رمان نیهان پارت 6

3.9
(8)

_ می شه از یخچال زیتون رو بیاری؟
خندید و حلقه دستش از دورم باز شد. به طرف یخچال رفت و شیشه ی زیتون رو درآورد. شیشه رو روی میز گذاشت و رو به من با چهره ای که ته مونده های خنده ازش معلوم بود؛ گفت: یه بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، دفعه ی سوم کف دستی ملخک!
ابرو بالا انداختم و گفتم: نه خیر علی مرادی، دستی که دفعه ی سوم بره سمت ملخک قلم می شه.
باز هم قهقهه سر داد و گفت: گشنمه بانو!
خندیدم و پارچ رو روی میز گذاشتم. زیتون و بقیه ی وسایل هم آماده کردم و روی میز قرار دادم. هر دو با اشتها دخل غذا رو در آوردیم!
علی: وای که چقدر خوشمزه بود.
نفس عمیقی کشید و گفت: دستت درد نکنه پرنسس!
_ من درست نکردم.
علی لبخندی زد و گفت: عاشق صداقتتم!
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم: تو چی؟
ابروهاش جمع شد و جذابیتش بیشتر!
علی: من چی؟
از روی صندلی بلند شدم و ظرف های روی میز رو توی سینک گذاشتم. وسایل رو جمع کردم و دستمال به دست روی میز خم شدم تا پاکش کنم. از عمد حرفی نمی زدم که خودش به هدفم پی ببره.
علی: من چی نیهان؟
لبخندی به روش پاشیدم و دستمال رو روی میز ول کردم. پشت بهش از آشپزخونه بیرون اومدم. روی کاناپه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم. روی شبکه ای که آهنگ می خوند؛ گذاشتم و چشم هام رو بستم.

بد کاری دستم می دی
از تو دستم می ری
می دونم آخرش هم می مونه باهام دلگیری

دست های بزرگ و پهنش روی شونه هام نشست و چشم هام باز شد. دستم رو گرفت و گفت: می رقصی ببینمت؟

نمی ذاره تاثیری رو دل تو اصلا
اینکه من وابسته ام تو بری می ترسم
من واسه چشمات دل تنگم پره می ترسم
بد شده انگاری حال من نیست دستم

لبخندم پررنگ شد و گفتم: پر رو شدی علی مرادی.
کنارم نشست و گفت: بودم!
_ اوهو… چه با جزئیات!
علی: من چی؟
لبم رو به دندون گرفته و گفتم: صادق باش علی.
چشم هاش رو بست و پرسید: نیستم؟
_ نمی گم نیستی اما نشناخته دارم دل می بازم نکن این کار رو.
لبخندی رو لبهای خوش فرمش نشست. دست هام رو گرفت و گفت: قربون دلت من علی مرادی خودتم. پسر حاج نادر مرادی که دو سال پیش به رحمت خدا رفت و عمرش رو داد به شما.
ابروهام بالا پریدند و سرم پایین افتاد. چهره ی علی هم غمگین بود. من هم از غمش ناراحت می شدم.
_ متاسفم… خدا رحمتشون کنه!
پوزخندی زد و سرش پایین افتاد. در حال حلاجی دلیل پوزخندش بودم که صداش رشته ی افکارم رو پاره کرد: بعد از اون مادربزرگم خانوم جون و مادرم خاتون همدمم شدند. بعدش هم یه خواهر دارم که یه آتیش پاره داره. شوهرش هم با خودم کار می کنه همین!
لبهام رو داخل کشیدم و لپم رو از تو گاز گرفتم.
_ چیزی هست که نگفته باشی علی؟
سری به علامت منفی تکون داد.
_ دوست ندارم تنها بشم. بدم می آد از تنهایی!
علی: مگه علی مرده که تو تنها بشی؟
دستم سمت لبم رفت و انگشت اشاره ام به علامت هیس روی لبهام نشست.
گنگ نگاهم می کرد که گفتم: پرنسس بودن مهم نیست مهم وجود آدمه. باطنم خودم رو آتیش می زنه ظاهرم بقیه رو!
متفکر پرسید: چیزی شده؟
خندیدم و گفتم: نه علی مرادی. فقط فردا شب باهام بیا مهمونی!
تک خنده ای کرد و گفت: مهمونی رفتن این همه فلسفه گفتن داره؟ اگه دلت می خواست من همراهت باشم نیازی نبود آه بکشی!
دلم به تلخندی اکتفا کرد. علی مرادی تو که چیزی نمی دونی. علی مرادی اگه بدونی چقدر تنها شدم دیگه نمی گی پرنسس، نمی گی فرشته ی علی. خودم می دونم بد دارم وابسته می شم ولی این دلم حرف حالیش نیست. اگه بدونی واقعیت های پرنسس رو!

منم و یه دنیا بهت و سیاهی
منم و معمای بد زندگیم
که می کشونتم به تباهی!

_ آره می خوام همراهم باشی!
دستم رو گرفت و گفت: باشه خانوم گل!
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و ابروهای علی به هم نزدیک شد. با تته پته سعی کردم توجیه کنم: علی من معذ… ذبم! خیلی ها شریک رقصم بودند ولی بخاطر حسی که بهت دارم نمی تونم راحت باشم من…
حرفم رو قطع کرد و گفت: مشکلی نیست. اگه برات ایرادی نداره من می خوام خانواده هامون بدونند. یه صیغه خونده بشه یا عقد کنیم.
بهت زده به لبهایی که تکون می خورد خیره موندم.
علی: خیلی ذوق دارم مال خودم بشی!
با تعجب گفتم: نه به باره نه به داره اسمش خاله موندگاره!
علی: تلافی می کنی؟
_ تلافی چی؟
علی: ملخک؟
خنده ام گرفت و گفتم: جمع کن خودت رو! می رم قهوه درست کنم.
اون روز برام روز قشنگی بود. علی گفت فردا عصر می آد دنبالم بریم مهمونی. منم از خوشحالی رو پا بند نبودم؛ فقط دلهره داشتم! دلیلش چی بود؟ نمی دونم.
عاشق نبودم اما حس می کردم طعم خوب همراه داشتن رو! عاشق نبودم اما می فهمیدم دلم بی دلیل ریتم نمی گیره! عاشق نبودم اما دوستش داشتم! دل من تو به چه حقی از این هوا نفس کشیدی؟ می دونم آخرش آواره ی کوچه پس کوچه های خیس چشم هام می شم. بوی عشق بود ولی عجیب بوی تنهایی به مشامم خوش می اومد!

دیشب بعد از رفتن علی با کلی تلاش بلاخره تونستم با ایلیار (Ilyar) ارتباط برقرار کنم. گفته بود امروز سر ظهر خودش تماس می گیره ولی خبری نبود. استرس امونم رو بریده بود و ناخن های بیچاره ام اسیر دندون های تیزم بودند.
ایلیار پسر ایلیاس کارایورک بود و دوست خانوادگی هستیم! قبل از نامزدی یاسمین دو خانواده اصرار داشتند من و ایلیار با هم ازدواج کنیم؛ ولی ما دو تا باور داشتیم که فقط دوستیم و نمی خوایم رابطه ای به اسم ازدواج بینمون باشه.
چند ماهه به هر دری زدم نتونستم تماسی بگیرم. دیگه به سرم زده برم ترکیه! از طرفی خبر نامزدی هاکان با خواهر کوچیک ایلیار شوکه ام کرد؛ اینکه من از این موضوع بی خبر بودم واقعا شک برانگیز بود. برای همین دوست داشتم حرف های ایلیار اضطرابم رو کم کنه و از این سردرگمی نجاتم بده. از این موضوع بگذریم بنا به اطلاعاتی تو اینترنت بود قرار بود دو نفر از کارکنان و دو نفر سرمایه گذار برای شرکت شعبه ی ایران به اینجا بیان و من به عنوان نماینده ی گروه B.Firma (شرکت بی تان اوغلو) باید به استقبالشون می رفتم و تا تموم شدن این پروژه باید همراهیشون می کردم!
داشتم شاخ در می آوردم. تو یه عمل انجام شده قرار گرفته بودم. خانواده ام ارتباطشون رو باهام قطع کرده بودند ولی بابا داشت من رو به شرکت شعبه ی ایران می فرستاد؛ اون هم بدون هیچ هماهنگی! وقتی فکر می کنم می بینم زیاد هم بد نمی شه چون طاها و حسام گفتند سعی کنم به کارهای بابا دسترسی پیدا کنم. اما موضوع فقط حرف حسام و طاها نبود، این بی خبر بودن ها و اینکه جوابی بهم نمی دادند؛ مطمعنم می کرد یه اتفاقی افتاده و من بی خبرم! کلیپی که تو YouTube از بابا پخش کرده بودند؛ شوکه ام کرد. همراه مامان و وکیلش رو به روی خبرنگارها حرف می زد و از دخترش درخواست می کرد کارش رو به نحو احسنت به سرانجام برسونه! مات صفحه ی لپ تاپ بودم و دلم می گرفت از طعم تلخ کلمه ی بابا!
با زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم و با دیدن شماره ی ایلیار گل از گلم شکفت.
_ خیلی بدی می دونی چقد منتظرت موندم؟
قهقهه ی بلندی سر داد و گفت: سلام بده بچه! یه کم صبور باش دختر اینطوری پیش بری امید ندارم فردا بتونی از پس کارها بر بیای.
حق به جانب و عصبی جواب دادم: این چه بازییه بابا راه انداخته ایلیار؟ نگرانم می کنید؛ اول جواب نمی دن حالا هم می خوان بی افتم دنبال پروژه؟ مسخره است!
ایلیار: صبور باش نیهان. همه چیز رو می فهمی من هم اطلاع زیادی ندارم ولی می دونم این کارها بی دلیل نیست.
_ می خوام بیام ترکیه!
ایلیار: چی؟ دیوونه نشی ها!
_ چرا؟ دلم برای مامانم تنگ شده.
با داد و بیداد گفت: احمق نشو نیهان تو همچین کاری نمی کنی!
متعجب از عکس العمل ایلیار گفتم: اما من بلیط گرفتم.
ایلیار فریاد کشید: چرا نمی فهمی احمق تو ممنوع الخروجی. تمام زندگی بابات ریخته به هم. امیدش فقط تویی! اگه فقط یه امید براش مونده اون فقط تویی!
بهت زده به پنجره ی تمام شیشه ای رو به خیابون خیره موندم.
این بار صداش آروم تر به گوشم رسید: بفهم نیهان! تو امید پدرتی الان تنها همدمش فقط بابامه!
نفس هام مقطع شده بود. سرم سنگین می شد و حس می کردم الآنه که از تنم جدا بشه و روی زمین بیفته. آب دهنم رو به سختی قورت داده و گفتم: قضیه ی این دایره ی پونزده نفری چیه؟
نفس عمیقی که کشید؛ نفسم رو برید و پرسید: از کجا فهمیدی؟
پلکم می پرید باز همون حالت همیشگی حالم رو بد می کرد.
_ چرا من باید تاوان کار های بابا رو پس بدم؟
باز نفس عمیق و گفت: تو تاوان پس نمی دی داری دینت رو به بابات ادا می کنی!
چشم هام خیس شدند و گفتم: دین چی؟ دین فرزندی؟
ایلیار: می فهمی نیهان حالا وقتش نیست!
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: صرفا برای اینکه ارتباطی برقرار نمی شه از تو می پرسم ایلیار؛ این پولی که به حسابم می آد قضیه اش چیه؟
چند لحظه صدایی نیومد. پشت بندش ایلیار با صدایی گرفته گفت: نمی دونم!
عصبی از جوابی که شنیدم گفتم: باشه پس به اطلاع همون پدر دلسوز برسون تا زمانی که وکیلش با وکالت گرفتن از بابا به ایران نیاد و رضایت نده با مردی که دلم می خواد ازدواج کنم خبری از نجات اون شرکت نیست!

قاطعانه حرفم رو زدم و آیکن قطع اتصال رو لمس کردم. عصبی بودم و این حرص و ناراحتی نفسم رو می برید؛ دست و پاهام می لرزیدند و از تغییر ناگهانی حالم شوکه بودم.

با بدبختی به طرف اتاق رفتم و کنار در ورودی، روی پارکت سرد افتادم. گوش هام سوت ممتد می کشیدند و نفس برام سنگین شده بود! در اتاق باز بود و این کمکم کرد با تکیه به در بلند بشم.

خس خس سینه ام و لرزش دست هام توانم رو می گرفت؛ نفس های عمیقی که می کشیدم کمکی به حال داغونم نمی کرد! به طرف کشوی پاتختی هجوم بردم؛ قبل از اینکه بتونم اسپری رو بردارم زنگ در به صدا در اومد. می دونستم علی پشت دره؛ زور زیادی نمی خواست اما حال بدم توانی برام باقی نذاشته بود تا کشو رو باز کنم. با کمی فشار کشو باز شد و تپش قلبم شدت گرفت!

دوباره زنگ در و چشم هایی که رو به سیاهی می رفت و جستجو گر اکسیژن مصنوعی ام بود. ناامید از نبود اسپری چشم به در اتاق دوختم؛ یک دم و بازدم عمیق و باز هم تاریکی مطلق!

علی

هر چی محکم تر روی در می کوبیدم استرسم بیشتر می شد. بی خیال در زدن شدم و به طرف آسانسور رفتم. دکمه رو پی در پی فشردم ولی خبری نشد. منتظر آسانسور نموندم و از پله ها به طرف سرایداری دویدم؛ وقتی رسیدم حسابی عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم. مرد سرایدار از پشت شیشه قیافه ی داغونم رو که دید بیرون پرید.

سرایدار: چی شده جوون؟ چته تو؟

_ آقا نامزدم در رو باز نمی کنه. باهاش قرار داشتم الآن باید بیرون بودیم ولی نیم ساعته دارم زنگ می زنم خبری نیست.

سرایدار حق به جانب گفت: کدوم طبقه؟

_ طبقه چهار.

پوزخندی زد و گفت: اون خانوم مجرده پسر برو رد کارت.

خواست بره که دست هاش رو چسبیدم: تو رو خدا خودت هم بیا. در رو باز کن خودت هم باهام بیا.

با اخم گفت: برای من مسئولیت داره.

یقه اش رو چسبیدم و داد زدم: مرتیکه می گم در رو باز نمی کنه باهام قرار داشت…

توجهی به سنش که جای پدرم بود نکردم و با کلی داد و بیداد بلاخره در رو باز کرد.
داخل خونه شدم و به طرف آشپزخونه که کنار ورودی بود دویدم.

_نیهان… نیهان

سرایدار: پسر شاید خونه نیست برای من مسئولیت داره بیا برو بیرون.

بی توجه به غرغرهاش حموم و دستشویی و بالکن رو نگاه کردم. بی قرار به طرف اتاق که درش باز بود رفتم.

_نیها…

پاهام به زمین چسبید و از قیافه ی کبود شده اش وحشتم گرفت. مات تصویر رو به روم زمزمه کردم: یا امام حسین…
مرد باز هم غرغر می کرد و به طرفم می اومد: آقا بیا برو من نمی تونم به مرد غریبه اجاز…
حرف تو دهنش موند و مات مبهوت به دختر کبود کف زمین خیره شد. زودتر از من به خودش اومد و دو دستی روی سرش کوبید.
سرایدار: یا قمر بنی هاشم خودت رحم کن!
وقت مات بودن نبود. تکونی خوردم و پیرمرد رو کنار زدم؛ بغلش کردم و به طرف آسانسور دویدم. مثل پر سبک بود و من شقیقه هام از این نزدیکی نبض می گرفتند! اگه منتظر می موندم دیر می شد پس باز هم پله ها رو پایین اومدم. چند بار کم مونده بود زمین بخورم ولی خودم رو کنترل کردم. حال خودم تعریفی نداشت نگران نقشه ام بودم و وجدانم عذابم می داد. ریموت ماشین رو زدم و روی صندلی جلو خوابوندمش؛ سوار شدم و با سرعت روندم.
استرس بدی داشتم و مدام زمزمه می کردم تو نباید بمیری!
با حالی خراب روی تخت گذاشتمش؛ هیکل کوچیک و بغلی که دل هر مردی رو آب می کرد الآن رو به تحلیل بود. لب های کبود شده اش به هم چسبیده بود و چشم های خاکستری رنگش بسته بود. صداش توی سرم پخش می شد و کلافه ام می کرد: بهم ثابت کن عاشقی!
نبودم؛ لامصب نیستم و دارم خود خوری می کنم. خیره به در بسته ی رو به روم به فکر قرار امشبم بودم. می خواستم کارم سریع تر تموم بشه و به زندگی عادی خودم برگردم.
انتظار سخته، عذاب دردناکیه که نصیب هر کسی بشه از ته وجودش جون می ده. من اسیر همین عذاب بودم!
گوشیم زنگ می خورد و اسم آراد روی صفحه خودنمایی می کرد؛ اما نای جواب دادن نداشتم. اسیر حس دوگانه ای بودم که گوش دادن به هر قسمتش به ضررم تموم می شد. بخشش و گذشت برام نامفهوم شده بودند و از آینده ای نه چندان دور می ترسیدم.
دوباره زنگ گوشی و کلافگی قلبم! بی حوصله آیکن اتصال سبز رنگ رو لمس کردم. گوشی رو دم گوشم گذاشتم؛ حرفی نداشتم بزنم و منتظر بودم.
آراد: علی؟
_ آراد؟
آراد: خوبی؟ چرا جواب نمی دادی؟ دلم هزار راه رفت.
_ آراد آوردمش بیمارستان حالش خوب نیست؛ نه به اون وقتی که امون حرف زدن نمی داد نه حالا که بی جون افتاده روی تخت.
بی قرار سوالاتش شروع شد.
آراد: کی؟ کی رو تخت بیمارستانه؟ کسی چیزیش شده؟ سنا رو می گی؟ سنا طوریش شده؟
کلافه تر داد زدم: ای بابا امون بده بگم دیگه!
ساکت شد و عصبی گفتم: نیهان دختر ادنان رو تخت بیمارستانه. معلوم نیست چشه وقتی رسیدم بیهوش کنار تختش افتاده بود؛ آراد مگه تو نمی گفتی سالمه؟ مطمعنی این همون دختره؟
تعجب از صداش مشهود بود: معلومه که مطمعنم همونه!

حرفی نزدم و پوف کشیدن آراد رو از پشت گوشی شنیدم.

آراد: علی تو مطمعنی می خوای این کار رو بکنی؟ علی اون بی تقصیره!

دلم پر درد شد. صحنه هایی که بابا بغلم می کرد جلو چشم هام جون گرفت. اشک از کاسه ی چشم هام بیرون زد و نالیدم: منم بی تقصیر بودم.

آراد: علی اون دختره تو پسری! تو خودت رو نجات دادی ولی اون نمی تونه؛ بازی نکن علی خودت رو می بازی.

_ خوشگله آراد خیلی هم شیطونه!

آراد: نگرانتم!

_ نگران من نباش انقدرها هم برام مهم نیست. فقط مثل عروسک پشت ویترینه!

آراد: ولی تو خوشت اومده.

_ خداحافظ.

عصبی از برداشت اشتباهی آراد، نفس عمیقی کشیدم. صدای بسته شدن در و پشت بندش صدای دکتری که بالای سر نیهان بود.

دکتر: شما همراه این خانوم هستید؟

نگران بودم و تند تند جوابش رو دادم: بله حالش چطوره دکتر؟

دکتر: چه نسبتی باهاش دارید؟

به موهای سفید و کم پشتش خیره شدم. چه نسبتی باهاش داشتم؟

مفعول انتقامم بود یا عشقم؟ یا نامزدم؟ بهتر بود دوستم باشه اما… بازم نمی شه!

_ نامزدش هستم!

دکتر لبخندی زد و گفت: پس حتما خبر داری بیماری نامزدت چیه؟

رنگم پرید و به صورت دکتر خیره موندم. سری تکون داد و گفت: نمی دونی بدون؛ نامزدت آسم شدید داره. هر گونه ناراحتی و عصبی شدن یه قدم به مرگ نزدیکش می کنه. حالش خوبه می تونی ببریش اما کپسول اکسیژن همه جای خونه باشه بهتره؛ اسپری هم نباید فراموش بشه.

حرف های دکتر توی سرم اکو می شد و من با بدجنسی تمام خوشحال بودم. بهونه ی قشنگی بودو کسی به علی مرادی شک نمی کرد.

نیهان نفس کم داشت و من هوا رو می بلعیدم و به جسد سوخته شده ی توی ماشین فکر می کردم! به ماشینی که بی دلیل راهی دره شده بود؛ به نبود سایه ی سر مادرم، به نبود تکیه گاه من و آغوش امنی برای خواهرم، به دل سوخته ی خانوم جون فکر می کردم، به قلب نصف شده ی خودم و احساسی که از هیبتش می ترسیدم…
می ترسیدم از بزرگی احساس سیاهی که قلبم رو به هم می ریخت و ذهنم عاجز از درک واقعیت بود.
واقعیتی که باید ازش فرار می کردم؛ اما قاطعانه جلوش ایستاده بودم و نمی خواستم باور کنم که باختم. راهی نبود، من بودم و یه دنیا تنهایی…
یه دنیا سیاهی…

توی خلوت پراز همهمه ام
که صدایی به صدام نمی رسه
اگه می تونی من و دعا بکن
من که دستم به خدا نمی رسه

آسمون و ارزونی پرنده ها
جای آسمون های قفس بده
همه ی دار و ندارم و بگیر
هر چی بودم و دوباره پس بده

بازم هیچ راهی به مقصد نرسید
من هزار و یک شبه معطلم
تا ته جاده ی دنیا رفتم و
بازم انگار سر جای اولم

چرا دنیا با تموم وسعتش
مرهمی برای زخم من نداشت
پای هر چی که دویدم آخرش
حسرت داشتنش و تو دلم گذاشت

سر رو شونه های سنگ روزگار
قد این فاصله هق هق می کنم
دارم از ثانیه ها سیر می شم
دارم از دوری تو دق می کنم

پشت خنده های مصنوعی من
دل به این بغض گلو شکن بده
روزگار سردم و ورق بزن
دست مهربونت و به من بده

گم شدم توی شبی که خودمم
شبی که خط های فانوس نداره
من و با خودت ببر به روشنی
آخه هیشکی مثل تو من و دوست نداره

هی لک زده دلم واسه یه هم زبون
شیشه ی دل همه سنگ شده
می دونی دلیل گریه هام چیه
آی خدا دلم واست تنگ شده

روی صندلی کنار تخت نشستم و به قیافه ی نزارش خیره شدم. پوستش رنگ باخته بود و لب هاش کبود و خشک بود. پلک هاش تکون کوچیکی خوردند و چشم های خاکستری رنگش از هم باز شد. چند بار پلک زد و به قیافه ام خیره شد. پس از درک موقعیتش چشم هاش رو بست. لب از لب باز کرده و باز هم چرب زبونی هام شروع شد.

نگاهم روی انگشت های کشیده و سفیدش افتاد و دستامون توی هم قفل شد. بوسه ای روی دستش زدم و گفتم: خواب خوش گذشت بانو؟

چشم هاش پر از اشک شد و سرش رو تکون داد.

_ نمی خوای حرف بزنی؟ می خوام صدای قشنگت رو بشنوم!

نیهان: علی؟

چشم هام بسته شد از لحن علی گفتنش. دست خودم نبود و از خودم عصبی بودم. صداش گرفته بود و خس خس می کرد. چشم باز کردم و لبخند زدم: جان علی؟

اشک از کاسه ی چشم هاش چکید و گفت: کاش نمی رسیدی!

اخم ریزی کردم و دوباره روی دستش بوسه زدم؛ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: می خوای علی رو بکشی؟

صداش گرفته بود و به زور حرف می زد: علی مرادی تو کشته مرده زیاد داری بودن من زیاد مهم نیست!

_ پاشو انقدر حرصم نده بریم یه چیزی بخوریم بعد بریم خونه بخواب.

دستم رو سفت تر گرفت و اشک هاش بیشتر شد. دلیلش رو نمی فهمیدم. با خودم فکر می کردم شاید به خاطر بیماریش وضع روحی اش خوب نیست اما موضوع این نبود.

در حال بلند شدن از روی صندلی دستش رو گرفتم و کمکش کردم تا بشینه. موهای بلوندش رو از روی صورتش کنار زده و اشک‌هاش رو پاک کردم.

_ نبینم اشکت رو عزیزم، از چی دلخوری؟ ببخش دیر کردم علی بمیره تو رو توی این حال و روز نبینه.

دستش به علامت هیس روی لبهاش نشست و گفت: نگو علی بمیره! تو تنها امید منی فقط تو برام موندی. اگه علی بمیره من هم می میرم.

سرش روی سینه ام نشست و من در حال نوازش موهاش به این فکر می کردم چه زود عاشقم شد!

_ نیهان تو چته؟ من دوستت نیستم؟ اگر دوستم نداشته باشی اما قبول کردی دوستت باشم، عاشقت کنم درسته؟

سرش رو تکون داد و دوباره اشک هاش ریخت.
آروم تر از قبل گفتم: سنگین شده بودنم؟ از راه نرسیده از دلت بیرونم کردی؟ اگه اذیت می شی برسونمت خونه دیگه اسمت رو نیارم. نمی خوام بخاطرم عذاب بکشی.

می خواستم مطمعنش کنم. اطمینان از اینکه عاشقشم. هه چه مسخره است؛ دختر قاتل پدرم، بشه معشوقه ام؟ محاله! اون فقط باید بازی بخوره؛ خیلی پستم؟

شالی که دستم بود رو روی سرش مرتب کردم. کتم رو درآوردم و روی شونه هاش انداختم. نگاهش نمی کردم؛ حرفی نمی زدم و می فهمیدم این رفتارم اذیتش می کنه. اما عذاب دادنش لذت داشت!

نیهان: علی؟

_ ها؟

به ثانیه نکشید که باز هم چشم هاش لبریز شدند.

نیهان: علی؟

_ حرفت رو بزن.

هق هقش بلند شد و دوباره نالید: علی؟

صورتش رو قاب گرفته و باز هم سیل اشک هاش رو پاک کردم؛ پیشونیش رو بوسیدم و دست هاش دور کمرم حلقه شد. توی بغلم خزید و سرش روی سینه ام نشست! حس قشنگی بود دلم می لرزید و می خواستم فاصله بگیرم اما نمی شد. بی حواس زمزمه کردم: جان علی؟

باز هم هق زد و بین گریه با صدای گرفته تری گفت: تنهام علی خیلی تنهام؛ رهام نکن تو هم بری من بی کس می شم! علی با تو خوشحالم تو شادم می کنی!

سرش رو نوازش کردم و گفتم: فرشته ی علی منم با تو شادم. بگو چی خوشحالت می کنه من همون کار رو انجام بدم!

سرش رو از روی سینه ام برداشت؛ صداش آروم تر شد و گفت: واقعا هر کاری بگم می کنی؟

مطمعن جواب دادم: آره خانومم تو جون بخواه!

نفس عمیقی کشید و گفت: قرارمون رو جلو بنداز و زودتر از بابام خواستگاریم کن.

پلکم پرید و گنگ نگاهش کردم. یه شوخی داشت جدی می شد و من عصبی بودم. می خواستم اعتماد کنه و بدتر کردم!

_ چی؟

نیهان: از بابام خواستگاریم کن.

با دو دوست چشم هام رو مالیدم و گفتم: و اگه قبول نکرد؟

نیهان: ولی علی تو دیروز گفتی…

حرفش رو قطع کردم و گفتم: باشه عزیزم!

نگاهم به نگاهش گره خورد و من به عمق انتقامی که می خواستم بگیرم فکر می کردم. می تونستم با ورود به خانواده ی بی تان اوغلو بهتر و حتی به مراتب راحت تر انتقامم رو عملی کنم؛ ولی ادنان به این راحتی گول می خوره؟ مسلما به اندازه ی دخترش ساده نیست. ولی تیری در تاریکیه؛ اگه بشه خیلی عالی می شه. لبخندی زدم و گفتم: با بابات صحبت کن؛ من مشکلی ندارم.

خواستم از روی صندلی بلند بشم که دستم رو گرفت. شالی که روی شونه اش افتاده بود، روی سرش انداخت و گفت: کجا می ری؟ منم باهات می آم!

خندیدم و گفتم: می رم برای کارهای ترخیص. آماده باش می آم می برمت!

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliin
ayliin
4 سال قبل

بی شعور عوضی… با احساسات دختر مردم بازی میکنه بزنم بمیره…

ر. خانعلی اوغلی
ر. خانعلی اوغلی
پاسخ به  ayliin
4 سال قبل

بزن بکش😂

ayliin
ayliin
پاسخ به  ر. خانعلی اوغلی
4 سال قبل

واااااا شما نویسنده رمانی؟!…. عقرب خوبه دوست دارم… ساغ اول سن گوزلیم…

زینب
زینب
4 سال قبل

واا!عجب دختر احمقه!چه زود عاشق شد!

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x