رمان نیهان پارت 9

4.3
(6)

نیهان

گوشه ی تخت نشستم و به آهنگی که از گوشیم پخش می شد گوش کردم:

دست بردار بسه گوش کن دل خسته
ازش دلگیرم بی اون من می میرم
چاره ندارم ترکم کرده یارم
ای دل عاشق و ساده ی من

دست بردار بسه آهای دل خسته
همه درها رو به روی من بسته
اونی که رفته روزی بوده با من
ای دل تیکه و پاره ی من

دل من بغضت و بشکن گریه کن با من
دل من روزای خوبت همشون رفتن
دل من اونی که قلبش یکی بود با من
دستای من به اون دیگه نمی رسن

هق زدم و به تنهایی خودم نگاه کردم. علی رفته بود و از دیشب که بهش زنگ زده بودم؛ جوابم رو نمی داد. بعد از اون شب دیگه ندیدمش. خواستم براش توضیح بدم و اجازه نداد. شاید از حرف های دیشبم کمی قانع شده باشه؛ اما باز هم شک دارم من رو ببخشه. نالیدم و علی مرادی صداش زدم. اما کسی نبود بگه جان علی!

سینان هم حرف درست و حسابی بهم نزد در واقع داشت وقت کشی می کرد و منتظر چیزی بود. با ناامیدی گوشی رو دم گوشم گذاشتم. دیگه داشت قطع می شد که جواب دادن: بله؟

ناباور با چشم های خیس و صدایی گرفته نالیدم: مادربزرگ؟

مادربزرگ: نیهان تویی؟

دیگه نتونستم تحمل کنم و هق هقم بلند شد: مادرجون تنهام، دارم می میرم از دلتنگی. نزدیک یه ماهه جوابم رو نمی دین. گناه دارم بخدا؛ مادر هم انقدر دل سنگ؟ یه بار هم مهین بانو ازم سراغی نگرفته منم با یاسمین مُردم مادرجون؟

ضجه زدم و نفسم گرفت. این دل لامصبم آروم نمی شد، دلم مسکن خودش علی رو می خواست و نبود! دلم مادر می خواست و نبود…

صدای فین فینش اومد و گفت: عزیزم ببخش نبودیم نیهان کانادا بودیم عزیزدل

با گریه گفتم: کانادا تلفن نداشت؟ منِ خر نگرانتون بودم، می خواستم بار و بندیلم رو جمع کنم بیام؛ خیلی بدین!

مادربزرگ: نیهان آروم دختر ببخش مارو مادر جون.

قیافه ی اخمالود، لاک قرمز دستش و موهای بلوندش رو تصور کردم و گفتم: دلم برات تنگ شده!

مادربزرگ خندید و گفت: الهی فدای دخترم بشم منم دلتنگتم، ایشالا به زودی می آیم. یه کم کارای بابات به هم ریخته…

گوش هام سوت ممتد کشیدن و ذهنم روی یه جمله قفل شد ( کارای بابات به هم ریخته )
صدای مامان من رو به خودم آورد. نفهمیدم مادربزرگ کی خداحافظی کرد؛ اما با صدای مامان دوباره بغضم شکست و نالیدم: مهین بانو؟

مامان: جان مهین بانو.

_ دلم تنگته مامان.

مامان: الهی من فدای مامان گفتنت دخترم منم دلتنگتم.

با گریه گفتم: پس چرا خبری ازم نمی گیری؟ هر چی زنگ می زنم جواب نمی دین؛ هاکان هم فقط می پیچونه.

مامان هم که معلوم بود گریه می کرد گفت: نیهان ببخش عزیز مامان ببخش…

_ مامان؟

مامان: جانم؟

_ می خوام بیام!

از پشت تلفن متوجه دستپاچگیش شدم، با تته پته جواب داد: ن… نه عزیز مامان عجله نکن زود می آیم پیشت. خب؟

مات و مبهوت گفتم: باشه. کی می آین؟

مامان: تا یک ماه دیگه.

سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه مامان. هاکان چطوره؟

مامان: خوبه گلم. همه اش می ره نامزد بازی!

نچ نچی کردم و گفتم: اون لاکپشتم شد زن که این رفت گرفتش؟

مامان: نیهان دوسش داره در ضمن کجای دِمِت( Demet) شبیه لاکپشته؟

دمت خواهر ایلیار و نامزد هاکان بود. خواهر بزرگ ایلیار، دِنیز(Deniz) همسر عطا بیگ تورک (Eta beyg tourk) بود. یکی از بزرگترین تاجران که کشتی های زیادی داشت و البته راس دایرهی پونزده نفری هم بود! دنیز که خیلی خشک و جدی برخورد می کرد اما از بخت بد ما شیطونشون به تور هاکان خورد. وقتی سرعت انجام کارهاش رو می دیدم می خواستم سرم رو به دیوار بکوبم.

_هیچیش مامان. عروست تکه.

مامان: عزیزدلم مامان به فدات ناهار خوردی؟

دلم نیومد بگم یه هفته اس خواب و خوراک ندارم.

_ آره مامان می دونی که گشنه نمی مونم.

مامان: آره عزیزم

_ مامان قضیه ی این پولی که هر چند وقت یه بار به حسابم واریز می شه چیه؟

مامان: نیهان بابات اومد باهاش حرف می زنی؟

فهمیدم پیچوند. مثل ترقه پریدم و گفتم: آره آره مامان زود بده بهش!

مامان متعجب از لحنم گفت: باشه عزیزم از من خداحافظ.

_ خداحافظ.

صدای بابا تو گوشم پیچید: چیه پدر سوخته؟

با بغض زمزمه کردم: بابا؟

بابا: نیهان بخوای آبغوره بگیری، گریه کنی قطع میکنما!

کمی مکث کرد و گفت: حالا بگو!

تعجب نداشت؟ رفتار هیچکدوم همونی نبود که قبلا بود؛ یه جای کار می لنگید. دلخور شدم! پدرم نمی خواست دلتنگی من رو بشنوه.

بغضم رو خوردم و گفتم: دلم برات تنگ شده بابا.

بابا بی تفاوت جواب داد: ما هم دلتنگ بودیم.

اشک تو چشم هام حلقه زد. دلتنگی رو گذاشتم کنار. باید می فهمیدم چه خبر شده؛ پس گفتم: پولی که به حسابم واریز می شه، قضیه اش چیه؟

بابا: دستمزدته!

_ بابت چی؟

بابا: بعدا می فهمی.

حرفی نزدم که خودش ادامه داد: تا یه هفته دیگه اوزان هازال نماینده ی شرکت ییلماز می آد اونجا. تو هتل پاتریکس ساکن می شه و سه روز بعدش جانان آکلین (Janan Aklın) نماینده ی شرکت خودمون به همراه آراس ییلماز می آن.

_ اما…

بابا: خودت رو نشونم بده یه تنه باید جلوشون وایسی ناامیدم نکن نیهان. اونا باید نفت زیادی خریداری کنند از اون گذشته سهام شرکت دست آراسه فقط با این معامله می تونم همش رو پس بگیرم. یه پروژه ی بزرگه!

مشکوک بود. تمام حرف هاش من رو به شک می انداخت. این رو هم می دونستم بابا از یه چیزی می ترسه. چی؟ خدا عالمه. این روزها معماهای زندگیم زیاد شده! آخ خدا مغزم داره می ترکه!

دست آزادم روی پیشونیم نشست و گفتم: باشه بابا مطمعن باش ناامید نمی شی.

بابا: آفرین دختر ببینم چیکار می کنی. از دو سه روز بعد می تونی بری شرکت شعبه ی ایران. کاری نداری؟

_ بابا یه قولی بهم دادی تا عملی نشه نمی تونم.

بابا مکثی کرد و پرسید: چه قولی؟

_ گفتی وکیلت رو می فرستی. من از ایلیار بهت پیغام دادم…

حرفم رو قطع کرد و گفت: مدارکش تو سفارت آماده اس.

گیج پرسیدم: یعنی چی؟

پوف کلافه ای کشید و گفت: یعنی همین الان هم می تونی با اون کسی که می خوای عقد کنی. خداحافظ.

بهت زده به گوشی خیره موندم. یعنی براش مهم نبود اون شخص کیه؟ نمی خواست بدونه خوشبختم یا نه؟ حق داشتم دلخور باشم یانه؟ پس چرا یاسمین براشون مهم بود؟ آخ خدا…

نبودند! هیچکدومشون همون آدم های سابق نبودند. انگار که منم با یاسمین خاک کرده باشن، فراموش شدم! نتونستم درباره ی سینان حرفی بزنم. چون اگه می گفتم بی شک بابا می فهمید دارم تو کارش فضولی می کنم؛ نمی ذاشت به شرکت مرادی برم و من این رو نمی خواستم. مطمعن بودم یه چیزی سر جاش نیست. کل سهام شرکت دست ولیعهد ییلماز بود و بابا می ترسید.

می دونستم با ورشکستگی فاصله ای نداره؛ ولی تلاش می کرد خودش رو بالا بکشه و از من هم کمک می خواست. اما من به دنبال حقیقت بودم! رفتار ناگهانی خانواده ام چیزی نبود که به سادگی قبول کنم! شاید با کمک به بابا می تونستم کمی از ماجرا سر در بیارم. خوب شد به واسطه ی ایلیار تونستم اجازه ی بابا برای رفتن به شرکت مرادی رو بگیرم. امروز پنجشنبه اس. دو روز دیگه باید برم شرکت آقای قادر مرادی.

از بیکاری کلافه بودم و لیست مخاطبین رو بالا پایین می کردم. چشمم روی اسم حسام نشست. لبخند زدم و براش تایپ کردم: می گن دنیا خیلی کوچیکه ولی به نظر من خیلی بزرگه. دنیای من خیلی بزرگه انقد که این دنیا واون دنیا با هم توش جا می شن. ولی جایی برای خودم نداره تنهام…

ارسالش کردم و به دو دقیقه نکشید صفحه ی گوشی خاموش و روشن شد: آدما تا تنها نشن قدر عزیزاشون رو نمی دونن.

_ حسام عزیزی ندارم همه ترکم کردن.

بلافاصله صفحه ی گوشیم خاموش و روشن شد اما این دفعه تماس بود. آیکن سبز اتصال رو کشیدم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم.

حسام: نیهان خانوم؟

یه زمانی به حسام شک داشتم که قاتل خواهرمه اما الان دارم باهاش حرف می زنم؛ تازه از موضع الناجون به نیهان خانوم تغییر یافتم.

_ حسام میای اینجا؟

حسام: کجایین؟

_ خونه.

حسام: باشه فقط…

_ فقط چی؟

حسام: امیر هم همراهمه.

کمی به مغزم فشار آوردم تا امیر رو یادم بیاد. با یاد آوری پسر سبزه و بانمکی که امیر محبی معرفی شد؛ لبخندی روی لبم نشست و گفتم: اشکالی نداره.

حسام: پس آماده بشید که مهمون دارید.

_ باشه انقد هم کتابی و لفظ قلم حرف نزن النا جون گفتنت یادم نرفته.

خندید و گفت: یه امروز رو خواستم آدم باشم حالا تو نذار.

_ نه که نذارم فقط حرصم می گیره ازت.

حسام: چرا؟

_ چون خیلی داری رسمی می شی خودمونی باش.

یهو یه صدای جیغی اومد.

متعجب پرسیدم: چی شد؟

خندید و گفت: هیچی می گی خودمونی باش امیر جیغ می زنه؛ منحرفه دیگه!

خندیدم و گفتم: منتظرم.

قطع کردم و آدرس رو فرستادم. بلند شدم و خونه ی به هم ریخته رو جمع و جور کردم. تمیز بود فقط مرتب کردن می خواست که ده دقیقه وقتم رو گرفت. مانتوم رو تنم کردم و سوئیچ رو برداشتم. شیرینی فروشی دو خیابون باهام فاصله داشت. به سرعت نور شیرینی و میوه خریدم و برگشتم. مگه سالی به دوازده ماه چند بار برام مهمون میاد؟

باذوق در خونه رو باز کردم و وسایل رو روی اپن گذاشتم. نگاهی به ساعت انداختم و با حساب اینکه نزدیک هستند، سمت اتاق خواب دویدم. پیراهن آستین سه ربع و بلندِ سبز رنگی پوشیدم باشلوار مشکی. موهامم باز گذاشتم و دویدم آشپزخونه. دوشاخه ی چای ساز رو به پریز زدم و میوه ها رو شستم. بعد دم کردن چایی، شیرینی ها رو تو ظرف مناسبی چیدم و تو یخچال گذاشتم.

ظرف میوه و پیش دستی و چاقو ها رو روی میز گذاشتم. ظرفی پر از گز های خوشمزه هم کنارش قرار دادم. یه ظرف گنده طبقه ای پر از مغز گردو و بادوم و پسته و بادام هندی و‌… روی میز، همه چیز رو تکمیل کرد. ماشالا به خودم! کدبانویی هستم! آره جون عمه م…

به طرف اتاق خواب رفتم و رو به روی آینه قرار گرفتم. از قیافه مریض احوالم حالم به هم خورد و دستم طرف رژ لب مات قهوه ای رنگم رفت. با دست و دلبازی روی لب های بی رنگم کشیدم و درش رو بستم. باز هم تغییر چندانی نکردم. مداد سرمه رو از توی کشو بیرون کشیدم و چشمام رو سیاه کردم. خندیدم و گفتم: حالا بهتر شد.
هم زمان با بیرون اومدنم زنگ در به صدا در اومد و من خوشحال از اینکه مهمونام رسیدن به طرف در رفتم…

بدون اینکه نگاه کنم ببینم کی پشت دره، دکمه رو فشردم. در ورودی رو باز گذاشتم و به طرف آشپزخونه رفتم. سینی رو برداشتم و سه تا لیوان توش گذاشتم. صدای قدم هایی به گوشم رسید. لبخند رو لبم نشست و خوشحال از اینکه مهمون دارم؛ بلند گفتم: واقعا خوشحالم کردید. نمی دونید چقد تنها بودم.

سینی رو به دست گرفتم، همونطور هم حرف می زدم: خیلی بی معرفتی حسام سال به سال به خواهرت یـــ…

حرف تو دهنم موند و بهت زده به تصویر رو به روم خیره موندم. از قیافه اش چیزی دستگیرم نشد بدون هیچ عکس العملی نگاهم میکرد. با چشم هام به سرعت آنالیزش کردم. تی شرت مشکی رنگی به تن داشت و عضلات تیکه تیکه اش مشخص بود. شلوار جین مشکی رنگ و کت تک قهوه ای سوخته تیپش رو تکمیل کرده بود. صورتش اصلاح شده و موهای لختش که یه وری روی پیشونیش افتاده بود؛ دلم غنج می رفت برای اون تیکه از بهشت قلبم!

علی: منتظر کسی بودی؟

از لحن سراسر سردش تنم یخ بست و به تته پته افتادم: نه… آره… یعنی آره منتظر دوستام بودم!

چشمهاش تنگ تر شد و من دستپاچه از شنیدن صدای زنگ عرق سرد به تنم نشست. پاهام می لرزید و باز هم حس می کردم دست هام بزرگ تر از حد معموله!

دکمه رو زدم و در رو باز گذاشتم. علی روی مبل تک نفره ای نشست و نگاهش رو به منِ پر استرس دوخت. چایی ها رو عوض کردم و یه لیوان دیگه هم داخل سینی گذاشتم. حسام و امیر با سر و صدا وارد شدند. عزا گرفته بودم و حسابی می ترسیدم. از اینکه علی دوباره درباره ام فکر بدی کنه وحشت داشتم!

هر دو شون با دیدن علی صداشون خوابید! از اپن به حسام متعجب و امیر از همه جا بی خبر چشم دوختم. استرس شدیدی داشتم و با خودم کلنجار می رفتم که به علی چطور توضیح بدم. از آشپزخونه خارج شدم و به حسام و امیر که از دیدن علی چشمهاشون گشاد شده بود؛ گفتم: سلام، خوش اومدین!

حسام به خودش اومد و گفت: سلام. مثل اینکه مزاحم شدیم.

_ نه چه مزاحمتی. بیا برو بشین. امیر تو هم بشین.

هر دو نزدیک علی که با اخم و تعجب به اونا و من خیره شده بود؛ شدند. بلند شد و ایستاد؛ باهم دست دادند و من سینی چایی به دست برای معرفی پیشقدم شدم.

_ علی ایشون حسام طاهریان، دوست من و خواهر مرحومم هستند.

علی که تا حدودی کلافگیش حس می شد؛ حالا ابروهاش بالا پریدند و دستپاچه پرسید: ح… حسام طاهریان؟

سرم رو تکون دادم که دستش به طرف حسام دراز شد: خوشبختم اسم من علیِ!

حسام نیمچه لبخندی زد و به گرمی دستش رو فشرد: خوشبختم.

بعد هم چشماش رو تنگ تر کرد و گفت: چهره ی شما برام آشناست.

علی دوباره دست و پاش رو گم کرد و گفت: فکر نمی کنم شما رو جایی دیده باشم.

بعد رو به امیر چشم هاش رو تنگ کرد که امیر دستش رو پشت گردنش کشید و گفت: راحت باش داداش من کلا نه ابتدای پیازم نه انتهاش. دقیقا خود پیازم.

خنده ام گرفت و گفتم: ایشونم امیر محبی یکی از دوستان هستند.

علی با اون هم دست داد و سر جاش نشست. حسام و امیر روی کاناپه مقابل تلویزیون؛ و با فاصله از علی نشستند. دقیقه های طولانی به سکوت گذشت و حسام که به علی خیره شده بود گفت: واقعا من شما رو جایی ندیدم؟

علی دستپاچه جواب داد: ن… نخیر اشتباه گرفتی. شاید شبیه باشم. من حس نمی کنم شما رو دیده باشم.

حسام با نگاهی موشکافانه گفت: جسارتاً فامیلیتون چیه؟

علی کمی مکث کرد و گفت: علی مرادی!

دلم می رفت برای اسم شیرینش…

و چقدر دوست داشتم علی مرادی صداش بزنم.

حواسم به قیافه ی بهت زده ی حسام نبود و به فکر علی مرادی خودم بودم! لبخند مضطربی زدم و چایی تعارف کردم. شیرینی رو از یخچال در آوردم و به طرف میز رفتم. کارم که تموم شد رو مبل تک نفره کنار علی نشستم. خیره به شیرینی های روی میز حرفی نمی زد؛ اما چی از دلش می گذشت رو خدا می دونه.

آروم زمزمه کردم: علی چاییت سرد شد!

حسام چشم هاش تنگ تر شد و به من و علی چشم دوخت. جو خیلی بدی درست شده بود برای بهتر شدن این شرایط بد، دست به کار شدم و رو به علی با لبخند گفتم: علی؟

نگاه سرد و یخی اش رو به چشم هام دوخت و من ادامه دادم: حسام و امیر دوست های خواهرم یاسمین بودند. حالا دوست های منم حساب می شن.

لبخند زورکی زد و گفت: اشکالی نداره نیهان.

خیالم راحت نشد ولی بهتر از هیچی بود. نگاهی به ساعتش انداخت. لیوان خالی رو روی میز گذاشت و گفت: من باید برم بابت چایی هم ممنون.

بلند شد و بدون خداحافظی به طرف در رفت. کاملا معلوم بود فرار می کرد! از چی؟ از نگاه موشکافانه حسام؟ یا امیری که ساکت و ترسناک به مردمک چشم هاش زل زده بود؟ یا منی که بین دو حس گیر کرده بودم؟ نمی دونم!

هر چی بود علی رو فراری داد. به در بسته خیره شدم و نفهمیدم کی خودم رو روی مبلی که علی نشسته بود، رها کردم! چشم هام رو بستم. موهای لخت و چشم های قهوه ای رنگش پشت پلکم نقش بست و من خیره به این همه جذابیت از خودم پرسیدم: واقعا عشق این شکلیه؟

حسام: ازش فاصله بگیر نیهان!

چشم هام باز شد و حسام ادامه داد: رابطه ی تو با این پسره چیه؟

می ترسم از هیبت حسی که پشت این قلب خسته ام پنهونه!

_ دوستمه مثل تو، مثل امیر.

حسام که انگار داشت یه بچه رو قانع می کرد گفت: مطمعنی؟

سرم رو تکون دادم که لبخند تلخی زد و گفت: تو داری ازش اجازه می گیری و من باور کنم چیزی نیست؟

لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: خودمم نمیدونم.

امیر نفس عمیقی کشید و گفت: یه جوریه!

متعجب پرسیدم: چه جوریه؟

حسام لبخندی زد و گفت: من یه خواهر از دست دادم…

کف دست هاش رو به هم مالید و کلافه جمله اش رو ادامه داد: نمی خوام یه خواهر دیگه ام رو از دست بدم.

متعجب لبخندی زدم و گفتم: فکر کنم دارین زیادی حساس می شین.

حسام دستی پشت گردنش کشید و به قیافه ی شبیه علامت سوالم خیره شد. امیر هم متفکر به میز شیشه ای رو به روش خیره بود. این سکوتشون عذابم می داد و ذهن نا به سامانم رو به هم ریخته تر می کرد.

_ می شه یه طوری حرف بزنید که منم بفهمم.

حسام نفسی کشید و متفکر گفت: تا تو حرفی نزنی که من نمی تونم به یه مشت چرندیات اعتماد کنم.

گیج گفتم: یعنی چی؟

روی زانوهاش خم شد و آرنج هردو تا دستش رو بهشون چسبوند. تکیه گاه صورتش لای موهای خوش حالش به حرکت دراومد و پرسید: رابطه ی تو با اون چیه؟

لبم رو به دندون کشیدم و نفسی تازه کردم: می خواستم حالم رو خوب کنید. خبرای مهم تری داشتم برات!

سری تکون دادم و گفتم: چیزای مهم تر از علی هم هست.

نمی خواستم چیزی بفهمند. درسته ازش خوشم می اومد ولی واقعا از حس خودم مطمعن نبودم که همه رو خبردار کنم.

امیر: ما نمی خوایم اذیت شی اگه هنوز با ما راحت نیستی اصراری نداریم از زندگیت برامون بگی اما…

حسام حرفش رو قطع کرد و گفت: باشه ما دخالت نمی کنیم. اومدیم اینجا حالت تو رو خوب کنیم. چطوره؟

لبخندی زده و گفتم: من رو به شک انداختین اگه چیزی هست بگید. فکر نکنم حسم اونقدر قوی باشه که نشه کنترلش کرد.

حسام دستی به صورتش کشید و گفت: پس حدسم درست بود.

_ چه حدسی؟

حسام: تو از این پسره خوشت میاد.

حرفی نزدم که حسام گفت: فکر نمی کردم انقدر خنگ باشی.

اخمام تو هم رفت و گفتم: خنگ خودتی.

هر دوشون خندیدند و من اخم کرده به شرایط الآنم فکر می کردم. خجالت می کشیدم از اینکه آدمی مثل حسام از احساسم باخبر شده!

حسام: تو با این آی کیو می خواستی ما رو بکشی؟

باز هم خندیدند و من عصبی لب زدم: چی رو باید بفهمم؟

خنده ی امیر ته کشید و گفت: اینکه اون پسر حاج نادر مرادیه.

سری تکون داده و گفتم: این رو می دونم.

حسام لبخندی زد و گفت: لابد اینم می دونی حاج نادر برادر قادر مرادیه که عموی این علی آقا می شه. همون شرکت شعبه ی ایران که داری به هر دری می زنی واردش بشی.

بهت زده به لب های حسام خیره بودم. پلکی روی هم گذاشت و بلند شد. جلوتر اومد و جلوم زانو زد.

حسام: نمی خوام فکر بدی بکنی ما هنوز مطمعن نیستیم اما نود درصدش احتمال داره درست باشه. پدر همین پسر فوت شده و عموش همه چیز رو به دست گرفت. کیه که تو بازار فرش ایران مرادی ها رو نشناسه. دارم می گم فاصله بگیر.

نفس کم داشتم و عصبی بودم. پلکم می پرید و به قیافه ی مغمومش خیره بودم. دستی روی بازوم گذاشت و تکونم داد: نیهان؟

چشم هام پر شدند و دیدم تار شد. دوباره تکونم داد و پر بغض لب زدم: گفت دوسم داره.

حسام لب گزید و گفت: خودت رو نباز به جای این کارا بیا با هم به تهش برسیم.

چشم هام بسته شد و رد اشکام صورتم رو می سوزوند.

_ الان نمی تونم تصمیم بگیرم.

حسام: لباس مناسبی بپوش بریم بیرون. اینجا موندن برات خوب نیست.

سری تکون داده و گفتم: می خوام تنها باشم.

امیر که تا حالا ساکت به ما زل زده بود؛ گفت: پاشو آبجی. اینجوری بمونی ما خیالمون راحت نیست.

حسام دستم رو کشید و بلندم کرد به طرف اتاق هولم داد و گفت: زود باش.

نفهمیدم چی پوشیدم و چه طوری بیرون اومدم. اشک نمی ریختم اما حسابی از دست خودم عصبی بودم. امیر در رو باز کرد و سوار شدم.

امیر رانندگی می کرد و حسام کنارش نشسته بود. پشت سر امیر منی بودم که با ذهنی قفل شده صورتم رو به شیشه ی خنک ماشین چسبونده بودم. هر سه تامون توی فکر بودیم و حسام هر از گاهی کلافه دستی بین موهاش می کشید. گوشی به دست عمیقا توی فکر بود و معلوم بود یه چیزی عذابش می ده.

نمی دونستم کجا می ریم. با اینکه باید احتیاط می کردم و از حسام و دوست هاش فاصله می گرفتم؛ اما به طرز عجیبی بهشون اعتماد پیدا کرده بودم. با صدای حسام که با تلفن حرف می زد به خودم اومدم: نزدیک رستورانم بیا بیرون کارت دارم.

حدس زدم باید طاها باشه. از جمع سه نفره ی مذکرشون به خودم لرزیدم و حرفی نزدم. امیر جلوی رستوران توقف کرد و چشمم به طاهایی افتاد که با قدم هایی بلند به طرف ماشین می اومد. در عقب رو باز کرد و با دیدن من با تعجب سلام کرد. جوابش رو دادم و باز هنگ کرده به بیرون خیره شدم. با هم دست دادند و احوالپرسی کردند.

امیر راه افتاد و حسام به پشت چرخید: آرام کجاست؟

طاها: جای من برای سرویس دهی موند. تولد گرفتند خیلی خر تو خره یکی باید باشه.

امیر خندید و گفت: الآن قاطی اونا می شه رستوران نازنینت رو می فرسته هوا!

باز خندید و لبخند پر حس طاها از چشمم دور نموند. حسام هم لبخند به لب به من خیره شده بود. کلافه از سنگینی نگاهش پوفی کشیدم.

طاها: ول کنید آرام رو. برای چی صدام کردید؟

نگاهی به من انداخت و گفت: و تروریستمون اینجا چیکار داره؟ خبری شده؟

چپ چپ نگاهش کردم و خنده ی امیر بلند شد: ای قسمت وامونده! می بینی به چه جاهایی آدم رو می کشونه؟ تروریست…

دوباه قهقهه اش هوا رفت و عصبی گوشش رو گرفتم: من اعصاب ندارم هی تو حرصم بده.

امیر داد زد: آی… آی جون مادرت ول کن غلط کردم.

گوشش رو ول کردم و باز چپ چپ به طاها نگاه کردم. پشیمون از حرفش گفت: ببخشید معذرت می خوام.

سری تکون داده و هیچی نگفتم. حسام که با خنده نگاهم می کرد؛ نفسی کشید و جدی گفت: طاها می خوام درباره ی پسر حاج نادر مرادی بدونم.

ملتمس به حسام چشم دوختم و اون نمی دونم متوجه شد یا نه! نمی خواستم حالا که دو نفر فهمیدند طاها هم بهشون اضافه بشه. کاش تو خونه سفارش می کردم. پلکی زدم و باز به حسام خیره شدم. نگاهم نکرد و عوضش طاها با نگاهی متعجب به من گفت: علی رو می گی؟

حسام سری تکون داد و طاها متفکر گفت: خب چیز زیادی نمی دونم اینکه تک پسره و قبل از مرگ حاجی خیلی ناخلف بود بعد از مرگ پدرش شروع به کار کرد و مغازه هاشون رو دوباره باز کردند و شرکت شکست خورده شون با کمک حاج قادر سر پا شد.

متعجب پرسیدم: شکست خورده؟

طاها نگاه مضطربی به من انداخت و پرسید: کار درستیه من دارم اینا رو بهتون می گم؟

بین اون همه تشویش و اضطراب خنده ام گرفت.

امیر هم خندید و گفت: خاک بر سر نفهمت کنند.

حسام جدی پرسید: خودت چی فکر می کنی؟

طاها آروم جواب داد: فکر می کنم یه جنگ حسابی تو راهه.

لب گزیدم و گفتم: شرکت شکست خورده یعنی چی؟

پوفی کشید و گفت: حاجی با دوتا از شرکت های ترکیه قرارداد بست و یه ماه بعد یکی از شرکت ها ورشکست شد.

امیر: خب بعدش؟

طاها پوفی کشید و گفت: حسام می شه تنها صحبت کنیم؟

حسام: بگو بلاخره که باید بفهمه.

متعجب به لبهای حسام خیره شدم. چی رو باید می فهمیدم؟ بی رحمانه داشتند تازیانه های واقعیت رو به تن نحیف احساسم می کوبیدند. تحمل نداشتم و بی طاقت داد زدم: چی رو باید بدونم؟

حسام خیره بهم آروم گفت: آروم باش می فهمی! گفتم تا آخرش پشتتم پس آروم باش.

سری تکون داده و گفتم: آرومم…

طاها نگاهی به حسام انداخت و اون هم با بستن پلکی مطمعنش کرد.

طاها: این حرفایی که می زنم نمی دونم حقیقته یا نه! فقط تا جایی که شواهد می گه رو باور کن.

عصبی غریدم: دِ جون بکن لعنتی!

نفسی گرفت و گفت: حاج نادر تو شرکت کورای ییلماز و ادنان بی تان اوغلو سرمایه گذاری کرد. شرکت کورای ورشکست شد و همه چیزش رو باخت. خودش دووم نیاورد، زنش تو تیمارستان خودکشی کرد که مرگش مشکوک بود. دختر هشت ماهه شون هم تو اتاقش…

آب دهنم خشک شده بود به سختی لب زدم: تو اتاقش چی؟

طاها دستی روی پیشونی پر عرقش کشید و گفت: تو اتاقش سلاخی شده بود. حاجی تو راه که شنیده بود؛ سکته کرد. ماشین ته دره رفت و آتیش گرفت. البته می گفتن نظریه ی پزشکی قانونی درست نیست. بعدش مشخص شد ماشین دست کاری شده بود. تمام این اتفاقات به دستور یه نفر رقم خورد.

سرم از درد وحشتناکی سنگین شده بود. چشم هام گلوله ی آتیش بودند و بغض سنگینی که نفسم رو می برید. قلبم به شدت می کوبید و نمی دونستم چی باید بگم. فقط یه کلمه از دهنم خارج شد: کی؟

طاها نفسی کشید و به حسام نگاه کرد. چشم بستم و باز هم به سختی گفتم: بگو کی بود؟

طاها: پدرت…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ayliin
ayliin
4 سال قبل

اوه اوه… قضیه جنایی شد!…

زینب
زینب
4 سال قبل

وای من خیلی این رمانو دوست دارم ممنون نویسنده ی عزیز

zarw
zarw
4 سال قبل

سلام پارت بعدی کی میاد؟؟؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x