رمان هلما و استاد ب تمام معنا پارت 38

4
(24)

 

نفسمو حبس کردم و آروم سرجام وایسادم . پنج دقیقه بعد مومنی در زد . آریا هم بهش گفت بیاد داخل .
وقتی اومد تو روبروی آریا وایساد و گفت : با من کاری داشتین ؟
آریا به صندلی اشاره کرد و گفت : بیا بشین.
وقتی نشست آریا اول یه نفس عمیق کشید . بعد گفت : تو از حقوقی که من بهت میدم راضی هستی ؟

یکم من من کرد و گفت : بله مهندس ، چرا راضی نباشم ؟
_پس هیچ مشکلی نداری دیگه
نه مهندس چه مشکلی ؟
_یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو.
_بفرمایید در خدمتم.
_هک کردن حساب شرکت کارتو بوده. درسته؟
مومنی یکم ترسیده بود دست و پاشو گم کرده بود بعد از ۲ ثانیه گفت :چی دارید میگید مهندس ؟من اصلا نمیفهمم.
_خوب هم میفهمی چی میگم دارم راجع به هک کردن حساب این شرکت حرف میزنم .
حسابدار شرکت که تو کارش هم وارده و حرفه ایه امروز بهم گفت حسابا رو نگاه کرده و متوجه شده که حساب شرکت هک شده . اونم توسط یه آشنا.
_هرکی گفته دروغ گفته . من اینکارو نکرم . حتما باهام دشمنی داشتن که این حرفو زدن.
آریا محکم مشت کوبید رو میز و گفت : انقدر به من دروغ نگو . من خوب میشناسمت . واسه چی این کارو کردی ؟ کم بهت حقوق میدم یا خرج زندگیتو نمیده ؟
مومنی با تته پته گفت : نه به خدا مهندس ، این حرفا چیه ؟ من چند ساله این جا کار میکنم . شما که منو میشناسی . اهل این ….
صداش با داد آریا قطع شد : ببند دهنتو انقد شر و ور نگو نمک نشناس . تقصیر منه خره که بهت اعتماد کردم و گول اون پگاهو خوردم . روزی که اومد پیشمو بهم گفت که تو یکی از فامیلاشونی و تازه بیکار شدی و دنبال کار میکردی ، منم دلم سوخت استخدامت کردم. همون موقعی که تو اتاقم بودی و منم رفته بودم بیرون با پگاه راجب تو صحبت کنم ، باید حدس میزدم کار خود نامردت باشه . تازه میفهمم چرا وقتی برگشتم لپتاپم باز مونده بود .
بعد هم دستشو فرو کرد لای موهاش.
همون لحظه چشمش خورد به من .منم بهش اشاره کردم آروم باشه . اونم آروم گفت باشه و سرشو تکون داد .
رو کرد سمت مومنی و گفت : یعنی تو الان داری میگی هیچ کاری نکردی و همه حرفای حسابدار اشتباه بوده ؟
_دقیقا.
_بسیار خوب . خانم تهرانی میشه تشربف بیارین ؟ ظاهراً آقای مومنی همه چیو منکر شدن و ادعا میکنن شما دروغ میگین .
از پشت کمد اومدم بیرون و وایسادم روبه روی آریا.
مومنی تا منو دید چشاش چهار تا شد . در جا خشکش زده بود . باورش نمیشد منو میبینه .
منم فقط لبخند میزدم .
آریا رو کرد سمت من و گفت : همه چیو خودتون شنیدین . لازم نیست دوباره من بگم . نظرتون چیه ؟
نشستم رو صندلی و گفتم : معلومه که دارن دروغ میگن . ایشون ترسیدن ، به خاطر همین هم همه چیو دارم پنهون میکنن .
رو کردم سمت مومنی و گفتم : آقای مومنی من امروز حسابا رو بررسی کردم متوجه شدم که حساب شرکت به طور خیلی دقیق هک شده . اول فک کردم اشتباه کردم ولی بعد از یک ساعت کلنجار رفتن متوجه شدم که کاملا درست حدس زدم . حساب شرکتو یه آدم آشنا که به لپ تاپ مهندس دسترسی داشتن هک کردن و این کارو با نصب برنامه انجام دادن . الان هم با حرفایی که از ایشون شنیدم مطمعن شدم کار خودتونه .
تازه من از حسابا یه پرینت هم گرفتم که به یلدا میگم بیاره .
آریا رو کرد سمت من و گفت : خوب حالا چی میگی ؟
_به خدا کار من نیست . باور کنید .
آریا : قسم خدا رو انقد نخور مرتیکه بی شرف .
بعد از یکم مکث آریا با حرص گفت : ببین تو اگه بگی از طرف کی اجیر شدی و کی بهت گفته این کارو کنی قول میدم کاری باهات نداشته باشم .
مومنی ساکت بود و حرفی نمیزد .
آریا رو بهش گفت : پس حرف نمی‌زنی .
بلافاصله تلفنو برداشت و زنگ زد به یلدا : خانم محمدی بی زحمت برگه تسویه حساب آقای مومنی رو آماده کنید بیارید اتاق من . ایشون از الان به بعد اخراجن .
بعد هم قطع کرد .
مومنی خواست یه چیز بگه که آریا حرفشو قطع کرد : اون موقع باید حرف بزنی که نزدی.
همون لحظه یلدا اومد تو و برگه رو آورد . آریا هم امضا کرد برگه رو و پرت کرد جلو مومنی .
_گمشو از شرکت من بیرون . به پگاه هم بگو این تازه اولیش بود و منتظر بعدیاش باشه .
مومنی هم برگه رو برداشت و زد بیرون .

همین که رفت بیرون آریا هم دستش رو گذاشت رو میز و با حرص به میز خیره شد .
سرمو پایین انداخته بودم و ساکت بودم نمیتونستم چیزی بگم. میترسیدم یه چیزی بگم حالش بدتر بشه.
یکم بعد آروم سرمو آوردم بالا و گفتم : خودتو ناراحت نکن . اتفاقیه که شده . حالا خوبه زودتر فهمیدیم اخراجش کردیم .
همون طور که به میز زل زده بود گفت : من بیشتر نگران حقوق این کارمندام . ده روز دیگه آخر ماهه . باید حقوقشونو بدم . ولی الان یه قرون هم تو حساب شرکت نیس.
یاد یه چیزی افتادم . سرمو آوردم بالا و زود گفتم : من یه چیز یادم اومد ‌.
زود نگام کرد .
رو بهش گفتم : اون موقعی که پول عمل بابامو دادی یادته ؟
_خوب آره .
_اون موقعی که پول عملو ریختی ، بیست میلیون هم اضافه ریختی . منم میخواستم بهت پس بدم ولی یادم می‌رفت . هنوزم تو حسابمه ، بهش دست نزدم . همونو میزنم به حسابت ، تو هم باهاش پول کارمندا رو بده . یه سه چهار میلیون کمه که اونو حالا یه جوری جور می‌کنی . حداقل سه چهار میلیون تو حساب مونده.
با چشمایی برق زده گفت : راست میگی ؟
سر تکون دادم .
با لبخند گفت : واقعا نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم . تو جون این شرکتو نجات دادی . اگه تو نبودی معلوم نبود این مرتیکه تا کی قرار بود دزدی کنه .
_خواهش میکنم . به هرحال منم خودمو باید یه جوری نشون میدادم دیگه .
یه لبخند شیطونی زد و گفت : راستی از حرفایی که به مومنی زدی کیف کردم . فک نمی‌کردم یه جوری حرف بزنی لال بشه .
_ما رو دست کم گرفتی ؟ هنوزم همون هلمام . عوض نشدم .
_بله میدونم . لجباز و یه دنده . البته یکم هم زبون دراز .
یه اخم ساختگی کردم و گفتم : دیگه پررو نشو .
خواستم از اتاق برم بیرون که گفت : هلما.
برگشتم سمتش .
تو چشام زل زد و گفت : همیشه همینقدر خوب بمون .
جوابشو با لبخند دادم و از اتاق اومدم بیرون.

***
خوابیده بودم رو تخت و داشتم جزوه هارو وارد دفتر میکردم . همون لحظه چشمم خورد به یه عکس .
این عکس لای دفتر چیکار میکرد ؟ عکس منو متین بود . تو یه وضعیت بد اونم رو تخت . نفسم بالا نمیومد . به معنای واقعی وا رفتم . این عکس فتوشاپ بود ولی انقد ماهرانه بود که خودمم داشتم شک میکردم .پشتشو نگاه کردم دیدم نوشته : ای وای معذرت میخوام . این عکس قرار بود لای دفتر آقای راد باشه . ولی اشتباهی اومد تو دفتر تو .
دفعه بعد تو دفتر استاد راد میذارم . حواستو جمع کن . شاید خیلی طول نکشه . تو همین دو سه روز منتظر باش.

با بهت عکسو انداختم زمین و فقط به زمین خیره بودم . نفسم بند اومده بود . باید چیکار میکردم ؟
اگه به متین زنگ میزدم فک میکرد می‌خوام التماسش کنم .
عقلم به هیچ جا قد نمیداد . ولی نباید دست رو دست میزاشتم تا این بی ناموس هر غلطی خواست بکنه و با زندگیم بازی کنه .
آریا …..باید به آریا زنگ میزدم . آره از اول باید باهاش حرف میزدم و کمک میخواستم .
ولی آریا اگه باور نکنه چی ؟ اگه فکر کنه من هرزه ام و اون عکسا واقعیه چی ؟
باید آریا رو کلا بیخیال میشدم .

تا شب نتونستم چشم رو هم بزارم . صحنه اون عکس مدام داشت از جلو چشمم رد میشد ‌. من حتی از فکر کردن به همچین صحنه ای چندشم میشه چه برسه به اینکه بخوام اونکارو انجام بدم .
از ترس حتی خواب به چشمام نمیومد . باید یه کاری میکردم تا بیشتر از این بدبخت نشدم . با هزار ترس چشمامو بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم .

***
برعکس روزای قبل ساعت هشت از دانشگاه زدم بیرون . کلاسم ساعت هشت و نیم شروع میشد ولی حوصلشو نداشتم که زودتر برم . میدونستم دیر میرسم ولی حداقل امروز استادم آریا بود . میدونستم دیگه مثل قبل بهم گیر نمیده .
وارد دانشگاه شدم و رفتم جلو در کلاس . آروم دستمو بردم سمت در و در زدم ، بعد هم رفتم تو .
قیافه ام خود به خود گرفته بود ، نه برای اینکه واسه آریا نقش بازی کنم و مظلوم نمایی کنم . واسه اتفاق دیروز و کارای متین ناراحت بودم .
آریا تا منو دید فهمید که اخمام تو همه و ناراحتم .
رو بهم گفت : میتونین بشینین خانم تهرانی ولی از این به بعد زودتر تشریف بیارین .
_بله چشم .
اینو گفتم و رفتم نشستم سرجام .
به پونه فقط چشمی سلام کردم و بعد حواسمو دادم به درس .
هرکاری میکردم حواسم جمع نمیشد . کارای متین بدجوری رو مخم بود . آرامشو ازم گرفته بود. یه دقیقه نمیتونستم راحت بشینم ‌. آریا چند باری که برگشت و چشمش خورد به من فهمیده بود ناراحتم ولی چیزی نمیتونست بگه . فقط نفس عمیق میکشید و بقیه درسو میداد .
وقتی کلاس تموم شد خواستم زودتر از بچه ها برم که اس ام اس اومد واسم . از آریا بود . بازش کردم : بمون کلاس کارت دارم .
از کلاس رفتم بیرون و وقتی دیدم همه رفتن ، یواشکی رفتم تو .
نشسته بود رو صندلیش و سرش پایین بود .
تا منو دید از جاش بلند شد و اومد سمتم . روبروم وایساد و گفت : امروز چت بود تو کلاس ؟ چند بار نگات کردم دیدم ناراحتی . واسه چی دیر اومدی کلاس ؟ هلما چیشده ؟
الکی سر تکون دادم و گفتم : چیزی نشده . من باید برم فعلا .
تا خواستم برم دستمو گرفت و محکم برم گردوند .
_وقتی ازت میپرسم چی شده درست جوابمو بده . واسه رفتن وقت هست . گفتم امروز چت بود ؟
_هی…هیچی .
_دروغ تحویل من نده . چشات نمیتونه هیچیو از من قایم کنه ‌‌. یه چیزی هست ولی تو نمیخوای بگی .
_آریا باور کن ….
_باور نمیکنم . این لحن حرف زدنت ، این فرار کردنت ، اون قیافه ناراحتت نمیزارن که باور کنم . پس خودت بهم بگو.
چاره ای نبود ‌. نمیشد ازش قایم کنم .
با ترس زل زدم بهش و گفتم : باشه پس اینجا نه . یکی ببینه شک میکنه .
بریم بیرون .
_خیلی خوب تو برو پایین . منم پنج دقیقه دیگه میام کسی شک نکنه.
زود از کلاس اومدم بیرون و از دانشگاه خارج شدم .
رفتم کنار ماشین آریا و منتظر وایسادم . خداروشکر هیچکدوم از بچه های دانشگاه نبودن .
ده دقیقه بعد آریا اومد . دزدگیر ماشینو زد و سوار شد . منم سوار شدم و نشستم کنارش .
سرم پایین بود و جرعت نداشتم سرمو بیارم بالا .
یهو آریا محکم کوبید رو داشبورد ماشین و گفت : د حرف بزن دیگه . لالمونی گرفتی چرا ؟
با تته پته گفتم : م…متین .
احساس کردم بدجور عصبانی شد . با حرص داد زد: متین چی ؟
تا خواستم لب باز کنم اشکام عین ابر بهار اومد پایین و نذاشتن حرف بزنم .
آریا تا دید گریه میکنم با حرص دست کشید لای موهاش و گفت : اینجوری گریه نکن اعصابم خورد میشه . بعد از هم از داشبورد دستمال کاغذی برداشت و داد دستم .
ازش گرفتم و اشکامو پاک کردم .
وقتی پاک کردم ، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : متین تهدیدم کرده . نه الان ، خیلی وقته .
_به چه حقی ؟ مگه اون کیه که تهدیدت کنه ؟ اصلا واسه چی ؟ مگه باهات دشمنی داره ؟
مجبور شدم به آریا دروغ بگم . تنها چاره ام همین بود .
_آره ، چند ساله دشمنی داره باهام . چون ازم خواستگاری کرده بود ولی من بهش جواب رد دادم . اونم گفت اگه جواب مثبت ندی بهم منم زندگیتو خراب میکنم .
اول باور نکردم . فک کردم الکیه و داره این کارا رو می‌کنه تا من بترسم.
ولی اون دیوونه تر از این حرفا بود . راه به راه جلومو می‌گرفت و می‌گفت به نفعمه که باهاش کنار بیام ولی قبول نمی‌کردم .
تا این که یه روز یه عکس برام فرستاد . یه عکس تو پارتی که لباسام ناجور بود و بغل چند تا مرد لش کرده بودم و میخندیدم .
میدونستم فتوشاپه ولی انقد کارش خوب بود و دقیق که خودمم باورم نمیشد . همینجوری به عکس فرستادنش ادامه داد تا چند روز پیش .
_چند روز پیش چیشد مگه ؟
_بهم گفت قراره تا چند روز دیگه عکسو بفرسته برای تو . خواسته منو از چشم تو بندازه و ذهنیت تو رو نسبت به من خراب کنه . تا هم از دانشگاه اخراج شم هم از شرکت .
با داد گفت : گوه خورده مرتیکه بیشرف . مگه اینجا شهر هرته ؟ ننشو میشونم به عذاش . پای تو که بیاد وسط من دیگه هیچی حالیم نمیشه .
تو اون همه ناراحتی این حرف آریا قوت قلب شد واسم . میدونستم کار خودشه و فقط خودش می‌تونه از پس متین ب

وقتی رسیدیم شرکت واسه اینکه حفظ ظاهر کنیم و کسی متوجه نشه ما با هم اومدیم اول من اومدم و یه ربع بعد آریا اومد . .
وقتی اومد تو و رفت اتاقش بهم اس ام اس داد : الان نمیتونم بیام . شک میکنن .
بعد از ساعت کاری بمون .
براش یه اوکی نوشتم و فرستادم .
وقتی ساعت کاری تموم شد و همه رفتن، آریا بلافاصله اومد تو اتاقم.
با ترس از جام بلند شدمو خیره نگاش کردم. با عصبانیت دستی تو موهاش کشید و اومد تو.
رو بهم گفت : این عکس های لعنتی کجان ؟
با ترس گفتم :اینجا توی کشو. بعد آروم کشو رو باز کردم و همون یه دونه عکسی که از متین جا مونده بود و بهش نشون دادم وقتی عکس رو دید با عصبانیت پرت کرد روی زمین.
_تا اینو نکشم آروم نمیشم.
رو بهش گفتم: آروم باش با عصبانیت چیزی درست نمیشه . فعلا اونه که داره میتازونه و من هیچ کاری نمیتونم بکنم. معلوم نیست دفعه بعد این عکسا رو به کی می خواد نشون بده. شاید اگه ببینه تو باور نمیکنی این عکسو مستقیم بفرسته برای مامان و بابا.م اون موقعس که من بدبخت میشم.
_مگه اینکه از رو جنازه من رد شه بخواد همچین کاری با تو بکنه. یه کاری میکنم که به دست و پام بیفته التماس کنه که زندش بزارم.
_ولی …ولی آدرس خونه ما رو داره. ممکنه هر لحظه این عکسا رو بفرسته برای خانوادم .تازه فقط این یه عکس نیست .معلوم نیست چه عکسای دیگه ای از من داره. من واقعا دیگه نمیدونم چیکار کنم .هیچ کاری از دست کسی بر نمیاد
_نهایتش اینه که به حراست میگیم دیوونس . بعد هم از دانشگاه پرتش می کنن بیرون بعدشم شکایت می‌کنیم . من یه دوست دارم که تو کار فتوشاپه اون عکس رو نشون بده به دادگاه و شهادت بده و بگه که فتوشاپه ، همه چی حل میشه .
اسم فتوشاپ اومد ترسیدم . اون عکس واقعی بود. فتوشاپ نبود. نمی‌تونستم به آریا راستشو بگم .چون فکر دیگه ای راجب من میکرد ، اینکه دارم گولش می زنم .
با تته پته گفتم نه لازم نیست خودم یه کاریش می کنم .
_ معلوم هست چی داری میگی ؟یعنی چی یه کاریش می کنم ؟همین جوری دست رو دست گذاشتی که مرتیکه هر روز داره اذیتت می کنه و تهدیدت می‌کنه .
همینجوری لفتش بدی فردا این عکس رو نشون میده به خانواده و بدبخت می‌کنه . لازم نکرده .
با صدایی بلند گفتم : گفتم خودم درستش میکنم ‌. میدونم چیکار کنم ، یکی از فامیلامون وکیله ، بهش همه چیو میگم . اگه لازم شد و دیدم داره باز اذیت می‌کنه اونوقت از تو کمک میگیرم .
از لحن حرف زدنم تعجب کرده بود . یکم ساکت شد بعد آروم گفت : باشه هر جور راحتی .
هروقت کمک خواستی من هستم .
_ممنون . تو این اوضاع حداقل همین که تو درکم می‌کنی کافیه .
لبخندی رو لبش نشست ‌. اومد دو قدمیم وایساد . زل زد تو چشام ، تا خواست حرفی بزنه گوشیش زنگ زد .
اه لعنت به خروس بی محل .
ازم فاصله گرفت و گوشیو جواب داد :
_جانم بابا ؟ باشع دارم میام . یه ربع دیگه خونه ام . فعلا
گوشیو که قطع کرد رو به من کرد و گفت : من باید برم ،دیرم شده . بیا بریم میرسونمت
🍁🍁
🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان ارباب_سالار

خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
4 سال قبل

سلام نمیزارین پارت جدید؟

Sarina
4 سال قبل

پس پارت نمیزارین

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x