رمان نیهان پارت 5

4.4
(7)

ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. غرق افکارم بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد و اسم حسام روی صفحه خودنمایی کرد. نگاهی به علی که حواسش به رانندگی بود، انداختم و جواب دادم: بله؟
حسام: سلام نیهان خانوم منم حسام.
_ سلام حسام خوبی؟
حسام: ممنونم. شما خوبی؟ دستتون خوب شد؟
_ آره بابا چیزی نبود که!
حسام: خب خدا رو شکر. زنگ زدم قرار فردا رو یاد آوری کنم.
_ نه حواسم هست. ولی اگه ممکنه بیاید خونه ی من.
حسام: چرا؟
صدام رو پایین تر آوردم و گفتم: می ترسم اون اطلاعات رو همراه خودم بیرون ببرم.
حسام: باشه اشکالی نداره فقط آدرس رو بفرستید!
_ باشه. خداحافظ.
حسام: خداحافظ.
علی: آدرس دقیق خونه ات کجاست؟
_ فعلا مستقیم برو.
حرفی نزد و من پیامکی حاوی آدرس خونه ام و ساعت قرارمون به حسام ارسال کردم. فردا چهارشنبه بود و من صبح کلاس داشتم پس با این حساب باید برای ساعت شش عصر قرار می ذاشتم.
سر بلند کردم و گفتم: علی؟
علی: جان علی؟
نفسم حبس شد! من بی جنبه بودم یا قلبم؟ پوفی کشیدم و آدرس دقیق رو گفتم. پیاده شدم و سرم رو از شیشه داخل بردم.
_ ممنون علی مرادی.
حرفی نزد و ابروهام بالا پریدند.
علی: نمی خوای دعوتم کنی بیام تو؟
_ اوهو دیگه چی؟ من بیشتر از دو سه بار باهات بیرون نیومدم بعد دعوتت کنم بیای تو خونه؟
خندید و گفت: انقدر من رو به شک ننداز.
لبخندم پر کشید و گفتم: شک به چی؟
دوباره خندید و گفت: برو دختره ی سرتق. ماشینت رو هم فردا برات می آرم.
سری تکون دادم و خداحافظی کردم.
بعد از کوک کردن گوشیم، به خواب رفتم.
***
علی ماشینم رو صبح تو پارکینگ دانشگاه گذاشته بود. هر چهارتا چرخ هاش درست شده بودند. از وقتی از دانشگاه برگشتم، به جون خونه افتادم و دارم تمیز می کنم. طفلی آیهان که اون همه زحمت کشید بازم من یه روز نگذشته کل خونه رو به گند کشیده بودم. الان دیگه خونه داره برق می زنه. ساعت دو ظهر بود و من گرسنه بودم. بی خیال شام و ناهار رو یکی می کنم. دوش گرفتم و لباس پوشیدم! موهای بلوندم رو خشک کردم و سشوار کشیدم. مانتو شلوار سفیدم رو با کفش و کیف و شال صورتی ست کردم. طبق معمول بعد از چک کردن آب، برق و گاز از خونه بیرون اومدم. اول رفتم آرایشگاه و تمام عملیات مربوطه رو روی صورتم پیاده کردم. بعدش هم خواستم موهام رو کمی مرتب کنند؛ دو ساعت طول کشید! دیگه از شدت گرسنگی معده ام می سوخت. پول رو حساب کردم و به طرف رستوران علی روندم.
نفهمیدم چطوری غذا سفارش دادم و خوردم. این بین چشم هام مدام تو گردش بود و دنبال چیزی می گشت. چشم هام رو بستم و گفتم: آخیش… الهی شکر!
_سیر شدی؟
چشم هام رو که بسته بودم تا هم لذت رفع گشنگی رو به جون بکشم و هم نذارم دنبالش بگردند؛ باز کردم و علی رو دیدم.
قلبم به شدت می تپید و از این حالم کلافه می شدم. خودم رو نباختم و گفتم: به به علی مرادی چه خبر از این ورا؟
کلافه نگاهم کرد و من فهمیدم سوالم بی مورده خب رستوران خودشه دیگه!
لباش رو تو دهنش کشید که نخنده؛ بعد از اینکه به خودش مسلط شد، گفت: ماشین مشکلی نداره؟
_ نه دستت مرسی قشنگ کار می کنه،بشین دیگه.
علی: ظرافت دخترونه هم نداری.
_خب نشین سر پا بمون!
علی: بی ادب.
_ خودتی.
علی: پر رو!
_ عمته!
علی: عفت کلام داشته باش، ظریف باش تو دختری!
_ از تو یاد گرفتم! چیکار کنم راه به راه این ظرافت دخترونه ات رو می کوبی تو سر خوشگل من؟
علی حرصی گفت: اون رو تو باید داشته باشی نه من.
_دارم نمی خوام رو کنم!
جوابی نداد و صندلی رو کشید؛ خیلی ریلکس نشست و به پشت سرم خیره شد.
علی: چشم هات رو ببند.
_برای چی؟
علی: ببند دیگه اذیت نکن.
چشم هام رو بستم و دستای علی روی دست هام نشست.
علی: تصور کن یه کلکسیون خیلی بزرگ از گل های قشنگ و زیبا داری! عطر هر کدومشون یه جور عجیبی خوشبو و قشنگه. ولی یه گلی رو دیدی که به دست آوردنش سخته. چون فقط یه دونه است و تکثیر شدنی نیست؛ به غیر از جای خاصی که داره هیچ کجای دنیا پیدا نمی شه و فقط یکیه! و من فلک زده از اون گل خوشم می آد. خیلی ها دنبالش رفتند ولی نتونستند به دستش بیارند. آدما همیشه دنبال دست نیافتنی ها هستند؛ منم آدمم نیهان، تو برام مثل همون گلی!
حرفاش قشنگ بود! تعبیر کردن رویاهاش شیرین بود و من این شیرینی رو دوست داشتم. اما بغض صداش برام مفهومی نداشت. بغضی که من رو از آینده می ترسوند!
علی: می خوامت دختر؛ مثل خیلی از دخترها بی پروا هستی، پر رو هستی، لجباز و زورگو و شیطونم هستی! ضمنا خیلی هم خوشگلی!
تو دلم کارخونه ی قند رو آب نکردند. این یه احساس نو پا بود. درسته به خودم اعتماد کردم؛ ولی بازم اعتباری نیست فردا زیر قولم نزنم.
_ باز کنم؟
علی: بی احساس!
خندیدم و گفتم: توهم چشم هات رو ببند.

یه چشمم رو باز کردم دیدم چشم هاش بسته است و گفتم:
_ فکر کن خواستی خلا رو پر کنی، فکر کن گلت رو پیدا کردی؛ ولی اگه نشه چی؟ اگه نزدیکیِ تو باعث رنجشش بشه چی؟ اگه بهت حساسیت داشت چی؟ یا تو حساسیت پیدا کردی چی می شه؟
چشم هام رو باز کردم؛ خیره به قیافه ی معصوم و جذابش حرفی که روی دلم سنگینی می کرد رو زدم: نمی تونم بهت اعتماد کنم علی! نمی خوام مثل خیلی از دخترهای دیگه بگم اول تو نزدیکم شو؛ نه علی من ازت خوشم می آد. با تو بودن خوبه، قشنگه، اما می ترسونتم!
علی که دیگه چشم هاش باز بود خیره تو چشم هام گفت: از چی؟
_نمی دونم! فقط حس می کنم یه روزی نباشی؛ می ترسم از روزی که دل بسته بشم و بشکنم. دل بستن به تو مثل ریختن آب تو دریاست؛ می ترسم از وقتی که نتونم پیدات کنم و غرق بشم.
لباش رو تو دهنش برد و گفت: پس یه فرصت بده ثابت کنم که می مونم!
پوف بلندی کشیدم. فرصت می خواست؟ چیکار باید می کردم؟ من که نمی خواستم پایبند رابطه ای مثل ازدواج باشم. این آزادی عمل رو دوست داشتم و نمی خواستم کسی بخاطر دیر اومدنم غر بزنه؛ ولی انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند که من، نیهان بی تان اوغلو، به هر قیمتی که شده این تلخی ها رو بچشم! نه وجدانم حرفی زد، نه از عقلم پرسیدم؛ فقط با حرف دلم حرفی زدم که حال و هوای سال ها بعدم، تقاص تصمیم کورکورانه ام بود.
_بهم ثابت کن عاشقی!
من فقط با اعتماد به یک عشق نو پا بهترین سال های زندگیم رو باختم. شاید عشق هم نبود و فقط تب بود؛ شاید چند وقت بعد فروکش می کرد و راحت بودم. شاید هم زمانی می رسید فراموشم می شد علی نامی تو زندگیم بوده؛ ولی لعنت به قلبی که اشتباهی عاشق شد!
لبخند مهربونی زد. دستم رو کشید و گفت: بریم بیرون؟
لبخندی زدم و نگاهی به ساعتم انداختم. ساعت پنج بود و ساعت شش حسام و طاها و بقیه می اومدند؛ پس گفتم: نه علی مهمون دارم باید برم باشه برای بعد!
بلند شدم و دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم.
_ می بینمت!
علی: فردا چی کاره ای؟
_ بهت زنگ می زنم. فعلا!
سری تکون داد و من از رستوران خارج شدم. سوار ماشین شده و راه خونه رو در پیش گرفتم. سر راه یه جعبه شیرینی هم خریدم. یه نیم تنه ی قرمز با شلوارک مشکی پوشیدم. موهام رو باز گذاشتم و رفتم تا چایی دم کنم. نرسیده به آشپزخونه در واحدم زده شد و من با خودم گفتم کی می تونه باشه. از چشمی نگاه کردم ولی چیزی معلوم نبود؛ هر کی بود دستش رو روی چشمی گذاشته بود تا نبینم. با فکری که به سرم زد، خندیدم و بی خیال در شدم. می دونستم آیهانه! چایی رو دم کردم دوباره در زد. از چشمی نگاه کردم یه شاخه گل رز جلو چشمی گرفته شده بود. خنده ام رو خوردم و در رو باز کردم. نیشش شل شد و گفت: تقدیم به زیباترین مو بلوند دنیا!
لبخند زدم و گل رو گرفتم. از در فاصله گرفتم تا داخل بشه.
آیهان: یاالله…
خنده ام گرفت و گفتم: انقدر خودت رو لوس نکن بیا برو تو!
داخل شد و روی مبل تک نفره ای نشست. رو بهش گفتم: بشین من چایی دم کنم بیام.
آیهان: دستت درد نکنه من نمی خورم فقط اومدم با هم حرف بزنیم؛ اون روز فرصت نشد یه دل سیر ببینمت!
_ خودم می خوام بخورم تازه مهمون هم دارم.
آیهان: مهمون؟ کی هست؟
_ دوستام هستند.
چایی رو دم کردم و شیرینی رو تو ظرف چیدم. پیش دستی و شیرینی رو روی میز گذاشتم و یه ظرف شکلات هم کنارش قرار دادم. همزمان با خارج شدنم، زنگ در به صدا در اومد. دکمه رو زدم و در رو باز گذاشتم؛ منتظر شدم تا بیان بالا! آیهان هم بلند شد و کنار من ایستاد. اول طاها وارد شد پشت سرش حسام که دستی دادم و به نشستن دعوتشون کردم. امیر و آرام هم باهم داخل شدند. خواستم در رو ببندم که امیر جیغ زد. دستم روی قلبم رفت و با تعجب گفتم: حناق چته تو؟
امیر لبش رو گاز گرفت و آروم گفت: سمّی داشت ماشین رو پارک می کرد. اینا گفتند همراهش بمونم اما من ازش می ترسم. در رو نبند بذار بیاد تو. ولی نترسی ها!
_ سمّی؟ اون دیگه کیه؟
امیر: اِ یواش الآن صدات رو می شنوه می آد می خوردت.
آرام بلند خندید و گفت: بابا سمیرا رو می‌گه.
آهان کشیده ای گفتم. امان از دست این پسر! اگه سمیرا حرف هاش رو بشنوه گیس و گیس کشی راه می اوفته. منتظر شدم تا سمیرا هم بیاد با خوش رویی سلام علیک کرد و نشست. آیهان و بچه ها رو به هم معرفی کردم و رفتم تا چایی بیارم. در حال خوش و بش بودند و امیر مجلس رو گرم کرده بود. به طرف اتاق خواب رفتم و لپ تاپ، سی دی، نامه ها و عکس ها رو آوردم. طاها نگاهی به میز انداخت و عکس هایی که روی میز گذاشته بودم؛ برداشت. همه ساکت شدند و به عکس ها نگاه می کردند. آیهان با تعجب نگاهی به من و به عکس ها می انداخت. عکسی که طاها دستش گرفته بود عکس شایان و یاسمین بود. یاسمین به دوربین پشت کرده بود و تو بغل شایان بود. لباس دکلته ای تنش داشت و موهای بلند شکلاتیش روی شونه اش ریخته بود. لبهاشون قفل هم بود و طاها مات تصویر روبه روش زمزمه کرد: این امکان نداره.

گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و با یه کم بالا پایین کردن رو کرد به حسام و گفت: عکس خواهرت رو داری؟
حسام با تعجب گفت: می خوای چیکار؟
طاها عکس رو به طرفش گرفت و گفت: این حوراست یا یاسمین؟
حسام مات عکس شد و طاها داد زد: می گم حوراست یا یاسمین؟
حسام با اخم گوشیش رو بیرون کشید و عکس حورا رو نشونمون داد. همون موهای بلند و شکلاتی بود!
طاها عکسی که دستش بود رو تکون داد و گفت: این عکس شایان و نامزدشه.
عکس های بعدی تصویرهایی بودند که یاسمین باهاشون می رقصید. حتی همه ی فیلم ها، فیلم رقص و قدم زدن حسام و یاسمین بود. نامه ها جوری نامفهوم بود که انگار شخص فرستنده از من می خواسته حسام و دوست هاش رو بکشم. و برای این کار از یاسمین استفاده کرده بود. فایل ضبط شده ای که دریافت کرده بودم رو پخش کردم. خجالت می کشیدم اما راهی نبود. یاسمین زیر خاک بود و این کار درست نبود؛ اما چاره ای نداشتم. همه با تعجب گوش می کردند. صدایی از فرد مذکر پشت پرده نمی اومد فقط جیغ های پی در پی خواهرم و ناله های هوس آلود مردی به گوش می رسید. وسط فایل قطعش کردم و به طاها چشم دوختم. همه غرق افکارشون بودند و این بین از آیهانی غافل شده بودم که بهت زده به حرف هامون گوش می کرد. از جاش بلند شد و گفت: نیهان من رو مسخره کردی؟
_ منظورت چیه؟
آیهان: یاسمین کجاست؟
با تعجب نگاهش کردم. یعنی نمی دونست؟ حسام به جای من جواب داد: زیر خاکه!
نفس عمیق و مقطعی که آیهان کشید؛ شوکه ام کرد و به طرف آشپزخونه دویدم. لیوان آبی پر کردم و با عجله به حال برگشتم. قیافه ی کبود و بغض کرده ی آیهان اشکم رو در آورد و با گریه گفتم: آیهان تو رو خدا حرف بزن. این آب رو بخور! جون نیهان حرف بزن.
هق هق می کردم و اون حرفی نمی زد. با سیلی که طاها به صورتش زد؛ به خودش اومد و انگار که کوه ریزش کرده باشه، فرو ریخت. مثل من هق هق نمی کرد. آروم و بی صدا اشک می ریخت!
آیهان: کجا دفنش کردند؟
_ بهشت زهرا… قطعه ی…
بلند شد و تلو تلو خوران به طرف در رفت. دنبالش رفتم و حسام دستم رو گرفت: بذار تنها باشه!
هوا سرد بود و می ترسیدم سرما بخوره. از طرفی هم ترجیح دادم به حال خودش باشه!
روی مبل، رو به روی حسام نشستم. همه ساکت بودند و کسی میلی به شکستن سکوت نداشت. تیک تاک ساعت سکوت مزخرفی که حاکم بود رو می شکست.
سمیرا: کسی که اینا رو برات فرستاده حتما انگیزه ی خیلی مهمی داشته.
امیر: فقط تو این حرف رو نزده بودی که زدی.
سمیرا پوفی کشید و بلند شد. دو قدم به جلو رفت و ایستاد.
سمیرا: بیاید از اول مرور کنیم.
طاها نگاهش کرد و گفت: مرور چی؟
سمیرا: یاسمین بخاطر عشق حسام از گروه ما جدا شد. می گفت عاشق کسی هست و می خواد با اون باشه.
_ اون عاشق ساواش بود.
سمیرا: ولی اون به ما حرفی از ساواش نزده بود.
حسام: اون گفته بود برای به دست آوردن عشقش باید با یکی بجنگه.
کمی فکر کردم و گفتم: چند باری هم ترکیه رفته بود.
سمیرا لبخندی زد و گفت: کسی که یاسمین می خواست باهاش بجنگه تا به ساواش برسه‌…
مکثی کرد و ادامه داد: بهش تجاوز کرده! می خواسته یاسمین رو برای خودش نگه داره. شاید هم یه خصومت خانوادگی بوده.
امیر: اگه خصومت خانوادگیه چرا پای ما رو وسط کشیده؟
سمیرا به فکر فرو رفت و گفت: این فقط یه فرضیه است.
رو به امیر گفتم: شاید می خواسته ذهن ما رو منحرف کنه.
حسام: منحرف به چی؟ مگه نمی گی بابات نذاشت ببرنش پزشکی قانونی؟
سری تکون دادم. حسام کمی من من کرد و گفت: شاید… یعنی چطوری بگم؟ شاید پدرت از چیزی خبر داشته که نذاشته ببرنش پزشکی قانونی.
_ بابا می گفت اگه جایی درز کنه این یه خودکشیه برای خانوادمون خیلی بده. چون کل دنیا ما رو می شناسند.
طاها: این منطقی نیست. خیلی از سران و تاجران کشورها خانوادشون خودکشی کردند و آب از آب تکون نخورده.
بهت زده به قیافه ی طاها خیره شدم. یعنی یه ریگی به کفش پدرم بود؟
آرام لبخندی زد و گفت: به نظرم این یه خصومت کاریه نه خانوادگی.
_ شما خودتون یه پا کاراگاهید.
حسام: آرام راست می گه هر چی هست به ادنان و دایره ی پونزده نفری مربوطه.
با تعجب پرسیدم: دایره ی پونزده نفری؟
طاها متفکر گفت: آره.
سرش رو بلند کرد و گفت: یه دایره ی پونزده نفری که راس اون سه نفر از کله گنده های ترکیه، و یه تاجر هندی هستش. اولیش عطا بیگ تورک (Etabeyg Tork) هستش.
با تعجب پرسیدم: داماد ایلیاس کارایورک (Ilyas Karayurek)؟
طاها: تو از کجا می شناسی؟
_ با هم رفت و آمد خانوادگی داریم.
سری تکون داد و ادامه داد: دومیش آراس ییلماز (Aras yılmaz) ولیعهد عمرییلماز (Ömer yılmaz) و سومیش هم پدرته.
چشم هام گشاد شدند و با تعجب گفتم: پس چرا من اطلاعی از این موضوع نداشتم؟
طاها خندید و گفت: من چه بدونم.
حسام: ولی یاسمین می دونست.
با تعجب نگاهشون کردم و طاها گفت: چیز دیگه ای هم هست بخوای بگی؟
سرم رو بالا آوردم و گفتم: نه. فقط ذهنم داغونه.

آرام: درست می شه نیهان ما کمکت می کنیم.
طاها: خودت رو نباز هنوز حرفم تموم نشده.
سری تکون دادم و طاها ادامه ی حرف هاش رو زد: در واقع اون چهارتا، روسای اصلی هستند و یازده تای دیگه از سراسر دنیا به این دایره پیوستند. شش تاش هم از ایرانه. یکیش آقای قادر مرادیه. من و حسام و بقیه ی بچه ها تو شرکت آقای مرادی مشغول به کاریم. در واقع پدرهامون اسپانسر مالی شرکت و زیر مجموعه ی این دایره به حساب میان.
امیر: البته من دخالتی در این مورد ندارم و فقط پدرم وکیل آقای مرادیه.
آرام: و فکر کنم واسه همینه پای شماها وسط اومده. هر کی که هست تلاش کرده تا یه ضربه ای به پدرهامون بزنه.
طاها: امکان داره هر کسی باشه. آراس، عطا بیگ، تاجر هندی سوراج ماهاترا و یا ادنان بی تان اوغلو.
با شنیدن اسم بابا از جا پریدم و گفتم: نه امکان نداره.
طاها: به قول سمیرا این فقط فرضیه است؛ گفتم خودت رو نباز.
امیر: رشته ی تحصیلیت چیه؟
_ معماری.
امیر نگاهی به حسام انداخت.
حسام: می تونی یه کاری بکنی؟
سرم رو بلند کردم و پرسیدم: چه کاری؟
حسام: به یه بهونه ای برو شرکت آقای مرادی. ما نمی تونیم تو رو ببریم اونجا. اگه یه دختر عادی بودی امکان داشت اما موقعیت تو فرق می کنه. تو دختر ادنانی. اعتماد پدرت رو به دست بیار.
طاها: تا جایی که امکان داره شرکت پدرت رو به دست بگیر و از قرارداد دایره ی پونزده نفری سر در بیار.
امیر: گوشنمه.
با حرف امیر به خودم اومدم و گفتم: ای وای ببخشید حواسم نبود. چی می خورید بگم بیارند؟
طاها: زحمت نکشید ما دیگه می ریم.
_ نه تو رو خدا. اینجوری برید خجالت می کشم.
به طرف تلفن رفتم و طبق خواسته هاشون برای همه کباب برگ سفارش دادم.
شب پر چالشی بود. همه تو فکر بودند و شوخی های امیر رو جدی نمی گرفتند. بعد از شام خداحافظی کردند و رفتند.
رو به روی در خونه ی آیهان ایستادم و در زدم. صدایی نیومد.
_ آیهان؟ خوبی؟
باز هم صدایی نیومد. به دیوار تکیه دادم و روی زمین سر خوردم. سرم رو به زانوهام تکیه دادم. با صدایی که اسمم رو به زبون می آورد چشم باز کردم و آیهان رو دیدم.
نگاهی به دور و بر انداختم و پس از درک موقعیتم پرسیدم: ساعت چنده؟
آیهان: سه نصف شب.
پوفی کشیدم و بلند شدم. آیهان هم ایستاد.
_ کجا رفتی؟
آیهان: منتظرم بودی؟
_ آره. کجا بودی؟
آیهان: بهشت زهرا.
حرفی نزدم و اون به طرف خونه ام هولم داد: برو بخواب دختر!
***
ساعت ده صبح بود که چشم باز کردم و کش و قوسی به بدنم دادم. صدای پیامک گوشیم بلند شد. خواب آلود پیامک رو باز کردم و با خوندنش برق از سرم پرید. پنجاه میلیون از طرف وکیل بابا به حسابم واریز شده بود و من داشتم شاخ در می آوردم. کمی فکر کردم و بلند شدم. شماره ی مامان رو گرفتم خاموش بود. هر چی تلاش کردم تماسم با هیچ کسی برقرار نشد. کلافه گوشی رو روی تخت پرت کردم و به طرف آشپزخونه رفتم. برای خودم قهوه درست کردم و به سمت دستشویی رفتم. دست و صورتم رو شستم و خشک کردم. با فکری که به سرم زده بود؛ شماره ی گلاره رو گرفتم.
گلاره: جانم؟
_ سلام گلار خوبی؟
گلاره: سلام هزار بار گفتم اسمم رو کامل بگو.
_ باشه گلاره. کجایی؟
گلاره: خونه ام می خواستم برم اداره. مرتضی رفته ماموریت…
نذاشتم ادامه بده و گفتم: گلاره کارت ملی و مدارکت رو بردار بریم بانک. کارت دارم!
گلاره: مشکلی پیش اومده؟
_ بهت توضیح می دم.
گلاره: وای نیهان تا بیام اونجا توضیح بدی جونم درمی آد. الان بگو!
_ جون گلاره نمی شه. آماده شو دارم می آم.
گلاره: باشه. می بینمت.
گوشی رو قطع کردم و فوری لباس پوشیدم. سوییچ و گوشی و اسپریم رو برداشتم و بعد از چک کردن خونه، تو یه لیوان یکبار مصرف قهوه ریختم. کیک صبحانه هم از یخچال برداشتم و از خونه بیرون اومدم. منتظر آسانسور بودم؛ چند دقیقه ای طول کشید و منم کیک و قهوه ام رو تموم کردم. لیوان و کاغذ کیک رو تو سطل آشغالی پارکینگ انداختم و سوار ماشین شدم.
روبه روی خونه ی گلاره ایستادم و بوق زدم. انگار که پشت در منتظرم باشه بیرون پرید و سوار ماشین شد. دست دادم و احوالپرسی کردم: خوبی عشقم؟ خوب خوابیدی؟ آقا مرتضی خوبه؟
گلاره: زهرمار سال به سال حالم رو نمی پرسی الان که معلومه کارت گیره، شدم عشقم!
خندیدم و گفتم: خیله خب لوس نشو. یه حساب به اسم خودت می خوام.
گلاره: برای چی؟
کمی مکث کردم و گفتم: گلاره می ترسم. تازگی ها اتفاقاتی داره می افته که فکر نکنم من هم بتونم از زیر سنگینی اش بلند بشم.
گلاره: دِ جونم به لبم رسید بگو چی شده آخه؟
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مردد بودم بگم یا نه؟ قطعا کله ام رو می کند ولی دل به دریا زدم و همه چی رو براش تعریف کردم. من می گفتم و اون جیغ می زد آخرش دیگه حرصم در اومد داد زدم: ای زهرمار گوشم رفت. یه کم یواش این همه انرژی رو از کجا می آری.
ناخونش رو جوید و گفت: خوب این حسام و دوست های یاسمین چه ربطی به حساب داره؟
_ ربطی بهشون نداره.
گلاره: نگرانتم نیهان!

لبخندی زدم و گفتم: اگه نگرانمی یه حساب به اسم خودت باز کن. هر وقت فرصت شد حسابم رو خالی می کنم و می ریزیم به حساب تو!
گلاره گنگ نگاهم کرد و گفت: دیگه چی شده؟
_ چهار ماهی می شه از طرف وکیل بابا ماه به ماه پنجاه میلیون به حسابم واریز می شه. از اونموقع هم نتونستم با اعضای خانواده ام تماس بگیرم. انگار که دارند از من فرار می کنند.
گلاره به فکر فرو رفت و حرفی نزد. یه حساب به اسم گلاره باز کردیم و من هم دست به کار شدم از اون روز به بعد هر چقدر که امکانش بود از حسابم برداشت می کردم و به حساب گلاره می ریختم.
سوار ماشین شدیم و گلاره گفت: نیهان می تونی یه کاری برام بکنی؟
_ چه کاری؟ تو جون بخواه کیه که بده.
سری به عنوان تاسف تکون داد و گفت: من رو برسون آرایشگاه.
_ کارت این بود؟
گلاره: نه برو آرایشگاه.
_ برای چی؟
خندید و گفت: نگو یادت رفته تولد شراره است؟
هین بلندی کشیدم و گلاره بلندتر خندید.
گلاره: فردا شب تو مهمونی می بینمت. کارت دارم نیهان واجبه حتما بیا. فعلا.
گونه ام رو بوسید و رفت. تعجب کردم! خب مرض داری همین الان کارت رو می گفتی. گلاره رفت؛ من هم گوشیم رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم. دیگه داشت قطع می شد که جواب داد: بله؟
_ سلام علی!
علی: سلام به روی ماهت عزیزم. خوبی؟
لرزش صدام رو به سختی پنهون کردم و گفتم: می شه ببینمت؟
علی: آره فرشته ی علی. چرا نشه!
خواستم بگم نگو فرشته ی علی! واقعا خیلی بی جنبه ام!
_ باشه پس بیا خونه ام.
علی: باشه عزیزم امر دیگه؟
_ ن… نه هیـــ… هیچی.
به لکنت افتاده بودم و باز همون حالت بد همیشگی به سراغم اومده بود! حس می کردم دست هام درازتر از حد معموله!
_ منتظرم.
فوری قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. دست هام می لرزیدند و قلبم به شدت می کوبید. اسپری رو از کیفم درآوردم و نفس گرفتم. باز هم جواب نداد و کلافه از این کوبش بی وقفه داد بلندی کشیدم تا دلم خالی شه. ماشین رو روشن کردم و تمام حرصم رو با لایی کشیدن از بین ماشین ها خالی کردم. ماشین رو پارک کردم و سوار آسانسور شدم. کلید انداختم و داخل شدم. گوشی رو دم گوشم گذاشتم و صدای پسری که همیشه جوابگو بود، به گوشم رسید: رستوران صدف بفرمایید؟
_ اشتراک صد و شونزده هستم. دو پرس جوجه می خواستم با مخلفات.
پسره: با برنج یا بی برنج؟
_ با برنج باشه.
پسره: نیم ساعت بعد تحویل می دیم.
_ خداحافظ!
لباسام رو کندم و یه دامن کوتاه مشکی با تاپ یاسی رنگی تنم کردم. صندل های مشکیم رو پوشیدم و موهام رو باز گذاشتم. دوست داشتم حالا که علی برای اولین بار می آد پیشم خوشگل باشم! چایی دم کردم و شیرینی آماده کردم. خیلی گشنه ام بود. منتظر بودم علی برسه و غذا بخوریم بعدش هم ازش بخوام به عنوان همراهم باهام مهمونی بیاد.
زنگ در به صدا در اومد، بعد از مطمعن شدن از کسی که غذاها رو آورده بود؛ دکمه ی اف اف رو زدم. شال بلندی روی سرم انداختم و بعد از تحویل گرفتن و پرداخت پول غذا، در رو بستم!
غذاها رو روی اوپن گذاشتم و وارد اتاق خواب شدم. با انجام عملیات ده دقیقه ای روی صورتم، شدم هلو! انقدر خودم رو تحویل می گیرم نگران آلودگی هوا هم هستم! بله!
باز صدای زنگ در بلند شد. دستی زیر خروار موهای بلندم بردم و به هم ریخته اش کردم. با دیدن قیافه اش از مانیتور آیفون، شقیقه هام نبض گرفت! سری تکون داده و دکمه ی اف اف رو زدم. در رو باز گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم! مشغول چیدن میز بودم که صدای پایی به گوشم رسید. چرخیدم و از اوپن آشپزخونه به قیافه ی معصومش خیره شدم. یه دسته گل رز خوشگل بین دست هاش بود. چشم از گل ها برداشتم و بشقاب تو دستم رو روی میز گذاشتم. لبخندی زدم و با طنازی موهام رو پشت گوشم بردم. از آشپزخونه بیرون اومدم و رو به روش ایستادم.
_ خوش اومدی علی مرادی!
دست دراز شده ام رو گرفت و لبخند زد.
_ ممنونم خانوم. خوبی؟
گل ها رو گرفتم و جواب دادم:بله که خوبم فقط منتظر علی مرادی خودم بودم.
یه لحظه از حرفی که زدم شوکه شدم. اما زود به خودم اومدم و گلدون رو برداشتم.
علی متعجب نگاهم می کرد و من دستپاچه گفتم: ناهار خوردی؟
علی: نه عزیزم گشنمه.
خندیدم و گفتم: پس بیا تو آشپزخونه.
اول خودم وارد شدم و علی هم پشت سرم اومد. گلدون بزرگ رو پر آب کردم و خروار گل ها که تو دستام بود؛ توش چپوندم. پشت به علی مشغول پر کردن پارچ آب بودم که دستی روی کمرم نشست. آب دهنم رو قورت دادم و دست های حلقه شده دور کمرم سفت تر شد. نفس عمیقی بین موهام کشید و گفت: دلم می ره واسه علی مرادی گفتنت!
قلبم به شدت می کوبید و از این نزدیکی می لرزیدم. موهای تنم سیخ شده بودند و حس می کردم آب داغ روی سرم می ریزند. گلوم خشک شده و حرارت بدنم بالا بود!
علی: حرفی نمی زنی پرنسس؟
من دختر مهین بانو بودم. نمی ذارم کسی دخترونگی هام رو ازم بگیره. من اول راه بودم و زود بود برای این نزدیکی ها!
_ علی؟
علی: جان علی؟
چشم هام بسته شد و ریتم تند قلبم تندتر شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زینب
زینب
4 سال قبل

رمان خوبیه اگه زیاد کلیشه ای نشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x