اتاق دوباره در زدند. به هیکلم نگاهی کردم. شونه ای بالا انداختم و بی خیال تیپ یه من غازم، به طرف در رفتم و بازش کردم. خندید و سینی رو به طرفم گرفت: بابت چند ساعت پیش ببخشید. سه روز بود خونه نمی اومدی نگرانت بودم. دستت چی شده؟ البته اگه فضولی نباشه.
نگاهی به قیافه ی با نمکش انداختم و گفتم: سوزن سرم در رفته بود؛ خونریزی کرد.
چشم هاش گشاد شدند و گفت: سرم برای چی؟ خدا بد نده!
لبخندی زدم و گفتم: بد نداده مشکلی نیست. سینی رو گرفتم و خواستم در رو ببندم که دستش رو روی در گذاشت و گفت: می شه غذام رو بیارم با هم بخوریم. تنهایی نمی چسبه!
سری به معنی باشه تکون دادم. خندید و گفت: دمت گرم!
در رو باز گذاشتم و سینی رو روی اپن قرار دادم. به طرف انبوه لباس هایی که تو خونه پخش و پلا بود، هجوم بردم و با یه حرکت انتحاری همه رو توی اتاق خواب چپوندم. وضع خونه افتضاح بود حالش رو هم نداشتم مرتبش کنم. بی خیال! ولی ناسلامتی من دخترم باید خونه ام مرتب باشه. اه ولش کن.
آیهان: چرا وایسادی؟
به دیس برنج و ظرف پر از مرغ تو دستش نگاه کردم و گیج گفتم: هان؟ چیکار کنم؟
آیهان: غذا نمی خوری؟
_ هان؟ چرا می خورم.
صورتش جمع شد و حرفی نزد. پارچ آب رو پر کردم و روی سفره ای که آیهان پهن کرده بود، گذاشتم! می گه روی زمین غذا بیشتر می چسبه. این اولین باریه که تو خونه ام راهش می دم. اون هم بخاطر معذرت خواهی مودبانش! وگرنه همون میت و جن برام باقی می مونه!
دوتایی دخل مرغ و برنج رو در آوردیم. دیگه نفسم بالا نمی اومد.
_ دستت درست پسر!
آیهان: ممنونم دختر.
_ ولی خودمونیم ها. عجب کدبانویی هستی.
آیهان: خب یاد گرفتم.
_ از کجا؟
جوابم رو نداد. نگاهی به دور و بر انداخت و بلند شد. راه اتاق رو در پیش گرفت که داد زدم: هوی کجا؟
باز هم جوابم رو نداد. ای وای همه لباس ها پخش زمینه! به طرف اتاق هجوم بردم و تا بجنبم قبل از من وارد اتاق شد. یه لحظه هنگ کرد! لبخندی زد و چیزی نگفت. با چشم هاش دنبال چیزی می گشت و من مثل ماتم زده ها نگاهش می کردم.
آیهان: جارو برقیت کجاست؟
با تعجب پرسیدم: می خوای چیکار؟
خیره نگاهم کرد و من از زیر خرت و پرت هایی که روی زمین بود؛ جارو برقی رو پیدا کردم. از ورودی خونه شروع کرد و تمام آشغال ها رو جمع کرد.
آیهان: کیسه زباله داری؟
خجالت زده آشغال ها رو از دستش گرفتم و گفتم: خودم تمیز می کنم. این یه جور بی احترامی به منه.
آیهان: فکر نمی کردم خجالت هم بلد باشی!
_ منم فکر نمی کردم به غیر از دختر بازی چیز دیگه ای بلد باشی.
آیهان: تیکه می اندازی؟ تو این سه روزی که نبودی و نگرانت بودم؛ شناختمت.
رو برگردوندم و به سمت آشپزخونه رفتم.
_ شش ماه بود نمی شناختی حالا می شناسی؟
آیهان: اون موقع نمی دونستم دختر عمو ادنان هستی.
وسط راه ایستادم ولی برنگشتم. ناباور به حرفی که زده بود فکر می کردم.
آیهان: حتی فکرش رو هم نمی کردم همون دختر لجباز و مو بلوند تو باشی. خیلی بزرگ شدی.
لبخندی رو لبم نشست و چشم هام پر شد. رو به روم قرار گرفت و گفتم: چطوری سیب زمینی شیرین؟
خندید و گفت: خوبم مو بلوند!
اشکم چکید و به آغوشش پناه بردم. فعلا تنها کسی که می تونست همدمم باشه این رفیق بچگی هام بود و بس. نمی دونم چطور شد، حتی فکرش رو هم نمی کردم همسایه ی دختر باز من، کسی باشه که برای رفتنش روزها و شب ها گریه کردم.
آیهان: دلم برات تنگ شده بود.
_ دیوونه!
خندید و رهام کرد. چشم های خیسم رو پاک کردم که گفت: اگه می دونستم انقدر دوستم داری زودتر می اومدم!
مشتی به بازوش زدم و گفتم: چطوری پیدام کردی؟
آیهان: پیدات نکردم خودت پیدا شدی.
خندیدم.
آیهان: حالا خجالت رو بذار کنار خونه رو تمیز کنیم. قدیما انقدر شلخته نبودی.
_ همچین می گه قدیما انگار هشتاد سالمه.
خوشحال بودم. آیهان برام امید بود. ولی خیلی تعجب کردم!
آیهان ده سال از من بزرگه. وقتی من به دنیا اومدم اون همیشه هوام رو داشته و وقتی بزرگتر شدم همبازی و رفیقم بود؛ هر چند فاصله ی سنیمون زیاد بود.
هر دو خسته و کوفته روی کاناپه افتادیم. ولی هنوز اتاق خواب مونده بود. ساعت دوازده شب بود و دیگه نا نداشتم.
آیهان: خدا شاهده تا بحال انقدر از من کار نکشیده بودند.
_ ببخشید.
آیهان: تو ببخشید هم بلدی؟
منتظر جواب نموند و به طرف اتاق رفت. ده دقیقه ای گذشته بود! با یاد آوری اینکه کل لباس زیر و لباس خواب هام رو زمینه، به طرف اتاق دویدم و در رو با شتاب باز کردم. دیدم داره یک به یک تا می کنه و تو کشوی کمد می ذاره! دسته ی جارو برقی رو برداشتم و جیغ زدم: آشغال پاشو برو تو گور خودت!
_______________

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliin
ayliin
4 سال قبل

بسی زیبا….

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x