رمان هیلیر پارت ۱۴۵

4.6
(71)

 

نمی تونستم الان برم ببینم چه خبره. ولی شیش دونگ حواسم موقع جور کردن وسایل پذیرایی و قهوه درست کردن پیش فکور و رویین بود!

فکور با حرص گاهی وقتا به من اشاره می کرد و با خشم یه چیزایی به رویین می گفت و رویین با اخمای درهم دست به سینه ایستاده بود و چیزی نمی گفت. یکم که گذشت دیدم دارم از پا در میام از فضولی. قهوه ها رو ریختم توی فنجونا و رفتم طرفشون.

هر چی نزدیک تر شدم حرفای فکور واضح تر شد:

 

– برات متاسفم رویین! فکر نمی کردم این قدر آدم مزخرفی باشی! تو ماموریت بیست پنجاه و شیش و ماموریت تمساح دو رو رفتی، بیست و پنج تا از گردن کلفتای مملکتو لو دادی و کشوندی دادگاه، تنهایی پاشدی لب مرز پاکستان سگو می زدی اون جا نمی رفت… باورم نمیشه! باورم نمیشه این قدر بی فکر و احمق باشی که این کارا رو بکنی وقتی دلیار این جا منتظر توی….

 

با دیدن من که داشتم نزدیک می شدم حرفشو قطع کرد و دستشو فرو کرد بین موهاش و کلافه نگاهشو دوخت به یه جای دیگه.

 

قهوه ها رو گذاشتم روی میز و گفتم:

 

– چی میگید عمو؟ اینایی که اسمشونو بردید… اینا رو رویین رفته؟ چی بودن ماموریتا؟

 

رویین عصبی گفت:

 

– دل آ میشه یکم من و حاج فکورو تنها بذاری؟

 

با بغض گفتم:

– نه! عمو جواب منو بدین.

فکور حرصی برگشت طرف من و گفت:

 

– البته که میگم دلیار! حقته که حماقتای این شازده رو بفهمی…

 

🎆HEALER

🖤#PART_726

 

 

 

رویین گفت:

 

– حاجی…

 

فکور با حرص فت:

 

– حاجی چی؟ هان؟ حاجی و زهر مار! اینا ماموریتای غیر ممکن بودن دلیار! در همین حد بدون امکان پیروزی توشون یکی دو درصد بود. ما اصطلاحا به این جور ماموریتا میگیم تیری در تاریکی! بعد این آدمی که جلوی من ایستاده همشونو داوطلب شد و تنهایی انجام داد! تنهایی! هیچ کس جرات اینو نداشت باهاش بره!

 

با چشمای اشکی به رویین خیره شدم. رویین زل زد تو چشمای من و بعد کلافه به حاجی گفت:

 

– اینا مال قبل از این بود که با دل ا اشنا شم..

 

با بغض به فکور گفتم:

 

– اشکال نداره عمو! بذارید هر کار میخواد بکنه! یه روز توی همین ماموریتا خودشو نه، منو می کشه!

 

رویین عصبی گفت:

 

– جو نده دلیار!

 

فکور کوبید به سینه رویین و داد زد:

– مرتیکه بیشعور یعنی چی جو نده؟ تو اصلا میفهمی دلیار چه حالی داره الان؟ من چه حالی دارم؟ من اگه میدونستم تو این شرایطو داری یک درصد هم نمیذاشتم بری اون جا ها…یک درصد! میدونی چیه رویین! دیگه اجازه نمیدم!حماقت بسه!

 

🎆HEALER

🖤#PART_727

 

 

 

رویین نگاه کلافشو به چشمای اشکی من دوخت و بعد گفت:

 

– من یک ماهه با دلیار آشنا شدم حاجی… قبل اون… شرایطم فرق داشت… قبلش خیلی چیزا برام… دل آ میشه گریه نکنی؟

 

شنیدن این که ماموریتایی که می رفت این قدر خطرناک بودن، اونم از زبون یکی دیگه واقعا منو ترسونده بود. واقعا ناراحت شده بودم. دلخور از رویین نگاه گرفتم و گفتم:

 

– قهوه اتون سرد نشه!

 

. بی توجه بهشون رفتم آشپزخونه. حالم واقعا بد بود! من همه حرفای حاجی رو میدونستم. تا یه جایی فیلم بازی می کردم اما از یه جایی به بعد واقعا ناراحت شده بودم.

از این که رویین چقدر باید بریده باشه از زندگی که بره ماموریتای به این خطرناکی!

دیگه به هیچ وجه نمیذاشتم بره! به هیچ عنوان!

فکور باید بهم اطمینان می داد رویینو از کار بی کار می کنه. برام مهم نبود دارم حق انتخابو از رویین می گیرم. من حق انتخابو ازش می گرفتم تا از حق زندگی کردن خودم دفاع کنم.

 

می دیدمشون هنوز که دارن باهم بحث می کنن. صداشونم تا حدودی میشنیدم ولی دیگه گوش نمی دادم. وسط اون همه حس و حال خوب چند روز پیشم با رویین یهو حاجی اومده بود و همه چیز زیر و رو شده بود. نمی دونستم این زیر و رو شدن خوبه یا بد!

شایدم می دوسنتم! باید خوب میشد! من اجازه نمی دادم بد باشه!

 

حرصی داشتم میوه ها رو میچیدم توی ظرف که حس کردم دیگه صدایی نمیاد، خواستم برگردم سمت سالن ببینم چه خبره اما یه ان دوتا دست از پشت حلقه شد دورم و سر رویین نشست روی گودی گردم و صدای لعنتیشو کنار گوشم شنیدم:

 

– تا دیوونه نشدم و این خونه رو رو سر فکور خراب نکردم یه حرفی بزن دل آ…

 

🎆HEALER

🖤#PART_728

 

 

با بغض گفتم:

 

– برو پیش حاجی زشته.

 

– این زشته که بیاد این جا و اعصاب تو رو بریزه بهم و من هیچی بهش نگم!

 

پرتقالو با حرص انداختم توی طرف و گفتم:

 

– اونی که اعصاب منو ریخته بهم فکور نیست! تویی رویین! به جون دلیار…

 

– جون خودتو قسم نخور….

 

مصرانه گفتم:

 

– به جون دلیار! بعد از این که من رفتم پاتو توی اون پادگان کوفتی بذاری… قسم میخورم رویین دیگه اسمتم نمیارم! به گوشم برسه بلایی سر اومده هم پشت سرت میام! حالا فکر کن ببین کدوم کفه ترازو سنگین تره!

 

و بعد زدمش کنار و بشقابا رو برداشتم و رفتم توی سالن! حاجی نشسته بود و متفکر به زمین نگاه می کرد. با دیدن من گفت:

 

– زحمت نکش دلیار.

 

خشک و بی انعطاف گفتم:

 

– جبران می کنید برام!

 

🎆HEALER

🖤#PART_729

 

 

منظورمو گرفت و چیزی نگفت.

خواستم برگردم برم میوه ها رو بیرم که دیدم رویین داره میاره اتشون. نشستم کنار حاجی و گفتم:

 

– عمو به نظرتون وقت بازنشستگی هیتلر ما رسیده یا نه؟

 

ر ویین جواب داد:

 

– دلیار این تصمم خودمه. با نهایت احترامی که برات قائلم ولی خواهش میکنم برای بعد از رفتنت و زندگی من برنامه نچین!

 

چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم:

 

– منم حرفامو زدم! نظرمم بر نمی گرده! عمو رویین براتون پیانو زد؟

 

فکور جواب داد:

 

– نه! من بی صبرانه مشتاقم ببینم این سرباز کهنه کار پیانو زدنشم مثل اسلحه دست گرفتنش خوبه یا نه!

 

رویین با خلق تنگ نگاهم کرد. شونه ای بالا انداختم و یه سیب قرمز گاز زدم.

از جاش بلند شد و بی اعصاب رفت طرف پیانو. رو کردم سمت فکور و آروم گفتم:

 

– الان می فهمید منظورم از حرفایی که جلوی فروشگاه بهتون زدم چی بود!

 

همون لحظه صدای آروم و ملایم پیانو بلند شد… مثل همیشه بذاهه! مثل همیشه بدون آمادگی قبلی… مثل همیشه شاهکار..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

دستت درد نکنه قاصدک جان

تارا فرهادی
1 ماه قبل

قاصدکی خدایی مفت بر رو بزار ازهمین رمانه خیلی خوشم میاد که تو دیر میزاریش 🙏🏻 🥺

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط تارا فرهادی
تارا فرهادی
1 ماه قبل

♥️

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x