سه ماه بعد
با آریا دو نفری وارد سالن دانشگاه شدیم .
من دورتر از اون راه میرفتم چون خوشم نمیومد کسی ما رو با هم ببینه . حوصله دردسر جدید نداشتم .
گرچه به خاطر سه ماه دانشگاه نرفتنم شهره عام و خاص شده بودم .
آریا در اتاق حراست دانشگاه رو زد .
محسنی گفت : بفرمایید
اول آریا بعد من وارد شدیم .
محسنی تا ما رو دید گفت : اگه دوباره بحث شکایت و شکایت کشیه که من یکی حوصله جنگ اعصاب ندارم .
آریا خنده ریزی کرد و گفت : نه بابا شکایت چیه . این دفعه فرق داره .
محسنی چشاشو تنگ کرد و با عینکش دقیق تر منو نگاه کرد و گفت : قضیه چیه ؟
آریا از تو کیفش کارت عروسی رو درآورد و داد دستش .
مسئوله با تعجب کارتو ازش گرفت و نگاه کرد .
آریا آروم گفت : منو خانم تهرانی داریم ازدواج میکنیم . خوشحال میشیم شما هم تشریف بیارید .
محسنی داخل کارتو نگاه کرد . بعد عینکشو درآورد و یه نگاه موشکافانه بهم انداخت .
خودم از خجالت سرمو انداختم پایین چون نمیتونستم واکنششو ببینم .
محسنی چند لحظه بعد گفت : واقعا عجیبه .
شما که تا چند ماه پیش با هم لج داشتین و نمیخواستین سر به تن هم باشه . چیشد حالا یهویی عاشق و معشوق شدین ؟
آریا بازم خندید و گفت : اینو از خانم تهرانی بپرسید که دل بنده رو بردن .
_ به به پس این لج و لجبازی خیلی هم بد نبوده . دل استاد مغرور ما رو اسیر کرده .
خدا خیرتون بده خانم تهرانی ، حداقل یکی پیدا شد به این آریای گند دماغ بفهمونه که جز نوک دماغشو نبینه
سرمو بالا آوردم و گفتم: نه اینطوری هم نگید . آریا …یعنی آقای راد مغرور نیستن . فقط یکم جدی ان همین .
_مگر اینکه شما ازشون تعریف کنید . معلومه که این استاد راد دل شما رو هم برده چون این اولین باریه که میشنوم یکی ازش تعریف میکنه .
آریا بالاخره به حرف اومد : یهو بگو دیو دوسر خودتو راحت کن دیگه . یه ذره آبرو برام نذاشتی . ببین میتونی دختر مردمو فراری بدی؟
محسنی بلند خندید و گفت : ولی جدا از شوخی خیلی بهتون تبریک میگم . درسته این دانشگاه از دست شما یه روز خوش نداشته ولی میدونم که زوج خوبی میشید .
حداقل دیگه جنگ و دعوا نداریم تو دانشگاه .
قول نمیدم تو عروسیتون شرکت کنم چون کارای دانشگاه معلوم نیست یعنی رو هواست .
ولی سعیمو میکنم . به هر حال یه آریا بیشتر تو دانشگاه نداریم که .
آروم گفتم : ممنون ، خوشحال میشیم تشریف بیارید .
بعد از اینکه آریا هم ازش تشکر کرد با هم از اتاقش زدیم بیرون .
از دانشگاه که کلا خارج شدیم سوار ماشین شدیم .
تا نشستیم گفت : کارت همه رو دادیم ؟
_آره آخریش این محسنی بود که اونم دادیم ، تموم شد .
_خب حالا باید کجا بریم ؟
_هیچی دیگه باغ و آتلیه مونده که بریم باهاشون هماهنگ کنیم .
هفته پیش رفتم باهاشون صحبت کردم ولی گفتم زمان دقیقشو بعدا بهشون میگم .
_باشه بریم اونجا . فقط زود برگردیم چون با پونه قرار دارم .
_اوکی .
باغ یه جایی تو فیروز کوه بود . خیلی جای قشنگی بود . کنار باغ یه دشت هم بود .
از دشت بیشتر از باغ خوشم اومد . رو به آریا گفتم : چی میشد بیایم تو این دشت به جای باغ ؟
یه فیلم فرمالیته هم درست میکنیم دیگه محشر میشه .
به جای اینکه روز عروسی بیایم اینجا بعد از آتلیه کلی هم خسته و کوفته .
یه هفته قبل میایم اینجا ، فیلم هم میگیریم و بعد با فیلم میکسش میکنیم .
از پشت بغلم کرد و گفت : اوهوم عالیه .
یادته اون موقع که تو شرکت بودی هر کاری میکردی تا خودتو بهم نزدیک کنی ؟
چش غره ای رفتم و گفتم : گمشو بیشور .
من کی خواستم خودمو بهت نزدیک کنم ؟ اون موقعا ازت بیزار بودم . نمیخواستم سر به تنت باشه .
تو گلو خندید و گفت : پس کی بود اون عکسای پگاه رو با اون پسره فرستاد برام ؟
با تعجب زل زدم بهش . اون از کجا میدونست کار منه؟
_اونجوری نگام نکن . وقتی که محمدی گفت پستچی اسم فرستنده رو نگفته یکم شک کردم .
بعدا از زیر زبون محمدی کشیدم بیرون . ازش خواستم بهم بگه وگرنه اخراجش میکنم.
اونم گفت . ولی لطفاً به روش نیار چون به خاطر تو اینکارو کرد . خیلی ناراحت شد از اینکه لوت داده .
ولی من گفتم ک تو هیچوقت نمیفهمی و چیزی بهت نمیگم .
محکم زدم به بازوش و گفتم: خیلی گاوی . اون بدبختو چرا میخواستی اخراج کنی ؟
_اون موقع پای زندگیم وسط بود . میخواستم بفهمم اون عکسا از طرف کیه .
وگرنه من با اون بیچاره کاری نداشتم . اینو گفتم تا بترسونمش .
_به هر حال اون دختر ترسید . حرفتو باور کرد
گناه داشت .
_گناه من بیچاره داشتم که اون موقع این همه بلا سرم آوردی ، گناه من داشتم که اونجوری اومدی شرکت دلمو با خودت بردی .
بعد هم با لبخند مکش مرگ من نگاه کرد .
یه قدم اومد جلو . تا خواست بغلم کنه صاحب باغ اومد .
زود رفت عقب . منم سعی کردم خندمو کنترل کنم
صاحب باغ رو به آریا گفت : خب مورد پسند بود ؟
_بله ولی خانمم از این دشت بیشتر خوشش اومده تا باغ .
اگه عیبی نداره ما تو همین دشت فیلمبرداری کنیم .
صاحب باغ خیلی تعجب کرده بود .
_جدی میگید ؟ شوخی که نمیکنید ؟
_نه چه شوخی ؟
_آخه اولین باره همچین حرفی رو میشنوم .
هیچکس طبیعتاً باغ رو ول نمیکنه و همچین دشتی رو انتخاب کنه .
البته به سلیقتون احترام میذارم ولی من اگه بودم همچین کاری نمیکردم .
خیلی بهم برخورد . معلوم بود نمیخواد مشتری رو از دست بده .
آریا هم معلوم بود بهش برخورده .
سرشو بالا گرفت و گفت : من به خوب بودن یا بد بودن اینجا کاری ندارم . مهم اینه خانومم کجا راحت تره . این برام مهمه .
اگه میدونستیم انقد ناراحت میشید از اول وقتتونو نمیگرفتیم .
در ضمن بهتره واسه جذب مشتری از روش های دیگه ای استفاده کنید نه اینکه بخواید نظرتونو تحمیل کنید .
با اجازه .
بعد هم دست منو گرفت و با هم دیگه از اونجا دور شدیم .
از حرفای آریا ذوق زده شدم .
زود برگشتم سمتش و با خنده گفتم : آریا خیلی خوبی به خدا . دهن اون مرتیکه رو بستی البته مودبانه .
_مرتیکه داشت توهین میکرد بهت ، دیگه نتونستم تحمل کنم . به اون ربطی نداشت .
حتی اگه شده برای پول نباید این کارو میکرد .
هفته بعد با گروه فیلمبرداری میایم اینجا تموم میکنیم همه چیو .
***
یه هفته گذشت . امروز باید میرفتیم دشت کنار باغ برای فیلمبرداری .
همه وسایلا و لباسامو آماده کردم و از خونه زدم بیرون .
با گروه فیلمبرداری و آرایشگر هماهنگ بودیم .
درو باز کردم و از خونه اومدم بیرون .
داشتم تو پیاده رو میرفتم و عجله داشتم که همون لحظه یکی یه دستمال از پشت گذاشت جلو دهنم . شوکه شده بودم . هرچقدر تقلا کردم نتونستم دستمالو جدا کنم .
طرف زورش خیلی قوی بود . یکم بعد بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم .
به سختی چشمامو باز کردم . تا چند دقیقه همه چیز برام تار بود . فک کنم مدت زیادی بود که چشمام بسته بود .
یکم بعد همه چیز واضح شد .
من تو یه انباری خیلی بزرگ بودم ، انباری که چه عرض کنم بیشتر شبیه یه سوله بود .
خودمم رو صندلی نشونده بودن و دستمو از پشت بسته بودن .من اینجا چیکار میکردم ؟
کی منو دزدیده بود ؟
بدنم خیلی درد میکرد . هر چقدر تقلا میکردم دستم باز نمیشد .
لعنتیا خیلی سفت بسته بودن .
نکنه باز کار متین باشه ؟ نکنه بخاطر دفعه پیش خواسته انتقام بگیره .
بلند داد زدم : بیاید دستمو باز کنید . نامردا ، آشغالا بیاید دستمو باز کنید .
چرا منو آوردید اینجا ؟ باهام چیکار دارید عوضیا ؟ یکی بیاد دست منو باز کنه .
همون لحظه سایه یکی از دور معلوم شد . یه دختر بود . نتونستم اول تشخیص بدم .
همین که اومد جلو قیافشو دیدم .
پگاه عوضی بود .
با دیدنش یکم تعجب کردم ولی نه خیلی .
با موهای باز و مانتو جلو باز رو بروم وایساده بود .
دست به سینه شد و گفت : به به ، عروس خانوم بالاخره بیدار شدن .
چیه وحشی شدی رم کردی ؟ داد بزن ، اصلا فریاد بزن . کسی نمیاد برای کمک .
_برای چی منو آوردی اینجا آشغال ؟ چی از جونم میخوای ؟
_حالا حالا ها مونده که بدونی چی ازت میخوام . نترس به زودی میفهمی .
_اخه توی پست فطرت که میدونی دستت به آریا نمیرسه ، این جلز و ولز زدنات برای چیه ؟
اون همه آریا بهت توپید ، از زندگیش پرتت کرد بیرون ، گفت نمیخوادت ، بس نبود ؟
دستشو آورد بالا و گفت : دیگه داری تند میری .بی ادبی نداشتیم خانوم کوچولو .
_با چند نفر همدستی؟ کیا بهت گفتن منو بیاری اینجا ؟ چی بهت رسیده آشغال ؟
همون لحظه بلند داد زد : بیا ببین این زنیکه چی میگه ، خیلی داره دم گوش من ور ور میکنه . من یکی دیگه حوصلشو ندارم .
به جایی که داشت نگاه میکرد چشم دوختم . سایه یه پسر معلوم شد . وقتی نزدیک شد خود کثافتشو دیدم .
متین نامرد بود . حدس میزدم خودش باشه .
ولی فکر نمیکردم با پگاه همدست باشه .
این دوتا همدیگه رو از کجا میشناختن؟
البته برای متین که همه جا آشنا داشت پیدا کردن پگاه خیلی سخت نبود.
تا دیدمش با حرص گفتم : به به جمعتون هم که جمعه . حدس میزدم کار توی اشغال باشه .
متین زود گفت : به قول پگاه حد خودتو بدون . اینجا نیاوردیمت که بلبل زبونی کنی . خودت خوب میدونی که میتونیم باهات چیکار کنیم .
_نکنه انتظار داری تشکر هم کنم بابت اینکه آوردی منو اینجا ؟ برای چی منو آوردین اینجا آشغالا ؟ چی از جونم میخواین؟ چرا ولم نمیکنید؟
رو به پگاه گفتم : تو چی ؟ به چه قیمتی خودتو فروختی ؟ به قیمت هرزگی و یکی دو شب ولو شدن تو بغلش ؟ یا قراره پول گنده ای گیرتون بیاد که چشمتونو گرفته و کور و کرتون کرده ؟
این دفعه چه خوابی دیدین برا زندگی من ؟
پگاه رو به متین گفت : این مثل اینکه دست بردار نیست . نمیخواد لالمونی بگیره .
به رییس بگو بیاد شاید اون بتونه لالش کنه .
متین هم زود گفت : اوکی . من میرم صداش کنم .
اسم رییس که اومد جا خوردم . رییس؟
یعنی اینا از یکی دارن دستور میگیرن؟
کیه که به اینا دستور داده منو بیارن اینجا ؟
از تعجب داشت شاخکام میزد بیرون .
همون لحظه متین اومد پایین و رو به پگاه گفت : گفتم بهش . الان میاد .
_رییستون کیه آشغالا ؟ از کی دارین دستور میگیرین؟ کی بهتون گفته منو بیارید اینجا ؟
متین پوزخندی زد و هیچی نگفت .
یکم بعد صدای قدم مردونه ای اومد که از پله ها داشت میومد پایین .
بهش خیره شدم ولی چیزی ندیدم .
صورتش تو سایه بود معلوم نبود .
خیلی دلم میخواست ببینم کیه که به اینا دستور داده منو بیارن اینجا .
دهنمو باز کردم تا هرچی لایق خودش و خانواده اشه رو بگم که با دیدن کسی که
روبروم وایساده بود دهنم باز موند و خشکم زد.
سر جام میخکوب شدم . کسی رو که میدیدم باور نمیکردم .
آریا ؟ اون اینجا چیکار میکرد ؟
چیزی رو که میدیدم اصلا نمیتونستم باور کنم .
آریا بود . حتی شبیهش هم نبود . خود خودش بود .
اینو از عصبانیتش فهمیدم . چون همیشه موقع عصبانیت رگ دستاش و گردنش باد میکرد .
بین ابروهاش هم چروک میشد .
زبونم بند اومده بود . نمیتونستم حرفی بزنم .
لال شده بودم و فقط مات تصویر روبه روم بودم .
آریا بالاخره به حرف اومد: چیه ؟ فکرشو نمیکردی منو اینجا ببینی نه ؟
صداشو که شنیدم هرچی شک داشتم به یقین تبدیل شد . خود خودش بود .
به زور و با چشمای اشکی لب باز کردم : آ… آریا
اومد جلو و دو قدمیم وایساد . سیلی محکمی بهم زد و گفت : تا آخر عمرت اسم منو رو اون زبون کثیفت نیار آشغال .
یه طرف صورتم سوخت . برای اولین بار کسی که دوسش داشتم دست روم بلند کرد .
مامان کجایی ببینی که دخترتو دارن میزنن؟ اونم کی ؟ عشقش.
آریا ازم فاصله گرفت و دور شد . رفت رو اون صندلی ته سوله نشست و بلند بلند داد زد : خیلی پستی هلما. خیلی آشغالی .
منه احمقو بگو که این همه مدت گول توی کثیفو هرزه رو خوردم .
متین اومد پیشم چند روز پیش . عکساتو نشون داد بهم . هیچکدوم فتوشاپ نبودن . ولی منه خر بازم باور نکردم و گفتم دروغه . هلمای من بهم خیانت نمیکنه . بردم پیش چند نفر . اونا هم گفتن فتوشاپ نیست . چند نفرو مثل من بدبخت کردی ؟ به چند نفر مثل من خیانت کردی ؟ تو بغل چند نفر بودی تا الان ؟ با همین اشکات و مظلوم نماییات همه رو خر کردی آره؟
د بگو دیگه آشغال عوضی چرا خفه خون گرفتی ؟
حرف نمیزنی نه ؟ به حرف میارمت من . کشتن چیه ، زنده به گورت میکنم . یه کاری میکنم آرزوی مرگ کنی کثافت هرزه .
سرمو انداختم پایین و سیل اشکام جاری شده بود . نمیخواستم آریایی که عوض شده بودو ببینم . این آریا آریای من نبود
حرفایی که میزد مثل پتکی بود که به سرم میخورد .
هر کدوم از حرفاش مثل خنجر فرو میرفت تو قلبم .
آرزو کردم که کاش میمردم و اون حرفا رو از آریا نمیشنیدم .
با حرص از جاش بلند شد و اومد روبروم .
بلند داد زد : آشغال حرف نمیزنی نه ؟
سرم همچنان پایین بود . وحشت داشتم از چشم تو چشم شدن باهاش .
با عصبانیت دست کشید تو موهاش و چند بار دور سوله رو چرخید .
طول و عرض سوله رو طی کرد .
متین و پگاه از ترسشون ته سوله وایساده بودن و جم نمیخوردن .
از ترس و وحشت نمیدونستم چیکار کنم . سرمو انداخته بودم پایین . دستام به شدت میلرزید .
حرفای آریا از یه طرف رو سرم آوار شد ، از یه طرف ترس از کاری که میخواد باهام بکنه .
از یه طرف اشکام که بند نمیومد و کل صورتمو خیس کرده بود .
حال عجیب و غریبی داشتم .
بابا کجایی ببینی که دست رو عزیز دردونه ات بلند کردن ؟
هیچوقت فکر نمیکردم آریا حرف متینو باور کنه و فک کنه که من خیانتکارم .
یکم بعد رو به متین گفت : تو برو بالا انبر و قیر داغو بردار بیار .
متین هم بلافاصله رفت بالا
با شنیدن قیر داغ برای یه لحظه نفسم بند اومد . آریا میخواست باهام چیکار کنه ؟
خدایا خودمو بهت سپردم .
ترس تموم وجودمو گرفته بود . بدنم به شدت میلرزید .
رو به پگاه گفت : تو هم برو بالا . درو قفل کن . وای به حالت اگه بفهمم درو قفل نکردی و منو پیچوندی .
کاری که میخوام با این هرزه بکنمو نمیخوام هیچکی ببینه . چون اصلا خوب نیست .
دوربین مدار بسته ها رو خاموش میکنم .
چند لحظه بعد متین با انبر و قیر داغ اومد پایین و داد دست آریا .
بعد دو نفری رفتن بالا .
چشمم که به قیر افتاد نفسم حبس شد .
آریا رفت بالا تا مطمعن بشه درو قفل کردن .
بعد که مطمعن شد اومد پایین .
دوربینا رو خاموش کرد .
بعد آروم آروم اومد سمتم .
خون جلو چشماشو گرفته بود . با التماس به چشماش خیره شدم بلکه به رحم بیاد ولی دیگه اون آریا نبود .
وحشت زده بودم . انگار چند قدمی با مرگ فاصله نداشتم .
آریا جدی جدی میخواست منو بکشه.
وقتی دیدم تصمیمش قطعیه ، چشمامو بستم و اشهدمو خوندم .
سرمو انداختم پایین .
نمیخواستم چیزی رو ببینم .
چند دقیقه منتظر موندم ولی عکس العملی از آریا ندیدم .
دعا دعا کردم دلش به رحم اومده باشه .
آروم چشمامو باز کردم .
همین که چشمامو باز کردم و خواستم نگاهش کنم زانو زد جلوم .
انگار دلش یکم به رحم اومده بود . مستقیم زل زدم تو چشماش و گفتم : آریا به خدا همه اینا دروغه . من اونی که تو فکر میکنی نیستم .
به خدا من خیانت نکردم . هیچ وقت نکردم .
قضیه اون عکسا رو که میدونی . خودت هم گفتی فتوشاپه .
به خدا دارم راست میگم ، به جون کی قسم بخورم که باور کنی ؟
چند ثانیه زل زد تو چشمام و گفت : میدونم عزیزم . همه اینا رو میدونم .
بعد هم دست کشید رو صورتم و گفت : بهتری ؟ دیگه درد که نداری ؟
آروم سر تکون دادم . دلیل رفتار یهوییشو نفهمیدم . یهو از این رو به اون رو شد .
با تعجب بهش خیره شدم .
خودش فهمید چی میخوام بگم .
آروم گفت : میدونم ، میدونم چی میخوای بگی . به خدا مجبور شدم اون کارو بکنم . چاره دیگه ای نداشتم برای گیر انداختن اون دوتا .
_یعنی چی ؟ هیچ معلومه چی داری میگی ؟ یعنی چی مجبور شدی ؟
_صبر کن تو فقط آروم باش الان همه چیو میگم .
یه نفس عمیق کشید و گفت : ببین چند روز پیش متین اومد دفترم . باز از اون عکسا آورد تا بهم نشون بده .
یه مشت فتوشاپ بیشتر نبود . منم باور نکردم . ولی وانمود کردم که باور کردم تا بتونم گیرش بندازم . هم اونو هم پگاهو . یکبار برای همیشه باید از شرشون خلاص میشدیم .
با متین نقشه ریختیم که بیاریمت اینجا . به پگاه هم گفتم بیاد که اونم بتونم گیر بندازم چکاشو رو کنم . همه عکسای متین دست منه . فقط چک های پگاه مونده که اونا رو هم گیر بیارم همه چی تمومه .
تو فقط صبر کن فرشته من ، خانومم . قول میدم تا چند روز دیگه از شرشون خلاص شیم .
فقط باید دووم بیاری این چند روزو .
ته دلم خداروشکر کردم ک آریا هنوز همون آریای من بود و حرفای متینو باور نکرده بود .
دستشو گرفتم و آروم گفتم : آریا
_جان ؟
_کی تموم میشه این کابوس ؟ به خدا خسته شدم . دیگه نمیکشم .
_عشق من به خدا فقط چند روزه . به خاطر من تحمل کن تا بتونم مدرک گیر بیارم از اون پگاه .
بعد که لوشون دادیم دیگه همه چی تموم میشه . برای همیشه از دستشون راحت میشیم.
_حالا چرا امروز ؟
_به خدا نخواستم پیش اونا حرف از عروسی بزنم . ترسیدم متین دور برش داره یه غلطی بکنه . میشناسیش که دیوونه اس .
یکم بعد دست کشید رو صورتم و گفت: ببخش عشقم دست روت بلند کردم . به خدا مجبور شدم اینکارو کنم طبیعی عمل کنه .
الهی دستم بشکنه صورتت اینجوری شد .
_عب نداره دیگه بهش فکر نکن .
از جاش بلند شد و قیر از پشت سرم برداشت .
اومد روبروم و گفت : این قیر سرده . با تینر رقیقش کردم که شل باشه این دوتا شک نکنن .
میخوام بریزم رو دستت . بعد از اینکه ریختم ،خودتو به بیهوشی بزن .
قبل از اینکه بریزه آروم سرمو گرفت تو بغلش و گفت : دورت بگردم من ، میدونم تو خیلی خانومی . این چند روز هم میگذره تموم میشه میره عشق من . تو خیلی محکمی ، خیلی قوی .
انقد قوی که از پس همه اینا برمیای .
بعد هم آروم ازم جدا شد و قیر رو ریخت رو دستم .
بعد ازم جدا شد و اشاره کرد که جیغ بزنم .
منم تا جایی که تونستم جیغ زدم و خودمو خالی کردم .
بعد آریا ازم دور شد و همینطوری که داشت میرفت سمت سوله گفت : اشغال عوضی هرزه یه بلایی سرت بیارم . حالا این اولیشه .
بعد هم رفت بالا . منم الکی خودمو زدم به بیهوشی .
🍁🍁
🆔 @romanman_ir
یعنی واقعا ادامه اش نمیدی خیلی قشنگه حیف که
مگه قراره ادامه نده؟
نویسنده جون لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار ممنون💜
ترو خدا پارت بعدی رو بزار خواش میکنم 🤧🤧😫😫😫
اگه منی خوای ادامه بدی لطفا نویسنده جان اعلام کن که این همه آدم منتظر پارت جدید نباشن
نویسنده جون لطفااااا خواهش میکنم پارت بعدی رو بزار
یعنی واقعا کسی جواب گو نیست که چرا این رمان رو ادامه نمیدید؟
لطفا پارت بعدی رو بزارید دیگه